برای روشنایی بنویس.

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

روزنگاری جنگ- روز هشتم

لعنت ابدی به مسببان جنگ

مشکل نان حل شده. نانوایی های شهرستان پیوسته صبح تا عصر پخت میکنند. سهمیه بندی دارند. ولی صف های کوتاه تر از قبل شده است. سر سفره صبحانه یکی خبر رشت را داد. اینترنت جهانی قطع است. صدا و سیما  اخبار را با تاخیر و انتخابی مخابره میکند. فوری به رفقا و همکارانی که میدانستم در گیلان یا اطراف رشت اند پیغام دادم. یکی یکی جواب دادند. خبر درست بود. شهرک صنعتی سپید رود هدف حمله قرار گرفنه بود. یکی از رفقا  در پاسخ گفت چهار انفجار بود. انگار توی حیاط خانه مان بود با اینکه چند کیلومتر ازما فاصله داشت. نگران شدم. این شبها حوالی 1 تا 2 بامداد صدای هواپیما میشنوم. هرچه چشم میگردانم چیزی نمیبینم اما اثرش را صبح روز بعد میشنوم. بردارم امروز صبح برگشت تهران. گفت دیگر نمیتواند تاب بیاورد باید سرکار هم حاضر شود. از طرفی هیچکس در خانه هایمان نبود. باید یکنفر میرفت و سر میزد. حوالی 9 صبح رسید بود. رفته بود به خانه ما هم سر زده بود. گفت اوضاع ظاهرا امن و امان است. تمام روز داشتم به این فکر میکردم این استراتژی ایزوله سازی چقدر بیشرفانه است. الان بحث جنگ است و موضوع جنگ رسانه ای پیش کشیده شده است. من خاطرم هست از خرداد 88 و بعد ها  دی 97 و آبان 98 و  حتی جنبش مهسا هم اولین کاری که شد قطع کردن یا اختلال در اینترنت بود. آنموقع که دیگر جنگ با بیگانه مطرح نبود. کلافه کننده است.

با بچه ها خودم را سرگردم کردم. باهاشان بازی میکنم. تحمل دیدن شبکه خبر و اخبار صدا و سیما را ندارم. عین کندن رویه یک زخم کهنه است. هر بار باهاش ور میروم باز خونریزی میکند. هر بار همان نسخه قبلی است. صبح تا غروب میگویند ما فلان نقطه را زدیم. اما نمیگویند او کجاها را زده؟ چندتا مادر بی فرزند شدند چندتا خانواده بی پدر ؟ نمیگویند چند تا کارگر بیکار شده است؟ میگویند هر روز حمله چند میلیارد شِکل هزینه روی دست اسرائیل گذاشته است اما هیچ برآوردی از هزینه جنگ برای خودمان ارائه نمیدهند. نمیدانم برگردم سر کار چه پیش خواهد اماد نمیدانم اصلا برگردم کاری وجود دارد. اینها همه اخباری است که بایدراجعش حرف زده شود. همین حالا وقتش است،اصلا این ها باید معیار ادامه یا اختتام جنگ باشد نه خونخواهی و عداوت و غرور و ...

با بچه ها بازی میکنم. منچ و ماوپله، بازی روی تبلت، فوتبال، هرچه که بشود. خودم هم دور میشوم از این  فکرها.

عصری یکی از همشهری ها با پیگیری فراوان توانست از اداره آب شهرستان آب برایمان بگیرد.بنظرم نقش او در مقیاس کوچک الان از رییس جمهور بیشتر است. خانه های اینجاتانکر دارند. تقریبا تا خرداد مشکلی نیست همان منبع سنتی جواب است. اما خرداد تا اواخر شهریور مشکل اول اینجا اب است . مالکین باغ ها اجازه تخصیص اب به خانه ها نمیدهند. بنظرم اصلا کشاورزی شان توجیه ندارد. درخت  گردو بادام دارند در حداقل راندمان. گندم و جو را به شکل دیم میکارند. آن شبکه کذایی استانی بجای آنکه اخبار جنگ و سرود حماسی پخش کند واجب تر است بیایید راجع مسائل اب حرف بزند. شیوه های کشاورزی مدرن و پر بهره اموزش دهد و با سیاست گذاری درست مشکل اب را رفع کند. این قضیه خیلی مقدم تر از جنگ بوده و یقین دارم جنگ هم که تمام شود باز گریبان گیر خواهد بود.

