دربست ...........
نشستیم صندلی عقب.دستمان توی دست همدیگر بود و سرش
روی شانه ام.راننده پرسید :کجا ؟ گفتم: هفت
تیر.داشتم به پایان خدمت و پیدا کردن کار فکر می
کردم.داشت برایم از مصیبت های دانشگاه رفتنش می گفت
و شغلی که پیدا نمی شد.راننده از توی آیینه لبخند کجی
تحویل مان داد و گفت:خوش به حالتون .دست تو دست هم
گردن تو گردن.... ما که تا اومدیم بفهمیم سوری دختره
یا پسر خوردیم تو خنسی انقلاب و بعد هم جنگ سگ مصب
اصلا راه نمی داد واسه...اما شما.. البت ما اصلا به فکر
هیچ چیز نبودیم نه زن نه خونه نه زندگی ام
شما...
لبخندی تحویل اش دادم .جا خورد.