شش صبح بیدار شدیم. خوب خوابیده بودم. بچه ها میگفتند با پیمان خُر و پُف میکردید. محتمل بود چرا که کیسه خواب بالش ندارد. ارتفاع سر که به هم بخورد خر و پف محتمل است. فقط یه لبخند تحویلشان دادم و از تکنیک اغراق استفاده کردم گفته حالا خوبه ، بعضی شبها تو خواب آواز هم میخوانم و بعد از اتاق زدم بیرون. دستشویی مسجد در حال بازسازی و توسعه بود بعد  مسواک زدن سرم را هم توی روشویی دلباز مسجد شستم. سرمای اباده زیر صفر بود و آب جوی ها یخ زده بود لباس پوشیدیم و وسایل را جمع کردیم. ازسرم بخار بلند میشد برای خرید آبجوش هرکول را برداشتم و به بچه ها گفتم بیرون مسجد منتظرتان هستم. دیشب چند مغازه جلوی مسجد دیده بودم.اما هیچکدام آبجوش نداشتند یعنی صبح اول وقت بود و آب هنوز جوش نیامده بود. از شهر که خارج شدیم. جلوی یک دکه آب جوش و تنقلات خریدیم. مغازه دو در سه متری بود دو تا یخچال ویترینی ایستاده داشت. کنار دخلش یک اسپرسو ساز هم داشت. به لحن طعنه طوری گفتم  اسپرسو هم داره. پسر جوان  پاسخ داد. عامو  همه اینجا اسپرسو میخورن. حرف درستی بود. هرکجا و هر مغازه ای که در این منطقه رفتیم اسپرسو ساز داشت. لیوان های کاغذی کوچک 40 میلی لیتری و عطر خوش قهوه. 


هدف اولمان پاسارگاد بود. روز شلوغی در پیش داشتیم و فرصتمان کم بود. گفتیم صبحانه را آنجا بزنیم. الان زودتر برویم تا محوطه پاسارگاد خلوت است بازدید کنیم.جاده بعد از  بیدک و سورمق کوهستانی شد . گردنه های ملایمی که بعداز هرکدام دشت های سبز و خرمی وجود داشت. چند معدن برداشت سنگ و کارخانه سنگ بُری. این اتفاق بعداز اینکه از صفاشهر رد شدیم سر و شکل انبوه تری به خود گرفت. معادن تراوتن های نسکافه ای رنگ که توی شهرک صنعتی که کار میکنم مشابهش را زیاد میبینم. تا آرامگاه کوروش 60 کیلومتر راه داشتیم و  برای ما که هیچکدام پاسارگاد را ندیده بودیم هیجان انگیز می آمد. از گردنه مرغاب که رد شدیم دشت سبز و پهنی جلوی رویمان بود،خرافاتی نیستم اما آن وجه حماسی و بزرگی و فراخی محیط کمی در فهم فضا اثر گذار بود. 9 صبح رسیدیم پاسارگاد.آرامگاه کوروش مثل شاگرد های دیلاق ته کلاس از دور خودنمایی میکرد. مقبره کوروش از جاده اصلی صفاشهر به شیراز  کمتر از 5 کیلومتر فاصله داشت. ورودی در حال بهسازی بود. نوعی تدارکات برای استقبال از مسافران نوروزی که کمتر از دوماه دیگر از هر جای ایران برای بازدید می آیند. بلیت گرفتیم و راهرو سنگفرش مارا مستقیم رساند به مقبره کوروش. اخیرا از فاصله 3-4 متری شیشه سکوریت گذاشته اند تا مستقیم در تماس دست نباشد اما ازیادگاری های نوشته شده م.م از فلان جا و مریم عاشقت هستم از الف.ر می شد فهمید روزگاری نه چندان دور مراجعین حتی تا بالای مقبره و دالان ورودی هم شرف حضور داشتند.

 
راستش را بخواهید اگر نخواهم خیلی هم تقدس به فضا دهم فقط آرامگاه یک شاه بود. قداستی در کار نبود بیشتر وجه تاریخی و قدمت اش است بهش تقدس  بخشیده بود و البته اینکه به هر حال ساخت آن بنا در آن دوره از تاریخ کار بزرگی بود، همین حالا هم بسیار عظیم بنظر میرسد. در شرق مقبره ماشین های برقی بودند که بلیت میفروختن و به ازاء ان بازدیدکنندگان را به بخش های دیگر میرساندند.کاخ (بارگاه)عمومی و خصوصی، زندان شاهی و... دو ساعتی توی محوطه چرخیدیم. آرامگاه کوروش از سالم ترینشان بود اما  کاخ بار عمومی و باغ های شاهی که در حال حاضر زمین بایری بیشتر ازشان نمانده بود بنظرم جذاب ترین بخش محوطه پاسارگاد بود. از اینکه آن همه راه را پیاده آمده بودیم و میخواستیم پیاده هم برگردیم هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال بودیم چرا که هم وجب آن فضا خود تاریخ بود . روزگاری آدمهایی زیست میکرده اند. کاخ شاهی بوده ،بزرگانی رفت و آمد داشتند و این برای من تاثیر گذرا و جذاب بود. 


ناراحت از این بودیم که خیلی وقت برای پاساگاد گذاشتیم و خسته شده بودیم. بعداز دو ساعت بالاخره  محوطه را ترک کردیم . پیشنهاد صبحانه کنار سیوند را دادم. طبق نقشه گوگل سیوند درست کنار جاده پاسارگاد به مرودشت بود. پانزده دقیقه ای در جاده راندیم. جاده بدی نبود اما حجم ماشین ها زیادتر میشد.
رودخانه ای پیدا نبود. یعنی یک جاده مارا به سد می رساند اما اثری از آب و ساحل رودخانه نبود. جاده فرعی سد را ادامه ندادیم . برگشتیم و 500 متر جلوتر کنار یک راه فرعی دیگر نشستیم به صبحانه. شبیه گراز های گرسنه در چشم بر هم زدنی صبحانه را نیست و نابود کردیم.
بعد از صبحانه راه افتادیم. معبد زرتشت و نقش رستم اولین مقصد بود. همانقدر وهم انگیز و اساطیری می نمود که در عکس هایش دیده بودم. فکر اینکه روزگاری آدمهایی با تیشه های آهنی بدون هیچ  ابزار پیشرفته ای این همه کوه و صخره را تراشیده باشند برایم درد آور بود. چه تعدادشان  اینجا  مریض شده و جان داده اند. چه تعدادشان  به خاصر بی احتیاطی  و سقوط جان خود را از دست داده اند. چه تعداد به خشم ارباب جان داده اند؟ سعی کردم بهش فکر نکنم.
 کعبه زرتشت بی شک برجسته ترین بنای نقش رستم است بود. یک عبادتگاه که  تم عرفانی به محیط آرامگاه های هخامنشی و ساسانی میداد. نقش رستم از نظر تاریخی متعلق به دو سلسله است، اولی هخامنشیان و بعد ساسانیان  اینکه چطور این بناها و  نمادها شبیه به هم اند را باید در نوع تفکر ساسانی و علاقمندی اش به شباهت با  هخامنشی نام برد. ساسانیان به شدت تحت تاثیر هخامنشیان بودند.


اما هر دو از تئوری شبیه بهم داشتند خود را فرستاده ایزد منان میدانستند و  برای شوکت و جلال پادشاهی شان از کاری دریغ نمی کردند.  جالب اینکه ساسانیان برای وجاهت دادن به حکومت خود از هخامنشیان و نماد هایشان استفاده کردند. آرامگاه شاهان و استفاده از تخت جمشید و هزار یک کپی برداری دیگر که نعل به نعل از روی هخامنشیان کپی برداری شده بود. پیمان میگفت  همه حکومت ها به نوعی ایدولوژیک اند. حتی مفتخر ترین و  بزرگ ترینشان. راست میگفت. مشابه اش رفتار جمهوری اسلامی در کپی برداری از شاهان شیعه صفوی در مناسک محرم و صفر تا معماری مساجد و آرامگاه همه به نوعی ازصفوی تقلید شده است. صفویه  علمائ جبل عامری را برای تبیین تفکر شیعه از لبنان به ایران آورد و جمهوری اسلامی از عراقی های متولد نجف را برای پیشبرد ایدولوژی خود استفاده کرد. توی همین فکر ها بودم و تک و توک عکس هم میگرفتم. قاب کوه و آبی یک دست آسمان نقش رستم ترکیب فئق العاده ای میسازد.
نقش رستم را به فکر مقبره زرتشت و ساسانیان ترک کردیم و تخت جمشید، آن سازه که واقعا بزرگتر و عظیم تر بود آنقدر که گمان میکردم کاخ هیچ شاهی در هیچ کجای دنیا به این عظمت و وسعت نیست از چند صد متر جلوتر توی چشممان بود.
کاخ با سرسرای اصلی شروع شده و  شاه به شاه و  دروه به دوره گسترش یافته از شرق به کوهی سنگی ختم میشود که آرامگاه دوتا از شاهان  ساسانی (اردشیر) آنجا تعبیه شده از جنوب و غرب به دشتی فراخ مرودشت متصل شده. طراحی به شکل اغراق آمیزی ابهت و عظمت دارد به گونه ای که اولین حس مراجعه کننده عظمت کاخ و حقیر بودن خودش است.

کاخ آپادانا ،دروازه ملل،کاخ صد ستون،کاخ جی،کاخ هدیش ،کاخ ه ، کاخ تچر ، کاخ سه در ،کاخ ملکه و کاخ شورا،خزانه شاهی به انظمام سرباز خانه و چندین و چند پلکان ورودی و خروجی مجموعه تخت جمشید را تکمیل کرده است. تخت جمشید بعد حمله اسکندر متروک مانده بود. گفته شده است  صدها سال پس از حمله اعراب به ایران این بنا که به تلی از خاک و ستون سوخته تبدیل شده بود از نظر مردمان و گذر کنندگان همان تخت شاه جمشید بوده است که فردوسی در شاهانامه از آن نام برده است. بعدها با کاوش در کتیبه ها و خطوط میخی مشخص شد که نام این بنا  پارسه بوده و در دوران هخامنشیان پایگاه فرانروایی بوده است.

کاوش بر روی کتیبه های تخت جمشید  تا زمان پهلوی به شکل مدرن و گسترده انجام نشد تا  در زمان پهلوی اول (رضا شاه) ارنست امیل هرتسفلد باستان شناس آلمانی  بیش از سه سال اقدام به کاوش و ثبت کتیبه ها و تعداد زیادی دفینه سفالی کرد. بی تردید نام هرتسفلد بیش از هر شخص دیگری در ثبت نام تخت جمشید تاثیر گذار بوده است.

همچنین جشن های 2500 ساله که در زمان پهلوی دوم (محمدرضاشاه ) برگزار کرد . باز سازی هایی در سطح  ایجاد سکو نشیمن گاه ، دیوار کشی های کاهگلی و سنگی انجام شده است که از نظر باستان شناسی فاقد ارزش حساب میشوند. هدفش به نوعی مانند آنچه درخصوص هویت جویی ساسانیان بیان شد. پهلوی نیز علاقمند بود که خود را وابسته به دوران پر شکوه شاهی نشان دهد و از این طریق به دنبال تقدس جویی بود. بی توجه به  تغییرات  زمان و تفکرات و سطح دانش آدمها. پس شد آنچه شد.

بعداز انقلاب اما  تندروهای راست گرا  با محوریت صادق خلخالی بعد از تخریب مقبره  رضاشاه در شهر ری به دنبال تخریب آرامگاه فردوسی و تخت جمشید بود.اما مخالفت شدید پرویز ورجاوند ،وزیر فرهنگ وقت ، نصراله امینی استاندارد فارس و آیت اله سید محمود طالقانی از روحانیون  میانه رو  باعث ممانعت در تخریب این آثار ملی برآمد.



حوالی ساعت 3 عصر از تخت جمشید بیرون زدیم  تا شیراز 45 دقیقه ای راننگی داشتیم. جاده پر تردد تر شده بود. نشسته بودم پست فرمان و جاده را آرام میراندم. بین مسیر درست روبروی پالایشگاه شعبه شیرازِ محل کارمان را  نشان بچه ها دادم و فیگور آمدم. از اینجا تا شیراز را  10باری رفته بودم. به دروازه قرآن که رسیدیم نظر بچه ها بود که باغ ارم را ببینیم. تنها جایی که باید میدیدم و فقط تا 5 عصر بلیت فروشی داشت. داخل باغ یک ساعتی چرخ زدیم و عکس گرفتیم. ارم همیشه  طرب انگیز است. فصل اش فرقی ندارد. بهار، تابستان،پاییز یا زمستان قشنگ است. سرو دارد سروهایی که نماد شیراز است. حوش و فواره دارد. طرح باغ و عمارت اش ایرانی است و آن راحتی و آرامش شیرازی را میتوانی آنجا  رک کنی. در پس و پناه هایش درختهایش آدم ها با هم حرف میزنند اما صدایشان کسی را اذیت نمیکند. عشاق قرار میگذارند و توریست ها عکس میگیرند.

 آفتاب داشت پس می رفت. عکس هایمان دیگر رنگ آب دهان مرده میشد. افتاده بودیم به جان گوشی و آشناهایمان که جایی برای شب ماندن پیدا کنیم. جایی کوچک و ارزان  که حوصله  چهار تایمان را داشته باشد. حامد مسافرخانه ای جفت و جور کرد. صاحب مسافرخانه پشت تلفن خط و نشان کشیده بود که اگر تا نیم ساعت دیگر نیایید اتاق را به تیم دیگری اجاره میدهد. سریع سوار شدیم و بلوار کریمخان و لطفعلی خان زند ترافیک دامن گیر و بی درویی داشت. به انضمام این همه خودرو سواری اتوبوس و موتور سیکلت و  عابر پیاده را هم اضافه کنی تازه میفهمم  پیمان آن ده دوازده کیلومتر چی کشید تا برسیم. مسافرخانه حیدری از آن بناهای متوسط بود نه خیلی تمیز نه خیلی کثیف اما ارزان بود. از منظر مارکتینگ بخواهی نگاهش کنی جایی بود که به قیمتش می ارزید. بزرگترین مزیت اش این بود که تا مسجد نصیرالملک فقط 50 متر فاصله داشت. دقیقا طول یک کوچه چند متر این طرف و آنطرف تر. وسایل را توی مسافرخانه گذاشتیم. ماشین را توی پارکینگ عمومی پارک کردیم(چون ان منطقه از شیراز جای پارک پیدا نمیشود) نهار نخورده و گرسنه بویدم. جمع راضی بود به اینکه به عوض نهار شام را در بهتربخوریم. گزینه های من در شیراز صوفی و هفت خان و شاطر عباس بود. توی آن ترافیک ترجیح دادیم ماشین بیرون نبریم. با تپ سی تا رستوران صوفی ستارخان 7000 تومان شد.رستوران صوفی اما گوشمان را برید. باز هم از منظر کارکتینگ اش بخواهی نگاه کنی نسبت  کیفیت و حجم غذایش با پولی که سلفیدیم برابری نداشت. 250 هزار تومان برای ما با انگیزه و شکل سفرمان هزینه بزرگی بود.(توصیه میکنم  هیچوقت هم رستوران صوفی نروید) بعدتر توی گوگل و تریپ ادوایزر دیدم که  میهمانان  همه این موارد را ذکر کرده بودند و ما بی توجه به آن رفته بودیم. بعداز سوفی با تپ سی به حافظیه زفتیم. حافظیه جای داغ شده صوفی را کمی التیام داد. هوای میانه بهمن ماه سرد بود اما حافظیه مملو از گرمای حضور بود. بعد از قرائت فاتحه برای روح لسان الغیب بچه ها به حیاط غربی حافظیه بردم و مزار حمیدی شیرازی، رسول پرویزی و دکتر افراسیابی را نشان دادم. از میان بازدید کنندگان حافظیه کمتر کسی میداند که حیاط و محوطه حافظیه مملو از قبور آدمهای بزرگ و مفاخر شیراز است و این محوطه در زمان پهلوی اول و توسط معماری فرانسوی و شرق شناس بنام آندره گودارد و دستیارش ماکسیم سیروکس ساخته شد

