جمعیت دورش جمع شده بودند.آمبولانس هم آمده بود. کلی سکه و پول خرد دور و برش ریخته بودند.همانطورافتاده بود روی پله ها و از گرسنگی مرده بود. روی شیشه مغازه پشت سرش لامپ های نئون روشن و خاموش می شدند."رستوان بزرگ ...
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
یادداشت ها، داستان ها و فیلم هایی و سفرهایی که نوشته وخوانده و دیده و رفته ام.
شگفت انگیزی زندگی با آگاهی به ناپایداری اش در جرات تو شدن در شجاعت من شدن در شهامت شادی شدن در روح شوخی در شادی بی پایان خنده در قدرت تحمل درد نهفته است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.