نوبت آب ما 22:45 رسید. خیلی مدیریت کرده بودیم. ما مجموعا دو مخزن به ظرفیت 3000 لیتر داریم. که 2000 لیترش را امسال اضافه کردیم. طی یک هفته کلا 1000لیتر مصرف کرده بودیم و مخزن ها تقریبا پر بودند. البته این وسط حداقل 500 لیتر هم از منابع دیگر جایگزین کرده بودیم. تا حوالی 23:30 طول کشید مخزن پر شود. خیالم کمی آسوده شد. رفتم دوش گرفتم. چای دم کردیم و خوردیم.اخبار مذاکره وزیر خارجه در ژنو را که میپرسم به جمع بندی نمیرسم.یکی میگوید آتش بس نزدیک است. یکی میگوید نه گفته میزنیم و صلحی در کار نیست. بنظرم تحلیلی وجود ندارد هرکس بر مبنای منبعی که خبر را شنبده حرف میزند. چایم را میخورم و میروم رختخوابم را پهن میکنم توی دلم به همه مسببان جنگ لعنت میفرستم

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

روز نگاری جنگ- روز هفتم

شب خنک و آرامی بود. ولی بدون اتفاق تمام نشد. حوالی 6 صبح صدای هواپیما های جنگنده توی روستا آمد. برادرم بلند شده بود رفته بود روی تپه و بلندی و آسمان را تماشا میکرد. گورستان روستای واشقان بر بلندی ساخته اند. تجربه عجیبی بود ایستادن روی خاک و میان مردگان و دیدن ابزار مرگدر آسمان. البته چیز زیادی ندیدیم. برگشتیم، بچه ها خواب بودند. دوست نداشتیم بیدارشان کنیم. بیدار شدن بچه ها غیر از اینکه سوهانی بر روح پاکشان است دردسر برای خودمان هم هست. خنکای صبح بود. میشد دوباره خوابید. دراز کشیدیم هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفنم زنگ خورد. مهدی بود. حالم را پرسید و از خنداب پرسید. نگران بود که نزدیکم باشد. اما خنداب و آب سنگین از اینجا حدود 80کیلومتر راه است. شستم خبر دار شد که صدا جنگنده ها برای حمله به آب سنگین اراک بود. میدانستم آب سنگین خیلی خطر نشت تشعشات ندارد. اما خب چه چیزی در این ایام منطقی بوده که این یکی منطقی باشد. به مهدی اطمینان دادم که جایم امن است و اینجا خبری نیست. از دیشب نگران حمله به تاسیسات اتمی و نشت و مشکلات بعدش بود. نکبت مطلق است.

بچه ها بیدار شده بودند صبحانه خوردیم. خواهر و بچه دو ساله اش نیاز به حمام داشتند. از یکشنبه شب اب ندیده بودند. جمع کردیم رفتیم شهر خانه آن فامیل دورمان که او هم از تهران تازه امده بود. خانه اش پناه امنی بود. دوتا ماشین شدیم و رفتیم. من قبلش مادرم را رساندم به پنجشنبه بازار، جوی یک بانک چک کردیم که ببینیم کارت های بانکی اش کار میکند؟ بانک سپه هنوز اختلال داشت  جواب نمیداد. کار ت خودم هم پاسارگاد بود و قطع بود. توی ماشین کارت دیگری هم داشتیم. خلاصه کارتها را دادیم قرار شد از خواهرم بخواهم مقداری پول برای کارت لانک ملت مادرم کارت به کارت کند و رفتیم. مادر را نزدیک بازار روز پیاده کردم و رفتم سراغ خانه فامیل دور قرار بود مادر بزرگ و خاله هایم را از انجا سوار کنیم و برگردیم. ده تا بیست لیتری هم توی صندوق بود. دو تا ماشین گذاشته بودیم که پر کنیم و برگردیم. سر پایی دوش گرفتم. لباس هایم را هم همزمان توی لباسشویی شستند. دبه ها را پر آب کردیم و بار زدیم. سه نفر با من آمدند. چهار نفرهم با آن یکی ماشین.

