پاییز بود. غروب بود. سوم دبستان امام جواد درس می خواندم. یک هفته صبح میرفتم مدرسه یک هفته عصر. مدرسه دو شیفت بود و درندشت. هزار و دویست دانش آموز داشت. گوسفندی کلاس ها را پر کرده بودند. افتخاری صمیمی ترین دوستم بود. خانه شان درست روبروی مدرسه بود. بچه خوشگل کلاس بود. محمود زنگ های تفریح میبردش پشت آبخوری انگولش میکرد. پسر خوبی بود. یک برادر داشت و مادرش شبیه مادر سوباسا خوشتیپ بود و موهای طلایی داشت. کاست را او بهم داد. برایش کادو تولد جامدادی خریدم.جامدادی دو طرفه با جا تراشی و جلدش تلق بود تویش آب و اکریل و پولک داشت. بوی وانیل میداد. سه تا مداد و یک پاک کن factis هم تویش بود. از آن نرم هاش که میشد روی کاغذ کشید و باهاش پز داد. رفته بودم خانه شان یک هفته بعد از همان تولد که پاییز بود و باران میبارید و برگ های چنار گندهِ گندهِ زردِ زردِ می ریختند روی کاشی های پیاده رو. کاست را بهم داد گفت دایی اش برایش آورده. دایی افتخاری بزرگ بود سبیل داشت. از دائی محسن من هم بزرگتر بود. بهم گفت کاست را توی شرت ات قایم کن. یا بگذار پشت زیر پوش،کمربندت را سفت ببند. کمربند پوست ماری داشتم. بابا خریده بود سگک طلایی داشت. سفت بستمش کاست کاغذ آبی و سفید داشت. سونی بود. رویش با خط کجکی و خودکار سیاه نوشته بود "سیاوش" کاست را توی زیرپوشم جلوی نافم گذاشتم . کوله را انداختم و تا خانه دویدم. توی خانه بابا یک کاست خور دو بانده خریده بود. ناسیونال بود که میگفتند اصل ژاپن است. بازار مشترک نیست. ناسیونال ما اصل بود بابا خودش میگفت. پزش را به عمو میداد.باهاش شعر میخواندم ،سعید قران میخواند و وحید حرف میزد و بابا ضبط میکرد. میکروفون داشت.میکروفون کله گنده شبیه بستنی. دست میگرفتی حرف میزدی صدایت از توی بلندگو ها پخش میشد.
آفتاب توی آسمان قرمز بود. مامان توی اتاق چرت میزد. وحید کلوب رفته بود سعید تقویتی داشت. کاست را توی ضبط دوبانده گذاشتم . دکمه را فشردم. وحید یادم داده بود دکمه بزرگه را باید بزنم ،دکمه بزرگه را زدم . خش داشت بعد صدا امد. صدا زدن چیزی شبیه تبل. افتاب کج تابیده بود از پنجره تو افتاده بود از درز پرده و دیوار رد شده بود .افتاده بود روی فرش لاکی قرمز. کاغذ آورده بودم. مداد رنگی 24 تایی جلد فلزی،ضبط داشت میخواند" چشمهای منتظر به پیچ جاده...دلهره های دل پاک و ساده ..." نقاشی میکشیدم. دوست داشتم بلد باشم با مداد سیاه طرح بزنم. دایی افتخاری با مداد سیاه طرح میزد. عکس مرا کشید قشنگ در آمده بود. دوست داشتم آن طوری بکشم. دوست داشتم مامان را بکشم. همان عکس عروسی اش که لپ ندارد موهایش سیاه است و رنگ شبق است.
ضبط میخواند " بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید. میشه خورشید شد و تابید ، میشه آسمون و بوسید"
کاغذ را سیاه میکردم. به افتخاری فکر میکردم. یک صفه دو صفحه سه صفحه ده صفحه کشیدم و کشیدم...
سیاوش خواند وخواند ... من کشیدم و کشیدم. هر چه به ذهنم می آمد کشیدم. من لال بودم و انچه قمیشی میگفت برایم تصویر میشد و من تصویر را می کشیدم.کشیدم و کشیدم..
پاییز بود. آفتاب کج راه می تابید. نور افتاده بود روی فرش لاکی و صورتم .گرم بود. چشم هایم را که می بستم نور میخورد پشت پلکهایم و رگ های نازک خون پیدا می شدند.
پاییز بود ضبط دیگر نمی خواند. وسط کاغذ و مدادها خوابم برده بود. آفتاب پس رفته بود. صدای اذان می آمد. کسی که رویم پتو کشیده بود. نقاشی هایم کف خانه پخش بود. نقاشی هایم تصویر هایم بودند وقتی قمیشی میخواند " عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری. تو این سینه نشستی هزار تا گله داری".
پ.ن :موزیک های یاد شده را اینجا پیدا می کنید.