باغ ارم


پشت آرامگاه خانوادگی قوام ها با اپلیکیشن فال حافظ موبایلم چندتا فال گرفتم فالها را چپ و چول میخواندیم اما کژ دار و مریض متوجه منظور غزل ها میشدم. فال خودم خوب بود. تعبیر داشت.فال حافظ جوری است  که برای همه تعبیر دارد. بی دلیل و با منت هم  ورق زده باشی فال حافظ یک جای منظورت را نشانه میگیرد و در گیرت میکند.  همین شده است که حافظ با حدود 350 غزل منصوب اینقدر مورد توجه ایرانیان قرار گرفته است.

از حافظیه زدیم بیرون  قول فالوده شکر ریز  میدان ارگ  را  به بچه ها داده بودم. تپ سی این بار مارا با 3500 تومان از چهارراه حافظیه تا جلوی ارگ کریمخان رساند. بستنی فروشی در آن ساعت شب و سرمای شیراز شلوغ بود. صف ایستادیم چهار تا  فالوده بستنی دیوانه کننده ترین تصمیم بود که نمی شد ازش گذشت. مسیر ارگ تا مسافرخانه  را قدم زدیم. نزدیک بود. سر راه به شاهچراغ هم رفتیم. شاهچراغ را دوست دارم گنبدش کاشی کاری است و ستون هایش چوبی، حرم وسعت یافته اما هسته مرکزی همان امامزاده با صفاست که حیاطش درخت دارد. از صحن های حرم مشهد خوشم نمیآد انجا همیشه تا مسیر را به صحن اصلی برسم خیس عرق میشوم. گرم و بدون سایه است. درخت توی صحن هایش نیست. فقط مسطح بزرگ و تب دار است. اما شاهچراغ حوض و درخت دارد. ایوان و پرده دارد. شبهای سرد زمستان یا روزهای پر آفتاب پرده ها را می اندازند. صحن آینه کاری مراسم عزاداری برپا بود. مردها با لباسهای مشکی (تا بالای زانو)  به تن سینه میزدند. لباس ها جوری دوخته شده بود که محل خوردن دست به سینه عزادارن لخت باشد. ریتم واحد سینه میزدند و بنظر دست ها آرام ولی محکم سینه می زدند.خسته بودیم. تاب نشستن و تماشا کردن بیشتر نداشتیم.از حرم زدیم بیرون. نیازمند خواب بودیم.من قبلش دوش هم گرفتم،حمام بزرگ و جا داری ته راهرو  داشت. پیمان نهیب زد که شش صبح برپا می دهم. حال تایید یا رد کردنش را نداشتم. روی تخت هایش دلم نمی آمد بخوابیم کیسه خواب هایمان را باز کردیم و توی کیسه خواب روز را تمام کردیم. مثل تلویزیون های قدیمی تصاویر امروز توی ذهن مچاله شد،جمع شد و جمع شد و یک نقطه شد توی ذهنم و بعد همه چیزخاموش شد.

 

پایان روز دوم