من زورم را زدم. میدانستم چه می خواهم می دانستم کجا باید باشم. چکار باید بکنم. سی سال عمر با عزت و شاید کم فروغ یادم داده است که صبور باشم.یادم داده است در جغرافیای این آب و خاک از زمانی که به درکی از زندگی برسی باید در صف نانوایی پاهایت کرخت شود مدارس شلوغ و بی کیفیت را تجربه کنی و بروی بنشینی یک جایی بین کلاس های 45 نفره حسرت بکشی حسرت ببینی حسرت لمس کنی و امیدوار باشی یک روز زندگی جایی به مراد تو برگردد.صف کنکور و دانشگاه دوزاری و بعد فارغ التحصیلی و سربازی مسخره و بعدتر از همه اینها در صف پیدا کردن شغل بمانی. یا کار پیدا نکنی یا پیدا کنی و کارت جفایی باشد کمی بهتر از بیکاری. و باز مداوم وول بخوری سعی بکنی جلوتر بزنی و موفق شوی. در بازی نابرابری عرضه و تقاضا، دانستن و ندانستن. داشتن و نداشتن. دست آخر وقتی ثباتی نسبی ایجاد کردی وقتی بین همه گزینه های موجود چه فکر میکنی درست است را برگزیدی. دفعتی ورق برگردد یکباره همه چیز تمام شود. به کسی برنگردی، کسی بهت برنگردد دلزده باشی یا روزمرگی و ملال را ترجیح دهی. حالا دیگر اسمش را انتخاب تجرد نمیگذارم. تقدیر هم نیست چرا که آگاهانه انتخاب کردید.اما واقعا کدام اگاهی؟ وقتی من یا تو یا هر دویمان نمیدانیم چه میکنیم. وقتی نمیدانی چه میخواهی چطور میشود آگاه بود. تدبیر من چه نقشی خواهد داشت. رفع مسئولیت نمیکنم قدر مسلم من کمو کاستی هایی داشتم.آنچه که میخواستی نبودم اما این زندگی چقدر و چطور بلا سرمان آورد که خودمان نفهمیدیم از هم دور شدیم.
یکبار جایی به دوستی گفتم من برای شاغل شدن یکصد رزومه فرستادم ،30 تا مصاحبه و آرمون رفت، 7 جا قبول شدم و دست آخر یکی که حس بهتری بهش داشتم برگزیدم.این دلیل بد بودن ان صد شرکت نیست. شرکت فعلی هم مطلقا همه انچیزی که میخواستم نیست اما اغراق نکردم عین حقیقت بود. پس ابایی ندارم برای پیدا کردن آدم مطلوبم سیصد نفر را ببینم. با 200 نفر صحبت بکنم و قرار بگذارم و به رضایت 50 نفر را به دست آوردم و با 10 تایشان بیشتر وقت بگذرانم و با یک نفر بمانم. و بدانم این یک نفر همان یکنفر مورد نظر است. که باز میدانم مطلقا همه آنچه میخواستم ندارد. چرا که ما انسانیم و انسان ها در حال تکامل و پر از نقص. ما یک پکیج پر از اتفاقات و حالات مختلفیم. پس با اینکه من مراحل زیادی را گذراندم و پیش آمدم با اینکه دامنه من و تو داشت تنگ تر و کوچک تر میشد اما به یکباره رفتنت به یکباره عصیان کردنت مدتی مرا رنجاند.حالا مثل آن گوساله تازه متولد میتوانم روی پای خود بایستم تو را جز دایره یکی از ان دویست نفر ببینم و بگذرم . اما داداشی وار دوستت دارم و امیدوارم که بدانی چه میخواهی. خواسته ات از جنس دو داده تصادفی نباشد. مستدل و مستند بماند. چرا که در راسته مسگران پر سر و صدا، قند فروش بی سرو صدا که می داند چه میکند.
امیدوارم حداقل حرفت رو واضح بهش گفته باشی چون بقیه آدما هم مثل شما دویدن های بسیار و رسیدنهای اندک را تجربه کردند و کم کم یاد میگیرند روی حدس و گمان به کسی دل نبندند...:(