باران میبارد
در آشپزخانه سبزیپلو با تُن ماهی میخورم
فردا در بالاترین نقطه رودخانه
تخم خواهم ریخت.
#بهار #باران #هزار_ماهی_آزاد
باران میبارد
در آشپزخانه سبزیپلو با تُن ماهی میخورم
فردا در بالاترین نقطه رودخانه
تخم خواهم ریخت.
#بهار #باران #هزار_ماهی_آزاد
پیرامون نویسنده
یعقوب یادعلی متولد یکم خرداد ماه 1349 در نجفآباد اصفهان است. فارغ التحصیل فیلمسازی از دانشکده صدا و سیما و البته نویسنده داستان کوتاه و رمان فارسی است. اولین مجموعه داستانش به نام " حالتها در حیاط" سال 1377 چاپ شد و رمان "آداب بیقراری" او در پنجمین دوره جایزه گلشیری بعنوان یکی از دو رمان برتر سال انتخاب شد. کمتر از یکسال بعد از این اتفاق و پرفروش شدن این اثر جنجالهایی بر سر این رمان ایجاد شد. از یادعلی بخاطر توهین به یک قومیت ایرانی شکایت شد و در نتیجه یادعلی به حکم دادگاه به دو ماه زندان محکوم شد. در اردیبهشت 1385 از زندان آزاد شد. دادگاه تجدید نظر حکم او را به تحمل یکسال حبس تعزیری افزایش داد اما اعاده دادرسی وکیل مدافع وی بعد از 5 سال نتیجه داد و در سال 1391 یادعلی از کلیه اتهامات تبرئه شد.سال 1391 به آمریکا مهاجرت کرد .
آداب بیقراری در سال 1393 مجددا اجازه انتشار پیدا کرد. رمان بعدی یادعلی به نام " آداب دنیا" نیز در 1395 توسط نشر چشمه چاپ شد. نهایتا در آبان ماه 1396 یعقوب یادعلی بعد از 6 سال دوری به ایران بازگشت.
متغییر منصور پنجمین کتاب چاپ شده یادعلی و سومین مجموعه داستان اوست.
پیرامون کتاب
متغییر منصور
نویسنده :یعقوب یادعلی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ : سوم – پاییز 1397
تعداد صفحات :116
متغیر منصور مجموعه 6 داستان کوتاه است. شش داستان در شش سبک و شش خط روایتی متفاوتکه گویا قرار هم نبوده قرابتی با هم داشته باشد. یک جورهایی میشود اسمش را متغیرِمنثور هم گذاشت. نویسنده فرم های جدیدی را آزموده و البته طبیعی هم هست همه در همه کارها با یک قدرت پیش نرفته باشد. اما میشود این کتاب را نوعی مانیفست یا تحدیگری یادعلی دانست. یادعلی مهارتش در روایت و تسلط اش را بر زبان به رخ کشیده است. همچنین نشان داده بعد از در بازتعریف ها فرمی خواننده را به سمت آن پیرنگ دلخواهش بکشاندو درست آنجا که او غرق در خرده روایات و پاساژهای دلپذیر است داستانش را تمام کند. اما کل اثر تاثیری بر او بگذارد.
فرمگرایی دغدغه نویسنده بوده اما روایت و زبان قوی همه چیز را تحت شعاع خود قرار داده است. در داستان من ودنی و فیدل فرم داستان مشابه یک داستان رئال امروزی است. حقیقت زندگی مهاجرانی از ایران و کوبا و آلمان در ینگهدنیا. طرز تفکر و رفتارهای متفاوت و البته احساس و عواطف یکسان. داستان با روایت جذابی شروع میشود اما هرچه پیش تر میرویم موضوع شکل و شمایل دیگری پیدا میکند داستان از زندگی مهاجران به یک مثلث عشقی تغییر پیدا میکند و نقش راوی بعنوان ضلع چهارم پیچیدهترمیشود. اما در نهایت پیرنگ به شکل مخف مانده تکمیل میشود. این وسط کل اطلاعات دیگر هم به خواننده داده شده که شاید در راستای پیرنگ نیست ولی در درک موقعیت کمک کرده و در خدمت داستان بوده است.
