دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور، یعنی نه اینکه کامل افتاده باشم هی رفتم و برگشتم هی دیدم و ندیدم هی حرف زدم و حرفم رو قورت دادم. اما باید صبوری کرد. اونی که میگه نبوده ام شاید دقیق نمیدونه حالش چطوریه شاید عاقل تر و بالغ تر از ماست. اما ما فهمیدیم زندگی یعنی همین، یعنی یه وقتهای دور خودمون بچرخیم. یه وقتهایی بترکونیم یه وقتهایی بی حوصله باشیم یه وقتهای عاشق پیشه. اما میدونی واقعا هیچ چیزی تو دنیا کامل نیست. هیچ ناقصی هم نمیخاد بپذیره که کسری هایی داره. هیچ کس مشکل خودشو نمیبینه حتی من و تو
مرسی حمیدووو ... من هم همیشه اینجا رو می خونم. و لذت می برم.
این درد کامل بودن باعث می شه که ما هیچی از زندگی نفهمیم!! باید بندازیمش دور... زندگی مثل یه رود خروشان در حال گذره... ما هم پریدیم توش! شاید یکی قایق و پارو داشته باشه و بهتر ازش بگذره اما خیلی هامون دست خالی داریم طی طریق می کنیم... دیگه اینطوریه... کاریش نمی شه کرد. :)