*شرجی شانه هام بوشهر است چشم تو ابتدای خیسی ها
قلب من مهر آخرین سرباز جلوی تیر انگلیسی ها
وسط ازدحام کارگران بغلت کردم و تنم سر شد
چاه کندند چون نفهمیدند از لبان تو گاز صادر شد!
توی رگ هام نفت جریان داشت شعله ات گفت که بسوز و بساز
جنگ را از کنار دُور زدم تا رسیدم به غربت اهواز
لب کارون به شوق رقصیدم تا به آغوش تو کشیده شدم
تاول هشت سال بغضت بود نخل هایی که سر بریده شدم
ابر بودم به عرش تکیه شده بعد باران شدم زمین رفتم
خواستم با خودم قدم بزنم تا که یکدفعه روی مین رفتم
منفجر شد تمام کودکی ام پخش شد در جهان نیمه تمام
هر طرف توپ و تانک و خمپار ه جاده می رفت تا خود ایلام
قبرها را یواش وا کردم بوی مهران و کربلا می داد
موشک بچگانه ام برخاست پشت دیوار عشقمان افتاد
پابرهنه دویدم از پی آن با دو خاتون کنار کوه دنا
آب و نان را گرفتم و خوردم تازیانه به دست های شما
نه سر کوه خواستم... و نه اسب رفتم از دست های تو به عروج
در من از بی منی سخن گفتم مثل خوابی گذشتم از یاسوج
فلسفه کردم از سکوت شدن کشتی و کشتم از تو شاعر را
گوسفندان به راه افتادند بی وطن بودن عشایر را
همه ی کشتزارهای جهان مثل رویای من ملخ زده بود
رفتم از شهرکرد غمگینت که به من سالهاست یخ زده بود
باورت می کنم که فکر منی گریه ات می کنم، ولی شادم
سادگی های کوچکی دارد کوه خوشبخت خرم آبادم
در سیاهی محض بی خبری از غم و زخم های کاری من
چند قرن و هزاره عاشق توست توی این غار کنده کاری من
خواستم مثل خاک کرمانشاه سر به هر قصّه ی جنون بزنم
خواستم توی خواب شیرینت تیشه بر قلب بیستون بزنم
زل زدم توی چشم غمگینت از لب تو نخورده مست شدم
لاف مردی/ زدم به کوه و دشت پهلوانی پس از شکست شدم* با احترام فراوان از " مهدی موسوی" تمام شاعرانگی اش،