فرم در داستان دوم تجربه جدیدی نیست. استفاده از راوی کودک برای بیان رخدادهای بزرگسالان پیشتر هم دیده شده است. اما مهمترین موضوع نشستن زبان و شکل گیری داستان در جریان روایت راوی کودک است. داستان به شدت گیراست و خسته کننده نیست. شرح بی رحمی جنگ و جانبازی برادر و نان آور خانه از زبان دختر خردسال است.
متغیرمنصور شرح یک تغییر است. سیر تحول درونی ناموفق دوباره یا چند باره یک مرد که در زندگی به آنچه میخواسته نرسیده است. باز هم زبان قوی است اما بنظر تشریح راوی اضافه است. حوصله سربر شده و از همه مهمتر اینکه برای مخاطب این زندگی از یک راننده آموزش رانندگی باور پذیر نیست. مناسبات سطح بالاتر است و شخصیت آنقدری خود را خاص و تمایز از این تصویر نشان نمیدهد.
طنز داستان "میت" موقعیتی است. ایده از هر پنج داستان دیگر بدیعتر است. نویسنده به عمد سمت نمادها رفته تا وجهی کلیتر به داستانش دهد. البته از آن اتفاق کتاب قبلیاش پرهیز کند که یک وقت به تریج قبای کسی برنخورد. این نمادین شدن،کارکردهایی به اثرش داده که میتواند با همه چیز راحتتر شوخی کند. نمیترسد با مرگ و پولپرستی و رابطه دختر و پسر شوخی کند. نمیترسد با اختلاف مشکل بین شهرها و همسایهها شوخی کند. به همین خاطر شاید داستان وجه نمایشی خیلی خوبی هم پیدا کرده است. دیالوگ زیاد دارد و من را یاد نمایشنامه عزاداران بَیَل ساعدی می انداخت.
در مورد اثر پنجم همانطور که اسمش را رساله گذاشته‑اند. در حقیقت یک تصحیح یا بازخوانی از رسالهای به همین نام مربوط به نهم هجری است. بنظر نثر و موضوع سورئال رساله بیشتر مدنظر نویسنده بوده است. دادن وجه انسانی به لباسها و پوشاک بخشیده و بُعد زمانی روایت یک اتفاق بدیعی بوده که نویسنده با تسهیل و ترجمه متن به فارسی معیار کردن خواسته مخاطب را هم از وجود و لذت خواندن این اثر بهرهمند کند.
داستان آخر ساده ترین موضوع را دارد. داستان در فضای برفآلود یک جاده کوهستانی رخ میدهد. جریان دو خودرو که یکی راهی شهر برای عروسی و دیگری راهی مرکز بهداشت، برای تولد فرزند است. دو اتفاقی که در چرخه زندگی مقدم و موخر یکدیگرند. روایت بعدی صحنه انهدام ماشین است و دو زن یکی مجروح و دیگری در حال وضع حمل در یک خودرو اند یکی در حال احتضار و دیگری در حال تولد فرزند. انگاری این چرخه زندگی همه جا حتی در یک جاده برفی و یخ زده هم متوقف نمیشود. یکی میمیرد تا یکی دیگر به دنیا بیاید. تنها تفاوت در این است که انتخابش با خود شماست که کدام یک را بُکشی تا آن یکی را زنده نگه داری. اصلا داستان به همین دلیل هوشمندانه تقدم و تاخر را عوض کرده. قربانی را به انتخاب مخاطب گذاشته. و همه این ماجرا با کمک یک پتوی با طرح پلنگ به هم ربط داده است.
در نهایت اینکه داستان های متغییرِمنصور خوشخوان است. شاید دلیلش این کنجکاوی نویسنده در تغییر و بازآفرینی فرم هاست. خطر کردن و بازآور ، تغیر و بازآوری و باز هم تغیر و بازآوری. این فرمول یادعلی است. تا جایی که دلش رضا دهد. کتاب را بخوانید دست کم سه داستان کوتاه خوب دارد. از خواندنش پشیمان نخواهید شد.