ماشین من دست داماد بود چون ماشین خودشان بخاطر ریختن آوار و بسته شدن رمپ پارکینگ خانه قابل بیرون آوردن نبود. خود ماشین البته سالم بود اما امکان خارج کردنش فعلا نبود. ما زودتر زدیم بیرون و رفتیم دنبال مادرم. مادرم از شدت استرس هوش و حواس درستی ندارد موبایلش را نیاورده بود قبل اینکه پیاده اش کنم یک جا را با هم هماهنگ کردیم که همینجا دنبالش بیایم. خرید ها را چیدم داخل صندوق و راه افتادیم سمت روستا. فروشگاه ها و بازار روز فرمهین کوچک است . حجم مسافر و جنگ زده‌ها آنقدری بوده که کم آورده است. فروشگاه های افق کوروش و جانبو تقریبا خالی است. فروشگاه های کوچک تر هم کالاهای اساسی را سهمیه بندی کرده اند. اما وضع از دو روز پیش خیلی بهتر است. 

ظهر رسیدیم روستا. با مهمان ها نهار خوردیم. تقریبا سالها بود چنین جمعی دور هم جمع نشده بودیم. چندتا از اقوام که شنبده بودند مادرم بزرگم آمده، آمدند و بهش سرزدند. شب جمعه بود. اهالی اینجا قبل غروب آفتاب جمع شده بودند توی قبرستان و زیارت اهل قبور میکردند. مراسم مهمی است برایشان هر شب جمعه قبل از غروب جمع میشوند. خیرات میدهند هم را میبینند و برای شادی در گذشتگان و اقوام هم دعا میکنند. طبیعی بود بحث امروز حول محور جنگ میچرخید و نگرانی آدم ها. عصری هر چه اصرار کردیم مادر بزرگ نماند. وضعیت جسمانی اش نیازمند سرویس فرنگی است و شستشوی زیاد که اینجا امکاناتش کم است. سوار ماشین شدم و برگرداندمشان شهر. باز هم ده تا بیست لیتری خالی بردم که پر کنم. ماشین سبک بود و مشکلی نبود. 

افتاب غروب کرده بود که رسیدم . مسافرها را پیاده کردم. بیست لیتری ها را پر کردم و خیلی معطلش نکردم. یک خط بنزین کم کرده بود. رفتم پمپ بنزین، خلوت شده بود و اصلا صف نبود. دو تا مامور انتظامی توی پمپ بنزین بودند و وضعیت را کنترل میکردند. جمع بنزین ها که کسی با جایگاه دار لایی نکشد و تک و توک ماشین ها را می پاییدند که بیشتر نزنند. رفتارشان اما محترمانه بود و حرف نمیزند. شوهر خاله ام گفت برای خواهرم که خانه اش تخریب شده و هدف موشک بوده  آستنرا بگیرم . داروی اعصاب است. دو تا داروخانه سر راه رفتم. قیامت بودند. گمانم مشتری های سه ماهشان را یک شبه تجربه کرده بودند. چند تا اقوامشان که انها هم پناه اورده بودند بهشان کمک میکردند.آسنترا تمام کرده بود. دوباره زنگ زدم به دکتر گفت سرترالین هم بگیری خوب است . یک ورق گرفتم و برگشتم. خانه که رسیدم همه شام خورده بودند. شام مرا روی کتری گذاشته بودند گرم بماند. بعد شام هر شب چک میکنم که ببینم میتوانم به اینترنت وصل شوم یا نه؟ اما خبری نبود. هیچی نمیتوانستم باز کنم. حوصله اخبار های تکراری و گنده گوزی های شبکه خبر را نداشتم. شبکه پویا داشت انیمیشن  UP را نشان میداد. وضعیتم شبیه آقا فردریکسن بود. با این تفاوت که آقای فردریکسن خانه اش را با چند صد بادکنک با خودش بسته بود و میکشید اما ما همش به خانه فکر میکردیم. هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای دوش خانه مان تنگ شود. دلم برای باغچه کوچکم ، گلدان هایم که حالا حتما تشنه اند.کاش زودتر بشود برگردیم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز اول

تو هنوز نمیدانی چه بلایی بر سرت رفته

کولر آبی را شبها روشن نمیکنم. هم دست وپا درد میگیرم هم بنظرم در این وضعیت بی آبی چند صد لیتر مصرف آب روی دستمان میگذارد. شبها پنکه روشن میکنم. پنجره را توری زده ام و نیمه باز میگذارمش که هوا هم تهویه شود. نیمه های شب حس کردم طوفان شد و موجی از گرد خاک امد، بعد یک صدای بلند انفجار شنیدم. سر شب موقع خواب توی خیابان ما عروسی بود گمان بردم باز همان ها هستند دارند ترقه در میکنند. به مردم آزار لعنت فرستام. پنجره را بستم و خوابیدم. شش صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. برادرم بود. برای دیدن پدر و مادرم با زن و بچه راهی شهرستان شده بودند. دستم راستم زیر تنم مانده بود و کرخت شده بود. نمیتوانستم  گوشی را جواب دهم. به هر والزاریاتی بود جواب دادم. با لحن پر استرسی از اوضاع تهران پرسید:

- حمله کرده؟ زده؟ صدایی نشنیدی؟

پشت هم فعل ردیف میکرد. نمیدانستم چه بگویم. مغزم هنوز بیدار نشده بود.گفتم:

- نه خبری نیست. فعلا که آرومه حالا میبینم خبرت میدم.

