در حیرت دیدن این همه بنی بشر در آن صحرای محشر که همه روزه  صبح و عصر سرویس با سرعت از جلویش میگذرم بودم و گیج غرفه هایی که پیدا کردنشان برایم سخت بود. غرفه نیلوفر را جسته بودم ولی کتابی را که میخواستم نداشته بود. credit محدود بود و باید لیست های ثانویه و جایگزین  رو میکردم. مثل  خنگ ها  دور خودم میچرخیدم که بفهمم  انتشارات ماهی و نی کجاست. دست آخر از سالن زدم بیرون یک دور مجدد لیست را  دیدم . کتابهای جایگزین را انتخاب کردم و و راه افتادم. توی تاری دید که از آفتاب صلات ظهر جاده قم داشتم چشمه را جستم با دکوری به غایت چپ و چول و بد ترکیب اما پر از آدم . انگاری قلعه ای باستانی است از مخربوه های جنگ های صلیبی در بیزانس که سربازهای مسیحی آنجا ارتاق کرده بودند.توی آن هاگیر و واگیر اسم معین  فرخی را دیدم  و برف محض و بعدتر که با پیمان در موردش حرف زدم فهمیدم داستان های کوتاهش را چاپ کرده. کارهایش را در مجله داستان و یکبار مقاله ای در مورد بوف کور از او در روزنامه خوانده بودم.

همینطور چشم هایم روی کتابها می سُرید که باز اسم آشنای دیگری دیدم. نسرینا رضایی، سالهاست وبلاگش را میخوانم و غیر از مواقعی که  یک تک و بی وقفه غر میزند بقیه موارد درخشان و جدی مینویسد. کلمات را دقیق انتخاب میکند و همه چیز را خوب شیر فهم میکند.



نمایشگاه رفتن امسال  با آن تیپ اداری و رسمی  که بعد از کار و در مسیر کارخانه بود با گرمای غیر قابل تحمل هوا خوشحالی از دیدن دو کتاب از دوستانی هم نسل داشت و شعف جدید تر شدن در محل نمایشگاه . بگذریم که  مترو شبیه  کنسرو گوشت انسانی بود. که با گرم و بخار تنهای عرق کرده سترون شده بود.


برای معین و نسرینا آرزوی موفقیت های بیشتر دارم. برای دوستان دیگر آرزوی نوشتن های بیشتر و برای نمایشگاه کتاب آرزوی جا افتادن و بهتر شدن. قول میدهم کتاب هایشان را  بخرم و بخوانم اگر این امتحانات  لعنتی امانم دهند.