" این مطلب قبل تر با کمی تغییرات در وبسایت ویرگول منتشر شده بود"
راستش را بخواهید باید از اینجا شروع کنم که من رسانه خودم را دارم. "صدا و سیمای جمهوری حمید"، این قضیه بعد از مهندسی بازی بابا که زرت رسیور (بخوانید گیرنده ماهواره ) را قمصور کرد سر و شکل جدی و رسمی تر به خود گرفت. عمده ساعات بیکاری من در اتاق ام به خواندن و دیدن و نوشتن می گذرد و در دیدن آنچه که خود پیش تر انتخاب کرده ام. خبر و فیلم و سریال و حتی تلنت شوهای محبوب ام همگی را از اینترنت می بینم و با تلویزیون کاری ندارم. این است که یک دفعه همکاران بعد از چای ساعت 8 صبح یکهو گریز میزنند به یک خبر تلویزیون یا بخشی از سریال که دیشب دیدند و با هم حرف میزنند یا میخندند. من مثل آدم فضایی های کتاب سلاخ خانه شماره 5 که از سیاره آلفا-5 آمده اند فقط نگاهشان میکنم و تا بفهمم موضوع چیست کلی فکر و نظر از خاطرشان رد میشود. تعدادی فکر میکنند دارم ادا در می آورم بقیه هم فکر میکنند چه زندگی شلوغی پر از زن و زیور و تفریحی دارم که وقت تلویزیون دیدن هم نمیکنم. اما راستش من رسانه خودم را دارم و اتفاقا همیشه هم ازش راضی نیستم گاهی ازش حرصم هم می گیرد. همه اینها را گفتم که بگویم من "اسرافیل" را با یک سال و نیم تاخیر دیدم. نسخه سینمایی که نشد، ماندنم تا شبکه خانگی اش بیایید. امروز بعد دیدن اسرافیل از آیدا پناهنده اول خوشحال شدم که اسرافیل به مراتب از فیلم قبلی اش "ناهید" بهتر بود. چه در فیلمنامه،چه در ضرب آهنگ فیلم و حتی در انتخاب بازیگر
تا به اینجا دست آمده که دغدغه پناهنده چیست و علاقمندی اش در فیلم سازی حول کدام قصه ها می چرخد. به سان فیلم قبلی فیلمبرداری این کار هم قاب هایی زیبا داشت. قاب های مینی مال از خانه، گورستان مشرف به شهر، جاده، سوادکوه زیبا که میان جنگل و رطوبت قد برافراشته خب همه شان چشم نواز است. پناهنده در فیلم های بلندش خوب نشان داد که شاگرد خوب کلاس کمپزیسیون بوده است. گذشته از کنترل فیلمبرداری بلد است قصه بنویسد. تضاد داستانی میداند تشریح و توصیف سرش می شود. همه را هم به شیوه خودش آرام و ذره ذره پیش می برد.
قصه مردی در آستانه 45 سالگی که از کانادا برگشته و درگیر دو روایت عاطفی است یکی عشق به معشوقی قدیمی که حالا مادری داغدار فرزند است و دیگری دختری جوان و دلزده از زندگی کابوس وارش در کنار مادر مجنون و زندگی نکبتی اش. خود همین روایت دو خطی با یک عالمه پاساژ های دیگر داستان دل و درستی شکل می دهند که خواندنش می تواند برای آدم دلپذیر باشد. چه برسد که بخواهد با تصویر و صدا هم عجین شود.
ایستگاه قطار بین راهی خودش یک نشانه زیر متنی است. تعلیق بین ماندن و رفتن را نشان می دهد تردید بین بودن و نبودن، این یا آن. و مرد کم حرف خارج نشین در بازگشت به موطن خویش با وجود اینکه موهایش به سپیدی نشسته و سن و سالی ازش گذشته، هنوز درگیر و در کشاش انتخاب است. هنوز مردد است. و نشان دادن این تردید فوت کوزه گری است. و بنظرم نقطه ضعف فیلم همین است.
کاش آن سکانسی که پناهنده از زبان سارا (با بازی هدا زین العابدین) داشت سر بهروز (پژمان بازغی) داد میزد که تو هنوز مرددی و نمیدانی چه میخواهی فقط صدای سوت قطار پخش میشد، قطاری که دارد از ایستگاه خارج میشود.همین یک صدا همه حرف های سارا را با خود داشت. یا اصلا صدا زیر سوت گم میشد. برای من خوانش اش چند ده سطر بود از تردید بهروز یا سارا یا حتی ماهی.
دوم اینکه من دوبار فیلم را دیدم، ناهید را هم همینطور و در هر دو یک چیزی توی ذوق ام زد. آن هم عدم پرداخت به جزییات بود. یک عالمه خرده ریز تصویر و کلامی، یک عالمه نگاه که میشد درستشان کرد. بنظرم نکته مثبت این فیلم نسبت به ناهید همین بازی ریز بدنی و نگاه ماهی (هدیه تهرانی) نسبت به ناهید (ساره بیات) بود. هدیه تهرانی بدنش را بهتر میشناسد. حرکاتش را نگاهش را صورت اش را به جاتر و درست تر استفاده میکند. شاید مثل ناهید روی لهجه و بیان بومی اش کار نکرده بود و به فارسی بی لهجه حرف میزد. اما بلد بود وقتی با بهروز راهی آن کلبه متروکه و قدیمی اش میشود. وقتی M کنده شده با نوک چاقو روی ستون چوبی را می بینید. وقتی نگاه خریدار بهروز را روی خودش حس میکند چطور واکشن نشان دهد. انگشتان دستش چطور خم و راست شود یا چهره اش و نگاهش یک جایی، نه روی سقف نه کف زمین نه در چشم های بهروز بازی کند.این ها همه آن ریزه کاری هایی بود که فقط ماهی در این فیلم بازی اش کرد. نه بهروز نه سارا نه مادر سارا . همه نقش خود را خوب بازی کرده بودند اما از جزییات باور پذیر قافل بودند. مریلا زارعی در نقش تاجی (مادر سارا) یک دوجین حرکت خوب آدم هایی را داشت که مشاعرشان را از دست داده اند. اما همشان همان هایی بود که همه دیده ایم . هیچ کدامش امضایش را نداشت. باورم نشد که او مریلا زارعی نیست. حرفم شاید کمی خودخواهانه باشد اما نقش دیوانه یا عاشق دلخسته باید چیزی بهتر از همه دیوانگان و دلخستگان قبلی باشد. وگرنه چه فرقی با آنها دارد. مثال خوبش جک نیکلسون است در پرواز بر فراز آشیانه فاخته(دیوانه از قفس پرید خودمان)
خلاصه آنکه این اسرافیل زورش نرسیده بود اسمش را هم توی مخ ما بچپاند. گذرش از اسم همین یک جمله بود. که با مونولوگ گذشت و مثل خیلی جذاییت ریز دیگر بازی باورم نشد. کاش اسم را می گذاشت ماهی یا بهروز چرا که دست کم وجه اشتراک و افتراق بیشتری داشت با آنچه ساخته شده بود.
دست آخر اینکه علی عمرانی عیار بازی خوب و جان دارش را یکبار دیگر با نقش کوتاه دایی در این فیلم هم نشان داد. انتخاب بهتری شاید نمیشد برای این نقش و کاراکتر پیدا کرد اما اگر چند دقیقه بیشتر بازی بهش میرسید این نفرت ماهی از دایی اش اعیان تر نبود؟
با اینکه احتمالاً مخاطبان انگشت شمار این وبلاگ اسرافیل را دیده اند اما توصیه ام به دیدن است. حد نصاب هایی را پاس کرده است.
نجف دریا بندری هم رفت. تا من بیشتر فکر کنم که نسل طلایی معلم های ادبیات این کشور دارند میروند. بقول دوست موسیقی دانم: آنها که از سرچشمه تغذیه شدند و وسعت هنر را بیشتر و بهتر درک کرده اند. حقیقتش را بخواهی برای من که عمرم به یک سوم آخر زندگانی عمر نجف میرسد نخستین مواجه ام با او و کارهایش ماجراهای هکلبری فین بود. بعدتر یک روز در خنکای بهار که با قطار دو طبقه عصر بااحسان به قزوین و تاکستان میرفتیم. من "پیرمرد و دریا " همینگوی را از احسان غرض گرفتم. تمام آن دو سه ساعت در قطار با همینگوی و دریابندری گذشت و صبح فردا کتاب را به صاحبش تحویل دادم. اما در دلم عجب و حسرتی نشست که باعث شد هفته بعدش در نمایشگاه کتاب سه کتاب با ترجمه دریا بندری بگیرم. رگتایم از دکتراف، وداع با اسلحه باز هم از همینگوی و یک شاخه گل رز برای امیلی از فاکنر که آخری هنوز برایم ثقیل و ناسور است. اما دوتای اول را همان بهار خواندم چقدر بهم مزه کرد. کلاً آدم کرمویی هستم از بچگی عاشق پیله کردن و سرویس کردن دهن خیلی چیزها بودم این شد ک به نجف پیله کردم. می رفتم برای خودم اطلاعات از ته توی زندگی اش در می آوردم.می نشستم می خواندم که آن موقع که شرکت نفت بوده کارش چه بوده؟ زندگی اش با فهمیه رستگار (روح شاد باد) که قیافه اش همیشه شبیه زن بدخلاق های توی فیلم بود با آن صدای رعب انگیزش چطور پیش میرود؟ آدم به این مظلومی نکند زنش بهش زور می گوید؟ اصلاً چطور این همه آشپزی می داند و میفهمد؟ نکند همیشه در خانه دارد آشپزی می کند؟ القصه اینکه یک دوجین سوال زرد در پاروقی ذهن فضول من بود که خواندن هر مصاحبه یا گفتگویی به چند تای آن جواب میداد. اواخر بعد از رفتن خانم رستگار فهمیدم برعکس تصورم رابطه بین رستگار و دریا بندری بسیار عمیق تر و عاشقانه تر از آن بوده که میدانستم.
سال 1390سرباز بودم عصر های پنجشنبه میکوبیدم میرفتم گیشا یک کتابخانه ای بود به اسم مطهری گمانم که جلسات خوانش و نقد داستان داشت. مُفت بود برای من که حقوق سرباری ام 50 هزار تومان در ماه بود بهترین گزینه بود. از آن جریان راضی هم هستم، مرا واداشت که بیشتر بنویسم و هفتگی داستان کوتاه های خوب بشنوم. یک روز بحث از نجف شد و گرداننده جلسه کرم دیگری به جان من انداخت آن هم تشکیک درباره ی کتاب "چنین کنندبزرگان - ویل کاپی" بود . سخنران معتقد بود این ویل کاپی محلی از اعراب ندارد و این مجموعه کلهم نوشته نجف است. با اسم مستعار و نوشتن اسم خودش در جایگاه مترجم. خب بعدتر که سرچ کردم دیدم حرف مفتی بیش نبوده ولی خب این کلک را هم دوست داشتم. یکبار هم یک ناداستانی نوشتم و یک اسم هندی برای خودم دست و پا کردم و برای یک مجله معتبر آن زمان فرستادم. اتفاقا چاپ هم شد. دو نفری از دوستان هم بهم بابت اینکه در راه ترجمه هم دستی دارم تبریک بهم گفتند.
سال 95 یک دوستی که مترجمی زبان های خارجه میخواند یک خط کشید و کلا دریا بندری و شاملو چندتای دیگر را در ترجمه خارج سرزمین بازی دانست. گفت مترجمان خوبی نبوده و نیستند و به ادبیات فارسی و حرف ترجمه ضربه ها زده اند. حقیقتش را بخواهی من ناراحت نشدم چون با همان دانش اندکم نسبت به نجف میدانستم کسی که دهه چهل دکتر اف را خوانده یا همینگوی را به مخاطب فارسی زبان اول بار معرفی کرده معاف از این مالیات هاست. که بخواهم بیایم با مترجم امروزی قیاس اش کنم. وقتی که ابزار ترجمه اش یک مداد بوده و خانه پر اش یک لغتنامه که در خود آن هم تشکیک زیاد بوده است متن همینگوی را خوانده و به فارسی عرضه کرده خودش شجاعت زیادی میخواهد. بعد هم راه ترجمه بسته نیست آنها میتوانند مجدد ترجمه کنند و اگر خوب باشد مخاطب راهش را پیدا خواهد کرد. اما اگر بخواهیم به املای نانوشته نمره بدهیم خب قطعاً نمره همه بیست است. دست آخر اینکه نجف دریا بندری به سان پدرش برای من الگو و سکان دار زندگی سالم و درست است. آدم باسواد پر مغز و نغز ،صبور و افتاده، دوست دارم مثل اون پر عرضه باشم و رفیق های خوبی را داشته و حفظ کنم. همین
پ.ن : بین تمام غمنامه ها و اطلاعیه های سفر استاد دریا بندری، من پست محمد حسن شهسواری را پسندیدم. بی تکلف بود و نظرگاه کمتر ذکر شده ای از استاد را نشان داده بود. این پست را اینجا بخوانید.
چه ناتمامانه می خواهمت
ای دوست تر از دوست
وقتی کلامت
در ریشه دار ترین شیارهای ذهن می نشیند
و دستانت بی وقفه به بهشت برین ام چنگ می اندازد.
پ.ن : عکس از سفر اردیبهشت 97 است به مزار بیژن الهی در بیجدنو مرزن آباد
قرار کردیم هاویه را بخوانیم. پاره اول درباره ی مرگ بود. ما دنبال داستان هایی پیرامون مرگ بودیم. چند باری از بچه ها خواستم بیایند راجعش حرف بزنیم. سر نگرفت. حضور اتفاق جدی تری است. مجاز خیلی استرس کمتری دارد اما حضور الزام قوی تری ایجاد میکند. کسی حرفی نزد و پاسخی نگرفتم و روزهای نعطیلی و قرنطینه طی شد. این شد که آمدم اینجا حرفم را بزنم. شاید کسی در مورد آن بداند یا بخواهد به اشتراک بگذارد.
هاویه اولین مجلد "ابوتراب خسروی" است. چاپ اولش را ناشری شیرازی بنام نوید شیراز چاپ کرده است. 1370 چاپ شده و برای نویسنده اش جایی برای ارائه بیشتر باز کرده است. چاپ های بعدی اش را نشر مرکز بیرون داده است. داستان ها در ناکجایی و هر کجایی اتفاق می افتند. یعنی ما نمیدانیم قصه در تهران است یا شیراز در شهر بزرگی است یا کوچک اما آنچه میدانیم اینکه فضای خانه ها و محیط حقیقی است. آدمها و شخصیت ها هویت شبیه ما دارند. حرف میزنند. غذا میخورند. جدل و مرافه میکنند. قصه ها در لا زمانی و هر زمانی اتفاق می افتند. ما نمیدانیم قصه برای سالهای اخیر است یا برای قبل از انقلاب یا بعد از آن است. اینقدری میدانیم که اتومبیل هست.تلفن و شهر و غیره هستند اما نمیدانیم مثلا در کدام ساعت و کدام زمان است.فقط همین که عصر معاصر است. خود این ترکیب هر زمانی و هر مکانی یک جور فضاسازی سورئال با خود دارد. یک جور مه رقیق که به تفاوت داشتن فضای داستان سایه افکنده است.به همین خاطر به متر و معیار داستان رئال از نوع فراوان اش بروی ضربه میخوری. توی ذوق ات میخورد.وقتی به بچه ها تلفن زدم و ازشان پرسیدم چندتایی همین را میگفتند که داستان به دلشان ننشسته است. من انتظارش را داشتم. داستانی که ظاهر رئال دارد ،محتوای سورئال دارد.چرا که حرف از مرگ زدن مگر بدون وهم و رویا میشود؟؟؟ جملات کوتاه و خشک اند به غایت وهم انگیز بی جذبه ای که بخواهد الکی راجع فعل یا عملی توضیح اضافه دهد. انگاری که فضاسازی در عین بی فضایی است. و سکوت گویا ترینِ حرف ها. دیالوگ ها کوتاه است. آدمها به حداقل انرژی بسنده میکنند. انگاری که مردگان نای حرف زدن ندارند. ولی زندگان میفهمند. کنجکاوی میکنند و این خط محور بین مرده و زنده گاه آنقدر ظریف و باریک است که قابل تشخیص نیست.
نمادگذاری به آن روش کافکا در هاویه به شکل شرقی تر و ظریفتری اعمال شده است. اما گاه خط و ربط و نشانه ها را نیافتن. به پوچی از مفهوم رسیدم و در گفتن این که جاهایی را نفهمیدم ابایی ندارم.
برهنه و باد و میخانه سبر را بیش از بقیه داستانها دوست داشتم.
اگر هاویه را نخوانده اید خواندش را توصیه میکنم.اگر خواندید هرچه دستگیرتان شد با من هم به شریک شوید.