تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدایی» ثبت شده است

امیدوارم بدانی که چه میخواهی؟

من زورم را زدم. میدانستم چه می خواهم می دانستم کجا باید باشم. چکار باید بکنم. سی سال عمر با عزت و شاید کم فروغ یادم داده است که صبور باشم.یادم داده است در جغرافیای این آب و خاک از زمانی که به درکی از زندگی برسی باید در صف نانوایی پاهایت کرخت شود مدارس شلوغ و بی کیفیت را تجربه کنی و بروی بنشینی یک جایی بین کلاس های 45 نفره  حسرت بکشی حسرت ببینی حسرت لمس کنی و امیدوار باشی یک روز زندگی جایی به مراد تو برگردد.صف کنکور و دانشگاه دوزاری و بعد فارغ التحصیلی و سربازی  مسخره و بعدتر از همه اینها در صف پیدا کردن شغل بمانی. یا کار پیدا نکنی یا پیدا کنی و کارت جفایی باشد کمی بهتر از بیکاری. و باز مداوم وول بخوری سعی بکنی جلوتر بزنی و موفق شوی. در بازی نابرابری عرضه و تقاضا، دانستن و ندانستن. داشتن و نداشتن. دست آخر وقتی ثباتی نسبی ایجاد کردی وقتی بین همه گزینه های موجود چه فکر میکنی درست است را برگزیدی. دفعتی ورق برگردد یکباره همه چیز تمام شود. به کسی برنگردی، کسی بهت برنگردد دلزده باشی یا  روزمرگی و ملال را ترجیح دهی. حالا دیگر اسمش را انتخاب تجرد نمیگذارم. تقدیر هم نیست چرا که آگاهانه انتخاب کردید.اما واقعا کدام اگاهی؟ وقتی من یا تو یا هر دویمان نمیدانیم چه میکنیم. وقتی نمیدانی چه میخواهی چطور میشود آگاه بود. تدبیر من چه نقشی خواهد داشت. رفع مسئولیت نمیکنم  قدر مسلم من کمو کاستی هایی داشتم.آنچه که میخواستی نبودم اما این زندگی چقدر و چطور بلا سرمان آورد که خودمان نفهمیدیم از هم دور شدیم.
یکبار جایی به دوستی گفتم من برای شاغل شدن یکصد رزومه فرستادم ،30 تا مصاحبه و آرمون رفت، 7 جا قبول شدم و دست آخر یکی که حس بهتری بهش داشتم برگزیدم.این دلیل بد بودن ان صد شرکت نیست. شرکت فعلی هم مطلقا همه انچیزی که میخواستم نیست اما اغراق نکردم عین حقیقت بود. پس ابایی ندارم برای پیدا کردن آدم مطلوبم سیصد نفر را ببینم. با 200 نفر صحبت بکنم و قرار بگذارم و به رضایت 50 نفر را به دست آوردم و با 10 تایشان بیشتر وقت بگذرانم و  با یک نفر بمانم. و بدانم این یک نفر همان یکنفر مورد نظر است. که باز میدانم مطلقا همه آنچه میخواستم ندارد. چرا که ما انسانیم و انسان ها در حال تکامل و پر از نقص. ما یک پکیج پر از اتفاقات و حالات مختلفیم. پس با اینکه من مراحل زیادی را گذراندم و پیش آمدم با اینکه دامنه من و تو داشت تنگ تر و کوچک تر میشد اما به یکباره رفتنت به یکباره عصیان کردنت مدتی مرا رنجاند.حالا مثل آن گوساله تازه متولد میتوانم روی پای خود بایستم تو را  جز دایره یکی از ان دویست نفر ببینم و بگذرم . اما داداشی وار دوستت دارم و امیدوارم که بدانی چه میخواهی. خواسته ات از جنس دو داده تصادفی نباشد. مستدل و مستند بماند. چرا که در راسته مسگران پر سر و صدا، قند فروش بی سرو صدا که می داند چه میکند.
 
۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

سایه ها

پرده یکم:
چهره گسترده خیابان خلوت با هوای خفه یک  نیمه شب تابستانی ، جند ماشین درحاشیه  خیابان  پارک هستند.خیابان خالی از رهگذر است. تیر چراغ سمت راست صحنه را روشن کرده . بادی ضعیف برگ درختان را بازی میدهد. از خیابان اصلی گه گاه نوری توی خیابان می افتد و خیلی زود محو میشود.
زن و مرد نشسته توی خودرو سواری کوچکشان. در حال حرف زدن با هم ... درب ها بسته است و  فقط طرح لب ها و حرکات دست و صورتشان  قابل رویت است...
 درب سمت شاگرد تا نیمه با تردید باز میشود...

مرد : ببند اون درو
زن : داد نزن ...
مرد: داد میزنم.
زن : گفتم داد نزن....
مرد: ذله ام کردی...
زن درب را  کمی  میبنند اما  کامل نه ... -  میشه داد نزنی ..همسابه ها
مرد : داد نمیزنم  
زن دوباره درب را باز تر کرده اینبار با لحنی محکم تر ...پس داری چی گهی  میخوری؟
مرد: خفه شو...
زن : خودت خفه شو....
مرد : میگم  خفه شو...
زن اینبار مضطرب و جری تر داد میزند...
خودت خفه شو نکبت...
مرد دستی بالا میآورد. به نشانه  زدن و ارعاب .. ببند اون درو..
زن : نمیخوام..
مرد .گفتم ببند.
زن : نمیخام  بزار همه بدون  چه  دیوثی هستی.... هرزه
مرد: هرزه  جد و آبادته ... بده اون گوشیتو تا بهت نشون بدم هرزه کیه...
زن: گمشو... به من نگو 
مرد: گفتم ببند اون درووو... 
دو بچه شش و و هفت ساله  صندلی پشتی ترسیده و  آشکرا  میلرزند و اشک میریزیند.
بچه بزرگتر با اظراب صحنه را نظاره میکند.
زن: خفه شو عوضی اشغال... باز گذاشتم همه بشنوند... 
مرد: در و بند بریم خونه ...
زن : من با تو جهنم هم نمیام...
مرد: غلط میکنی باز کن  در و  بریم تو اینجا  ...
بچه ها  ترسیده و یکیشان  درب عقب را باز میکند..
صدای  جر و بحث مرد به وضوح توی خیابان  شنیده میشود. تک و توک سایه ها پشت  پنجره ها  حاضر میشوند.
بچه بزرگتر اشکارا به گریه افتاده ..پسر کوچک تر هنوز نمیدانم چه باید کند. اما سراسیمه شده
 مرد: غلط میکنی نیایی... نیای بری پیش اون حرومزاده ها....
زن: حروم زاده جد و ابادته ...
مرد: به خانواده من  فحش نده ...
زن: مگه دروغ میکم...
مرد آشکارا  با پشت دست توی دهان زن  میزند. سایه حرکت تیز دستش از پشت شیشه  ماشین  پیدا بود.
زن  با دو دستش فکش را  یگیرد ....بعضش گرفته 
زن به یکباره درب ماشین را باز میکند...
پسر کوچک تر هم گریه اش جاری میشود...
زن  به سرعت از ماشین  پیاده ی مشود و درب را میکوبد...

سایه زن  که با غیظ قدم برمیدارد در کوچه کش می آید.سایه بچه ها که دنبالش در حال دویدند نیز کش می اید و بزرگ میشود.
مرد از ماشین پیاده شده و  وسط خیابان نظاره گرد دور شدن زن است.
لبهایش برای گفتن واژه ای باز میشود.
بر میگردد فحشی زیر لب میدهد و مشت اش را در دست دیگر میکوبد.
سوار ماشین میشود و دور میشود.
سایه ماشین ذره ذره کوچک و کوچکتر میشود و از بین میرود.
پسر بچه ها  که سایه شان هم قد مادر شده است  راست و چپ مادر از صحنه خارج میشوند.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo