بهار 88 دانشجوی ترم هفت بودم. لیسانس گرفته هاش خوب میدانند که دانشجوی ترم هفت و هشت شاخ دانشکده است.آن ماه ها فعال انتخاباتی بودم و از این دست مهملات. کلی میتینگ و سمینار و کف گردی و سخنرانی و غیره را با احسان پیاده و با مترو گز کردیم. با آن سونی اریکسون دو مگاپیکسلی عکس های شگرفی گرفتم که الان بنظرم عکس هایی صرفا خبری است چون کیفیتشان به لعنت شیطان نمی ارزد. اما هر چه که بود آن روزها جدی ترین فعالیت های انتخاباتی را داشتم. دنبال شناخت بودم و سخنرانی ها را رکورد میکردم. بهار و اعتماد ملی هنوز چاپ میشدند .عصرها مغازه های بزرگیکه الان همه نمایندگی برندهای خارجی اند ستاد های ناحیه ای بودند سر میزدم . از ناصر خسرو پارچه میخریدم و برش میزدم و دست بند درست میکردم. خلاصه آن شور و آن حرارت آن روزها که یادم می آید مو به تنم سیخ میشود. وقتی یاد صبح 23 ام می افتم که پای شبکه خبر بهت زده بودم و کنترل دوی دستم خشک شده بود. یاد آن خس و خاشاک خواندن ها، یاد آن بیست و پنج و بیست و نهم و سی خرداد می افتم. همه اش تصویری تار از سیاهی و تحکم و بی عدالتی یادم می آید. هر چه سعی میکنم فراموشش کنم باز هم هر سال بهار ، یادش می افتم. یاد آن سال های جوانی و آن همه انگیزه برباد رفته می افتم و بیشتر از خودم و این حس سرخوردگی احساس خجالت میکشم.
امسال که خبر ناپدید شدن مرتضوی داغ شد باز یاد 88 افتادم و بدتر اینکه یاد کهریزک افتادم. خاصه اینکه این مسیر را هر روز می آیم و بر میگردم. هر روز برای رسیدن به شهرک صنعتی تابلو کهریزک را می بینم و بعضی روزها ازش می گذرم. یاد بچه هایی که سالم بودند. زنده بودند. نفس می کشیدند. جوان بودند. محصل بودند. با انگیزه بودند و مهم تر از همه ، انسان بودند. یاد همه شان می افتم. که حالا دیگر نیستند. با هرکدامشان کلی انگیزه خاک شد. با خبر مرگ هر کدامشان صدها نفر دیگر از مملکت مهاجرت کردند. امید به بهبود کم رنگ تر شد. GDP کمتر شد. سرانه مطالعه پایین آمد. تیراز کتاب ها از 3000 به 1000 و حتی کمتر تقلیل پیدا کرد.
نباید گذشت. نباید فراموش کرد. چه جمهوری اسلامی، چه جمهوری ایرانی چه سوسیالیست ها چه بلشویک ها چه لائیک ها هر کدام بر این کشور حکومت کنند نسل وارطان ها زنده خواهد ماند. سرنوشت مرتضوی ها هم چیزی شبیه حسینی ساواک و سعید امامی خواهد شد. شک نکنید.