عاشورا بود و آدم ها ویلان خیابان و کوچه ها بودند. راننده هااز وضعیت درهم و برهم غرغر می کردند. و سیاهی چسبیده به افق بود. دود اسپند بود و بوی نذری .آنجا درست توی سبزترین چمن های دنیا ان دو جوان علف میکشیدند. و از جاودانگی حرف میزدند. احال خوبی که بهشان دست داده بود و به دنبال فتح عمیق ترین حس های دنیا بودند. برایشان مظلومیت و دالام دیمبو و صداهاهم برایشان مهم نبود. یکیشان یک سویشرت سبز یشمی تنش بود که رویش با خط عجیبی توشته شده بود CRASHING DOWN TO THE EARTH.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.