گوشی را قطع کردم تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس تلویزیون داشت خبر کشته شدن سلامی فرمانده سپاه را میداد. بعد یک تصویر از سردار باقری فرمانده ستاد مشترک نشان داد. متنی که اخبارگو میخواند پیغامی شبیه این داشت که سحرگاه امروز دشمن صهیونیستی در اقدامی خرابکارانه سرداران را مورد حمله قرار داده است. شستم خبردار شد طوفان و صدای مهیب دیشب باید ربطی به ماجرا داشته باشد. تلویزیون تصویر دکتر طهرانچی رییس دانشگاه آزاد و فریدون عباسی را نشان داد. هر لحظه نگرانی ام بیشتر میشد. با خودم فکر میکردم وقتی صداوسیما اینقدر سریع اسامی 5 نفر را گفته حتما حمله شدیدی بوده است. ریموت کنترل را برداشتم تلویزیون را خاموش کنم که خبری از انفجار در میدان نارمک شنیدم.خواهرم و کودک دوساله اش ساکن نارمک اند. ساعت هنوز هفت هم نشده بود. ترسیدم متوجه نشده باشند و خبر من استرس بیشتری بهشان بدهد. پیامک فرستادم. 

تلویزیون را خاموش کردم و اینترنت را چک کردم. چند عکس از حوالی میدان هفت نارمک منتشر شده بود. توی یکی از گروه واتساپ هم 13 تا پیغام جدید آمده بود. پیغام را که باز کردم دیدم همه میپرسند چه شده؟

سرم درد گرفته بود و فشارم افتاده بود. بلند شدم کمی توی خانه چرخیدم. چایی دم کردم و آبی به دست و صورتم زدم. برگشتم و دوباره اخبار را چک کردم. 

خواستم بلند شوم بروم جلوی خانه خواهرم که دیدم پیغامم را جواب داد. فوری بهش زنگ زدم. صدایی را متوجه نشده بود. در امن و امان بودند. خیالم کمی راحت شد. قرار بود یکشنبه 25 خرداد (فردای عیدغدیر) امتحان بدهم و میخواستم از تعطیلی دو روزه استفاده کنم و بخوانم. اما حالا نمیتوانستم بیخیال شوم و بروم سر درس و مشقم. حتی نمیتوانستم دوباره بخوابم. بلند شدم بادوچرخه رفتم تا میدان هفت. جمعیت زیادی سراسیمه ریخته بودند در محل، یک سمند انتظامی آمده بود و دوتا ماشین آتش نشانی خیابان را بسته بودند. چند آمبولانس هم جلوتر نزدیک محلی که موشک خورده بود پارک شده بود. دیدم آتش‌نشان ها یکی به یک در خانه ها را میزنند. آمار میگیرند و چک میکنند کسی بیهوش یا جان داده در خانه ها نمانده نباشد. 

فضا امنیتی بود. غیر از قیافه حیرت‌زده همسایه ها که با شلوارک و تاپ ریخته بودند بیرون، یکسری موتور سوار با پیراهن دو جیب توی خیابان بودند که پیدا بود اهالی محل نیستند. قیافه من با دوچرخه و کلاه هم کمی عجیب بود چون جز خودم هیچ دوچرخه سواری در خیابان نبود. 

برگشتم خانه. حداقل 4 یا 5 خانه آسیب جدی دیده بودند. برق قطع شده بود و محل انفجار بوی گاز و باروت و بویی شبیه سیم سوخته میداد.

تهران داشت بیدار میشد. اما بیداری صبح جمعه با بقیه جمعه ها فرق داشت. برگشتم خانه. برادرم یک بار دیگر زنگ زد. گفتم خبر هایم همین اندازه است که میدان هفت نارمک را زده اند. 

