۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است
همیشه سعدی را آینه تمام نمای فرهنگ و اخلاق پارسی دانستم.استاد سخن که ارباب جریده را به راستی به تریج قبای او دوخته اند.
همین سعدی علیه و رحمه یا به تعبیر این روزها مستر سعدی گفته است.بارها و بارها به انواع و اقسام حالات گفته است.در حین دروس اخلاقی و حیثیتی که بیان کرده،در ذیل حکایت هایش و در خلال شعرهایش گفته است.
کهتری را که مهتری یابد،هم بدان دید کهتری منگر.
لب کلام این که آقا جان ، وقتی کسی می تواند و به مقام و درجه ای می رسد.بزرگی اش را بپذیر و به جای آنکه ابتدا مثل کودکان دوساله اول به انکار کردن بزرگی موفقیتش بپردازی و بعد که دیدی انکار کردنش بی فایده است،به مبارزه منفی رو بیاوری و سعی در مخدوش کردن خود یا فعالیت طرف مقابل کنی. بیا و مرد باش و به خط سیرش را نگاه کن و طرز رفتارش را ببین که چه کرده است .چه شد که این شد. یا به قول دبیر عربی نمیدانم کدام سال دانش آموزی ببین چی شد "پس شد آنچه شد"؟
این روزها خبر موفقیت اصغر فرهادی را توی اس ام اس ساعت 7.30 صبح دوستی دریافت کردم. توی اتاقی انفرادی گونه ولی چشم و گوش و موش دار. خسته از رخوت روزمره سربازی و ترس از اینکه مبادا بفهمند گوشی با خودم آوردم.اما همین که فهمیدم فرهادی آن کره طلایی پرزرق و برق را از آن خودش کرده خیلی خیلی خوشحال شدم. این پست را به افتخار خودش و همه دیدگاه مثبتی که از ایرانیان به جهانیان نشان داده است،می نویسم.
شده است گاهی سر مراسم عزاداری کسی بی خودی خمیازه کشیده ام که از چشم هایم نه اشک بلکه کمی رطوبت بیایید. بعد با سر انگشت تخم چشمم را فشار دادم و آب انداختم و قرمز کرده ام.که به په پیوست لباس مشکی و قیافه شش در هشت بشود گفت عزادارم.
اما نشده است که حتی یک بار این فیلم را ببینم و گریه نکنم.حتی در سنگ دل ترین روزها باز برای این فیلم و آدم هایش که همین جا ها ،همین دور و بر خودم دیدمشان پِل پِل اشک ریخته ام.
مادر از کنار ظرف شامی ها را با کفگیر چوبی هل می دهد توی ظرف دخترش که منتظر پشت میز نشسته است.
داشتیم
می میردیم از گرسنگی خوب شد آوردی. بابا آخرین قسمت خیس دستش را خشک
میکند و حوله را سرجایش میگذارد و مینشیند پشت میز.من هم اگه مامانتو
نداشم احتمالا از گرسنگی می مردم.و لبحند می زند.
دختر می پرسد راستی شما چه جور عاشق هم شدید.
مادر اوف می کشد.... سوختم و پدر به گلدوزی رومیزی زل میزند.
1بهم زل می زنی و می گویی: حرف زدنت در قرن یازده و داوزده مانده است.می گویی تیپ ات برای دهه پنجاه و شصت است..خندیدنت هم اصلا زمان ومکان سرش نمی شود....اخلاقت هم همفری بوگارت کازابلانکاست..لامذهب
می گویی لا مصب و من می گوییم لا مذهب ریشه اش بوده.هرچند هردو درست اند.تو با ابرو های تابه تا شده نگاهم می کنی.
می گویی: چرا بهم نمیگی روسری ت و درس سرت کن؟چرا وقتی پسرها نگام می کنند نمیگی خودت را جم و جور کن...چرا آنها را بد نگا میکنی؟
فقط نگاهت میکنم. ازم می پرسی.حالم خوب است. میگویم آره:.چند دقیقه آسمان و ریسمان می بافی ازپالتوی تن مانتوی دختر هم کلاس درس اخلاق اسلامی می گویی بعد از بدجنسی استاد شیمی و آز میگ ویی و دوباره می پرسی . شهرام حالت خوبه؟
بعضی وقت ها که ویران تری بهم میگویی تو اصن مریضی.نمی گویی مریض می گویی تو دیوانه ای.اما می دانم منظورت بیمار است.می گویی اصلا تو بی غیرتی..امرو نهی نمی کنی..برزخ نمی شوی..نمی گویی برزخ می گویی کفری یا آتیشی ...
اه اصلا توچرا چت نمی زنی.توچرا همیشه آرومی ..تو چرا فقط نگاه می کنی و می خندی؟..می گویی لعنتی این چه زندگی مسخره است که تو داری؟چرا هیچ وقت سر کسی داد نمی زنی؟هان..هان؟؟؟؟؟
فقط نگاه می کنم.
دکمه ریموت ماشین را می زنم. فراموش می کنم حرفهایت را .می روی صندلی شاگرد می نشینی.پشتی صندلی را تا ته عقب می دهی.کمربند را نمی بندی.روسری ات پس می رود.گره اش را هم باز می کنی. نفسی که نمیدانم کی فروداده ای را صدا دار بیرون می دهی .می گویی: آخیش.داشتم خفه می شدم.