دم عصر خوانده ام برای یک قطعه لاستیکی ناقابل که دوماهه درخواست داده ام تامین نشده که چرا نرسیده و فلان شده است و الان توقف خورده ایم و از این دست مهملات. البت که توقف خط تولید ناخوشایند ترین اتفاق شرکت تولیدی است. الحق که باید در این بازار مکاره عرضه و تولید پیگیر و جان سخت بود اما آقایی که کت شلوار میپوشی و دست به کمر قدم میزنی حقوق متقابل ما در مقابل شما چیست؟مگر نه این است که باید فرآیند هایی را برای ما تسهیل کنی؟ مگر غیر این است که میگویند مهندس سیستم ها. خود به من بگو من کجای سیستم تو جا دارم؟ جایگاهم کجاست و وظایفم چیست؟ اگر فرا وظیفه انتظار داری فرا وظیفه هم برایم کاری کردی؟ فرا وظیفه بهم حقوق دادی؟ پاداش و آکورد دادی؟ تشویق کردی؟ جواب همه خواسته ها چشم نیست. قبل از اینکه پیش داوری کنی. قبل از اینکه ابرو بالا بیندازی و از اختیارات مدیریتی ات سخن به میان بیاوری. یا برمبنای آنها عمل کنی. بنشین با خودت و پیش خودت دو دوتا کن ببین سیستم ات را درست چیده ای؟ ترس شخصی گذاشته آدمها را سرجای خودشان بگذاری؟
میگویند در مسابقات نسکار هر خودرو بالای 1500 سی سی که مالک اش رضا دهد اگر ماشینش خرد خمیر شد اشکالی ندارد میتواند وارد شود. اما آیا دیدی کسی با پیکان جوانان 58 برود مسابقات نسکار شرکت کند. چیزی را طلب کن که در ظرف و زمان و مکانی که در آن هستی باشد . کاری که به کالبد کار بنشید و مضحکه خاص و عام نباشد. مطالعات مدیریتی ات جای خود کمی از تولیدی که شرکت میکند اطلاعات به دست بیاور. شاید دست آخر بفهمی آنچه که مانده و بهش مفخوری باقیمانده نکویی هما جور جفا کش بود که از خود راندی.شاید.
*عنوان مصرعی از غزلیات حافظ است. غزل کامل را میتوانید اینجا بخوانید.
پسری که گوش نداشت، سیاه چرده بود و عرق از گردنش راه گرفته بود. دست دختری دردست داشت که کوچک بود و کفش های سفید به پا داشت و چقدر می شد فهمید که از نگاه عابران راهروهای پر باد و شلوغ مترو در عذاب است. فهم اینکه گوشش در سانحه ای از دست رفته یا به زخم گزلیک یک اوباش در آن نیم نگاه که دزدکی بود تا مرد ناراحت نشود امکان پذیر نبود. اما از خراش های روی ساعد و کنار شقیقه هایش می شد فهمید . از بین رفتن گوشش به نزاع نبوده بیشتر شبیه کشیده شدن روی سطح سمباده ای بوده است. تصادف موتور، پرت شدن از اتومبیل در حال واژگونی ، افتادن از بار وانت بار و کامیون...
مرد بی گوش چه ون گگ باشد چه عربده کش پاسگاه نعمت آباد دست آخر جلب توجه منفی میکند و خدا میداند این نگاه ها این پچ پچه های پشت سرش این همه انگشت اشاره چه بر سر ادامه زندگی اش می آورد.
بهار امسال با خودم عهد کردم با هر که تفاوتی با جمع زن و مردهای معمول دارد. مهربان باشم و با او فقط معمولی تر برخورد کنم.
آمده ام سرکار. بیست روز گذشت. من افسردگی خوابیدن های زیادم را داشتم. گیجی بعد از دیدن فیلم ها را در سینما و مستی چشم ها بعد از خواندن کتاب ها. تار میزدم و انگشت هایم درست سیم ها را نگه نمیداشت. صدای ساز در نمی آمد. صدای نصفه نیمه داغونی می آمد که مطلوب خودم هم نبود. اما آنقدر سال و روزها خوب بود. درس و مشق دانشگاه را کنار گذاشته بودم هر آنکاری را کرده بودم که مطلوبم بود و دوست میداشتم که انجام دهم.
از روزهایم راضی ام چون که دوست میداشتمشان. توی دفتر بنفش نوشتم سالم را با روزهای دوست داشتنی بیشتری داشته باشم.
هفته دوم بود. روز دهم. ماه رمضان تازه شرش را کنده بود. تازه کله های صفر تراشیده مان از خط لبه کلاه، دو رنگ شده بود و پوست گوشهامان ور آمده بود. دوست نداشتم مرخصی بیایم. شرم راه رفتن میان آدمهای شیک شهر را داشتم و از الهه که داشت زن داداشم میشد و برایش قمپوز در کرده بودم خجالت می کشیدم. پنجشنبه بود و همه عشق رفتن داشتند و من گیچ و حیران بودم. هم شوق بچه ها برای رفتن را میدیدم و هم میخواستم بمانم و کسی را نبینم. کارت تلفنم دل و درست ماده بود و به کسی زنگ نزده بودم. عشقی نبود که به شوقشم یک لنگه پا توی صفحه گیشه بایستم،کلیشه هم نداشتم ارتباطم با احسان و پیمان هم هیچوقت انقدر تلفنی نبوده. بیشتر رخ به رخ می دیدمشان. به کی باید زنگ میزدم؟ از کارت تلفن دو هزار تومانی قد 85 تومان خرج شده بود که به مادرم گفتم بودم رسیده ام و صحیح و سالمم. حوصله توی صف ماندن برای تلفن را نداشتم.فرمانده پادگان پنجشنبه و جمعه را مرخصی داده بود شنبه هم شهادت امام صادق بود. فرمانده قد 10 پانزده نفری از گروهان 125 نفره میخواست که پست هایش را پر کند. داشت ادا در میآورد و به چاک آسفالت کف محوطه یگان هم گیر میداد. به فشار کوبیده شدن پاهای حین ادا احترام تا جفت نبودن دمپایی های گیر میداد. عقده های آش خوری چند ده ساله اش را خالی میکرد. بهش حق میدادم. بد بخت بود. میل دیده شده تکاورش کرده بود و حالا که به سالهای میان سالی و افول رسیده بود حقوقش کفایت خرج زندگی زن و بچه اش را نمیداد. پسرش بهمش گفته بود بیچاره و او تحمل هرچه را داشت غیر از این یکی.صف های نه نفره داشتیم. من پرسنلی شماره 120 بودم و نظام قدی نفر یازدهم.-نفردوم،صف دوم- پایمرد صف اول را بیخیال طی کرد. قلدرهای گروهان بودند. نمی خواست بورشان کند. آمد صف دوم از سمت کوتاه قد تر ها آمد تو مرا دید. ازم رد شد قبل از پیچیدن برای رفتن به صف سوم برگشت نگاهم کرد. مات شد. ازم پرسید. سلسه مراتب را بگو : من شروع کردم مثل فارست گامپ به روبرو خیره بودم و فریاد میزدم. ازم پرسید چرا خط ریشت اینقدر بلند است. بهش گفتم دوشنبه اصلاح کردم.گفت برای عمه ات اصلاح کردی. خط ریش نظامی باید روی استخوان شقیقه باشد نه زیر لاله گوش اش. گفت ام بله قربان. اصلاح میکنم جناب.
گفت : میخواستی اصلاح کنی تا حالا کردی بودی. با دو انگشت سر شانه لباسم را گرفت و کشید و از صف بیرونم انداخت.
هم خوشحال بودم و هم نه. تعطیلات غذای پادگان به اندازه بود. سربازها با هم مهربان تر بودند. اما نمیدانستم تعطیلات پادگان چقدر دیر میگذرد.
پست های روز تعطیل دو برابر زمان پست های معمول است. دو ساعت پست، دو ساعت استراحت، دو ساعت حاضر به یراق. و دوباره دو ساعت پست دو ساعت استراحت دوساعت حاضر به یراق. نهارها تن ماهی و سبزی پلو، استانبولی و شام ها لوبیا و عدسی و کشک بادمجان.
تلویزیون تا دیر وقت روشن .تخت ها تنگ هم، بساط شب نشینی روی تخت های دیگر فراهم. از کادری ها فقط نوری تو یگان هست. سرش به کارخودش است. نامزد دارد، ازم خواسته بود آدرس بازار طلا فروش ها را بدهم . دنبال حلقه نشون است. بیشتر توی اتاقش رادیو گوش میکند و تمرین خط میکند.دفتر سر مشق برایش خریده ایم.
حامد مانده، کتاب های کت و کلفت کگارد و یونگ و راسل را میخواند. مجتبی زار و زندگی پادگانی اش را شسته پهن کرده توی آفتاب. وسواسی نیست اما تحمل کثافت خانه ای مثل پادگان را ندارد. میروم سر پست. با نوری هماهنگ کردیم که هر نفر چهار ساعت پست بدهد که پستها و خواب مان قابل تحمل باشد. خیلی در بند نیست.کی حمله میکند به این پادگان وسط این تپه ها و بیابانی؟ تازه فهمیده زندگی چیزی جز پادگان نظام و نظامی گری هم هست. تازه به حال پانزده سال پیش پایمرد رسیده.
پست من استخر ماهی است. محوطه 250 متری پر آب زمهریر کوهستان، و چند صد بچه ماهی که بیخیال از اینکه اسیر پادگان اند شنا میکنند و میروند و می آیند. می نشینم روی تخته سنگ زیر درخت توت و می دانم گشتی و این مهملات یا در کار نیست یا اگر هم باشد بیایید ببیند نشسته ام کاری به کارم ندارد.
جیب پهلویی شلوارم یک کتاب از نشر ماهی است.سایز آن جیب است و فقط آنجا جا می شود. درش می آورم" سوظن" فردریش دورنمانت. صفحه اولش را باز میکنم.
خطی شکسته با لرزشی مختصر در نگارش نوشته است، "برای آن که مغرور است و میداند"..... امضاء. دلم می گیرد دیدم به شکستگی دست خط میشود. دلم آشوب.
آن سال هم همین شهادت امام صادق بود که آن اتفاق افتاد. یقین توی جاده ای به برهوتی همین پادگان. برای صاحب آن امضا.
باید به مرخصی بروم.
نُه سال پیش بود که خسته از یاهو 360 آنروزها که عشرتکده ای شده بود برای جماعت طالب دیده شدن بیرون زدم. توی سایت فنی نشسته بودم صفحه را تغییر رمز دادم، با چشمان بسته رمز را عوض کردم و هیچوقت نخواستم یادم بیایید رمزم چی بود.
هفت سال پیش دلزده از پرشین بلاگ پر طرفدار آن روزها بیرون زدم. مجبور به بیرون زدن شدم. دامنه com. پرشین بلاگ را یک هکر عراقی ترکانده بود و پرشین بلاگ بعد زا چند روز وقفه کار خودش را با ir. شروع کرده بود و من حس بدی به آن اتفاقو آن کار داشتم و این شد که بیرون زدم و آمدم بلاگفا. بلاگفا جوان برازنده و سبُک و صاحب نام آن روزها بود که بی رقیب شد. توی تمام این هفت سال تعداد پست هایم به پانصد هم نرسید اما آنچه نوشته بودم بعضا نوشته ای پررنگی بودن از حال و احوال روزهایم آنقدر که آخر هر سال همان ساعات و روزها که معلوم نیست جز کدام سال است می رفتم و به سال های قبلم نگاهی می انداختم و گاهی خنده ام می گرفت و گاهی غصه می آمد سراغم.
یک ماه پیش بلاگفا هم به هم ریخت. چند روزی به روی خودم نیاوردم. با خودم گفتم موردی ندارد چند روزی تحمل می کنم بر میگردد. روز به هفته و هفته به ماه کشید و نشد. بلاگفا به چند پیام عذر خواهی و طلب شکیبایی بسنده کرد و ندانست اعتمادی که پیش کاربران بیشمارش داشت مهمترین سرمایه اش هست. ندانست و این شد که با بی احترامی نوشت ممکن است کل گذشته بلاگی تان به باد فنا رود و این شد که دوباره کوچیدن را بر قرار ترجیح دادم.
اینبار واقعا نمیدانستم کجا . از سرویس های بی معرفت وطنی به ستوه آمده بودم. دوست داشتم با سرویس بلاگ گوگل بنویسم . حتی دستی به بلاگ قدیمی Blogspot کشیدم. اما واقعیتش هر مدل که فکر کردم دیدم برای یک نفر که پستهایش اینقدر شخصی و درونی و ایرانی و فارسی است بلاگ اسپات ، وردپرس یا هر سرویس دهنده خارجی هر قدر هم قوی و با اطمینان ، خواننده کمی دارد. خواهی نخواهی این سرویس ها فیلتر شده اند و حرف زور است بخواهی خواننده رمیده از هرچیزی و هر کس بیایید فیلتر شکن استفاده کند.
این شد که به پیشنهاد قدیمی پیمان و احسان و نیلوفر گوش دادم و آمدم اینجا.
دوست ندارم باز هم بی معرفتی ببینم. هر چند گویا اجتناب پذیر است. اما این را میدانم که اینجا و من هردو اهل رفتینیم. حالا چه با جنایات ،چه سمبوسه چه حمیدوو و هرچیز دیگری.