توی آن گروه واتساپی دوستان نزدیک چهل پیغام آمده بود و در مجموع دویست پیغام.  به تجربه یاد گرفته بودم که از این ماجرا بترسم.سرم درد گرفته بود. سعی کردم بخوابم که خوابم نبرد. یک قرص خوردم با یک بطری اب اتاق را تاریک کردم و سعی کردم بخوابم. 

حوالی سه بعداز ظهر بیدار شدم. سرم بهتر بود اما هنوز درد میکرد انگار یک شی سخت خورده بود توی ملاجم. یک چیزی عوض نهار جفت و جور کرم که بخورم با رفیقم برای ساعت 5 قرار دوچرخه سواری گذاشتم. باید با کسی حرف میزدم. پیغام های گروه استرسم را بیشتر میکرد. چک نکردم. رفتم توی حیاط به باغچه آب دهم همسایه دیوار به دیوارمان آتش‌نشان است. یعنی شرکت خدمات آسانسور داشت به صورت  داوطلب جذب آتش نشانی شد و بعد کامل آتش‌نشان شد. مهارتش در آسانسور بنظرم به کمکش آمد. از یک ماموریت آمده بود. برگشته بود خانه موهایش پیچیده و خاکی بود. داشت به و مرددیگر میکفت از ما کاری بر نمی آمد حجم ویرانی زیاد بود. همانطور شلنگ به دست گوشم در کوچه بود. گویا به یکی از مناطقی که بمب خورده اعزام شده بود و روایت اش دردناک بود نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم روایت اش چقدر حقیقی است. حوالی پنج عصر خواستم بروم رفیقم را ببینم که دیدیم چرخ عقب دوچرخه ام پنچر است عجیب بود هرچه بادش زدم درست نشد. رفیقم پیغام دادم کجا موندی بهش گفتم در حال پنچر گیری ام. یادم افتاد یک تیوپ نو دارم حوصله پیدا کردن محل پنچری را نداشتم فوری رفتم تیوپ را در اوردم و عوضش کردم تا پنچری بگیرم و برگردیم ساعت 6 شده بود رفتیم سرخه حصار از مسیری که همیشه میرفتیم. کنار خروجی یاسینی یک بریدگی کوتاه است دوچرخه را بلند کردیم و گذاشتیم داخل پارک جنگلی. داخل پارک خلوت بود اما دکه ها و سوپر مارکت ها باز بودند. با دوچرخه تا بالای جاده سلامت رفتیم. بیشتر مواقع غروب ها میرویم آنجا و غروب افتاب را بر پهنه ی شهر تهران تماشا میکنیم. روی صندلی پارک یک گوشی موبایل پیدا کردیم. بنظر صاحبش یادش رفته بود گوشی اش جا مانده گوشی را گذاشته بود و رفته بود. یک دوچرخه سوار هم آمد دوچرخه دو کمک و هیبرد داشت. کم باد بود تلمبه میخاست. همانوقت که دوچرخه ام را پنچری گرفتم  تلمبه را وصل کردم به دوچرخه. تلمبه را دادیم بهش و منتظر شدیم یکی بیایید دنبال گوشی موبایل اما کسی نیامد. یکباره یک موشک از بالای سرمان عبور کرد. ترسیده بودیم. بعد پی در پی تلفن بهمان شد.ازمان میپرسیدند کجایید؟ مالک گوشی یا رفیقش هم زنگ زد. میخواست بیایید دنبال موبایل اما گویا درهای پارک جنگلی بسته شده بود و راهی نداشتند. خلاصه سریع جمع و جور کردیم گوشی را به صاحبش رساندیم و سریع به سمت خانه رکاب زدیم. شهر شلوغ شده بود و رانندگی ها وضع خوبی نداشت.خودم را رساندم خانه. بابا زنگ زد که خیلی بیرون نرو شهر امن نیست. جایی نرفتم دوش گرفتم حوالی ساعت 11 شب صدای ضد هوایی و پدافند بلند شد. از پنجره اتاق خوابم میتوانستم رد شلیک ها را ببینم. نورهای قرمز رنگ نقطه ای و صدای قوی تر شبیه صدای در کردن توپ دشت. تپش قلب داشتم. افتادم به آشپزی، میخواستم به قضیه فکر نکنم. صدای پدافند تا حوالی دو صبح آمد. تا ارام شدن صداها خوابم نبرد. ولی باور داشتم وارد وضعیت جنگی شده ایم و هنوز نمیدانم چه بلایی سرمان آمده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo