برای روشنایی بنویس.

۱۰۶ مطلب با موضوع «به روایت یک شاهد عینی» ثبت شده است

روزنگاری جنگ - روز دهم

اولویت 

ساعاتم را قبل از زنگ زدن غافل گیر کردم. خوب نتوانستم بخوابم. حالم بد بود. حوالی 4 صبح بیدار شدم. به عادت این روزها با اینکه اینترنت ام کامل قطع بود گوشی را نگاه کردم. یکی از اپلیکیشن ها که با آن اخبار دنبال میکنم خبر حمله به فردو را تایید کرده بود. قط متن کامل خبر نبود. نوتیف آمده بود. یک نقل قول از ترامپ گذاشته بود. یک لحظه داشتم فکر میکردم هنوز خوابم ولی بیدار بود. بیدار شدم . تلویزیون را روشن کردم و صدایش را کامل بستم. بابا هم بیدار شد. شبکه خبر زیر نویس داده بود گزارش های تایید نشده خبر از حمله به فردو دارد. چشم هایم را مالیدم که درست دیده باشم. نوشته بود گزارش های تایید نشده. بعد دوباره اپلیکیشن نویف داد. یک فرمانده آمریکایی که گویا فرمانده عملیات با دقت نقشه عملیات را تشریح کرده بود. گفته بود به سه مرکز حمله کردیم.  چطور ممکن است از آن سر دنیا امده زده رفته بعد هنوز داخل کشور رسمی ترین خبر زاری میگوید گزارش تایید نشده؟؟؟ یعنی یک نفر در قم تلفن هم نزده که اینجا را زده اند؟ به شیطان لعنت فرستادم و با اعصاب خراب لباس پوشیدم. مادرم هم بیدار شد و امد پیشم گفت حالا که زده نرید. با اضطراب گفت. ولی دیگر ماندنم هم نمی آمد آن بیست دقیقه تا نیم ساعت صدای هواپیما دیشب مشخص بود برای چیست بعد اینجوری خبر دادن واقعا نوبر است.

راه افتادیم . شوهر خاله که دیروز رفته بود وسیله ای جا گذاشته بود قرار شد برویم شهر وسایلش را از خاله بگیرم و بهش در تهران برسانم. جاده خلوت بود. از جلوی شاهزاده احمد رد شدیم. دوتا ماشین پلیس ایستاده بود و نیوجرسی و نوار زرد گذاشته بودند که جشن روز اول تابستان برگزار نشود.این بیشتر عصبی ام کرد. فکر میکنم اگر رها میکردند هم دل و دماغی ه برگزاری نبود. اگر هم بود چه اشکالی داشت وسط جنگ کمی روحیه به مردم میداد. تجربه من در این ده روز نشان داد اسرائیل به این جور مواضع در ایران هنوز حمله نکرده.

وسایل را از خاله گرفتم و برگشتم باز آن دوتا ماشین را دیدم. در غبار رقیق صبح گاهی رو به خورشید با سرعت میراندم. با اینکه خوب نخوابیده بودم اصلا خوابم نمی آمد. به آشتیان که رسیدم رفتیم فتیر و ابمیوه خریدیم و عوض صبحانه خوردیم. با شوهر خواهرم که همراهم بودم مشورت کردیم کدام مسیر را برویم. GPSگوشی هایمان قیقاج میرفت جای درست را نشان نمیداد. فرض را گذاشتیم بر اینکه اگر نشت اتمی و تشعشعی باشد بهترین مسیر دورترین آن از مرکز انفجار است. بنابراین از جاده فرعی آشتبان به دستجرد رفتیم. جاده غیر مهندسی و خطرناکی است. ایام وسط هفته و پاییز و زمستان خوفناک هم هست. ولی در ان ساعت روز اول تابستان کمی شلوغ بود. یک ایستگاه بازرسی هم عاقلانه درش ایجاد کرده بودند که فقط به مینی بوس و نیسان و کامیون ایست میداد. میگویم عاقلانه چون آن مسیر معمولا مسیر تردد ماشین هایی است که از پلیس فراری اند. مینی بوس هایی که معاینه فنی ندارند یا انها که حریمه سنگین دارند اما این تیم بنظر میرسید بیشتر نگران خراب کاری است و کاری به کار جرایم رانندگی ندارد. خیلی زود رسیدیم راهجرد و بعد ازاد راه ساوه -سلفچگان . اتوبان به نسبت شلوغ بود. کامیون ها بنظرم از حالت عادی بیشتر بودند، دلیلش را نمیدانم و نفهمیدم. بدون توقف تا تهران آمدیم . توی اتوبان امام علی باز گشت ترتیب داده بودند. ولی به ما کاری نداشتند. داماد را جلوی مغازه اش پیاده کردم. یک هفته بود که مغازه را تعطیل کرده بود. کارهای خانه اش هم بود. خلاصه این بود که وقتی پیشنهاد دادم برویم روی هوا قاپید. خانه که رسیدم یک سرترالین 50 خوردم چون واقعا دست و دلم میلرزید. سر درد داشتم هر چه کردم خوابم نبرد.به شوهر خاله پیغام دادم رسیدم، ولی نشد بیاییم سمتت؛ عصری وسایلت را میاروم فوری جواب داد گفت: خودم میام میگیرم . از راه پله به تک تک واحدها سر زدم جز یکی بقیه خانه نبودند. درب اپارتمان هم از داخل قفل بود. ظاهرا امن و امان بود. بنزین زدم و باک را پر کردم . باز خواستم بخوایم اما خوابم نبرد. بلند شدم به گلدان ها رسیدگی کردم. نهار درست کردم. لباس های کثیف را انداختم داخل ماشین لباسشویی. هر صدایی از خیابان می آمد حتی صدای تردد کامیون یا موتور سی جی 125 خیال میکردم موشک یا ضد هوایی است  . رفتم نان خریدم سری هم به آن خانه ای که هدف حمله قرار گرفته بود زدنم. وحشتناک بود. یک خانه را زده بود. 5 خانه اطراف هم در حد تخریب خراب شده بودند. تا 50 متر شیشه ها شکسته بود. درختها قطع شده بود. ماشین ها آهن قراضه . آن لحظه چه گذشته بر آنها؟؟؟؟

پدافند تا سر شب 3 بار فعال شد هر بار دو سه دقیقه زد و خاموش شد. ظاهرا شب آرامی بود. نت ام هنوز وصل نشده فقط توی پیام رسان داخلی گروه شرکت را چک کردم گفتند شرکت دایر است. حقیقتا خوشحال شدم. داماد برگشت خانه نمیدانم تعارف کرد یا واقعا خسته بود و زود شام خورده بود. من سیب زمینی تخم مرغ سر دستی درست کردم و خوردم. زود جمع و جور کردیم و خوابیدیم. نیاز شدید به خواب دارم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز نهم

مرد تنهای شب

امروز در بی خبر محض بیدار شدم. شب قبل تا حوالی 3 بامداد بیدار بودم که صدای هواپیماها را بشنوم اما خبری نشد. پسر دایی ام که به خانه عمه اش چندتا ده آنورتر پناه اورده بود ظهر امد روستا و بهمان سر زد او گفت صدای هواپیماهایی شنیده ولی من چیزی نشنیدم. صبحانه را که خوردیم . بابا گفت پمپ آب خراب است و نشتی دارد و خوب آب را پمپ نمیکند. کلافه و منتظر بهانه بودم. حرفش را فوری قاپیدک و مجبورش کردم پمپ را باز کند. جمع کردیم و پمپ را بردیم شهر بدهیم تعمیر. قبلا امار تعمیرگاه را گرفته بودم. آقای میانسالی بود که حداقل صد تا الکتروپمپ آب و لباسشویی و پنکه و سبزی خردکن دورخودش چیده بود. دغدغه اش را دوست داشتم. برای یکی از روستاهای اطراف است مغازه بزرگی ندارد اما اینکه خدمتی که ارائه میکند که به شدت مورد تقاضاست برایم جالب بود. روی یک باکس سیگار اسم و شماره تماس ما را نوشت و گفت عصری آماده میشود.

فردا اولین روز تابستان است.اهالی فراهان رسم دارند روز اول تابستان را جشن میگیرند. مادرم سپرده بود حالا که شهر میروید سبزی قرمه بگیرید. میخواست فردا قرمه سبزی بپزد. آدرس یک فروشگاه هم داده بود که سبزی خرد شده میفروخت. فروشگاه عملا طبقه همکف یک خانه بودکه چپ و راستش زمین خالی بود. شماره تلفن روی مغاز پیش شماره 0911 داشت و خانمی که سبزی میفروخت لهچه گیلانی داشت. سبزی مورد نیاز مارا نداشت. گفت که بخاطر حجم زیاد تا قبل ظهر سبزی اش تمام میشود. اما اگر میخواهند میتوانیم سفارش بگذاریم فردا صبح آماده میشود. وقت نداشتیم، خداحافظی کردیم و برگشتیم. یک مقدار خرید مایحتاج اولیه خریدیم و برگشنیم روستا. برگشتم پسر دایی ام آماده بود نهار خوردیم و یک کمی با گوشی ور رفتیم که بتوانیم خودمان را به روز کنیم. گوشی من همان شبکه اینترنت ملی را هم به زور باز میکرد.

عصر توی بالکن دراز کشیدم و نمیدانم کدام یکی از بچه ها در را بد کوبید که پریدم. چندتا مهمان دیگر امدند. دایی ام هم آمد نگران بود. به شکل نگران کننده ای، نگران بود. بعید کیدانست این جنگ حالا حالا ها تمام شود. اما پیش ما شروع به خاطره بازی کرد و از تجربه موشک باران تهران از اسفند 66 تا اردیبهشت 67 گفت. از مادرم شنیده بودم که من را آن زمان آبستن بود و حتی شنیده بودم که من پرخاشگر تر و عصبی تر از برادرانم به دنیا امده بودم. یک جورهایی ناقل استرس مادرم در روزهای موشک باران و نوروز 1367 بودم.  مادرم گفت بنظرم بدترین وضعیت الان برای زنان باردار است یاد رفیقم "س" افتادم که همسرش باردار است. نمیدانستم ماه چندم است ولی یقین داشتم دیگر سنگین شده و تجربه اش باید عجیب باشد. بهش پیغام دادم و احوالش را پرسیدم. 

با بچه ها بازی کردم. بهشان قول داده بودم که برایشان پاستا درست کنم. فردا باید برگردم تهران امروز تصمیم گرفتم برایشان پاستا درست کنم. قارچ و خامه و مایحتاج پاستا را رفته بودم شهر خریدم برایشان پاستا پختم. وسایلم را جمع کردم و آماده شدم. دوست دارم همیشه صبح سفر بروم. رانندگی در تاریکی را دوست ندارم. فضای شب برایم وهم آلود جذاب است ولی راننده بودن مسئولیت بزرگی است همیشه فکر میکنم وظیفه اول راننده سلامت مسافران و ماشین است  و طبیعتا شب برایش دست و پا گیر است . توجه و حواس شش دانگ میطلبد. پاستا را که حاضر کردم، هنوز نخورده بودیم (حوالی 8:30 شب 31 خرداد) صدای هواپیما امد. بنظر یک هواپیما نبود صدای یک فوج هواپیما بود تا بیست دقیقه میشنیدم. رفتم بیرون و اسمان را نگاه کردم اما نتوانستم در تاریکی شب نشانی ازشان ببینم. با خودم فکر کردم خلبان جت جنگی هم مثل رانندگی روی جاده در شب سخت تر است؟ بعد پیغام پیوست ارتش امریکا با بمب افکن هیا معروفش به اسرائیل را شنیدم. باید نگران باشم. کاش نگرانی کاری از پیش می برد.

بچه ها خوابیده اند. من هم باید بخوابم. صبح زود باید بیدار شوم و رانندگی کنم. توی تاریکی گورستان نشسته ام. با مهدی تلفنی صحبت کردم و وضعیت تهران را پرسیدم. مهدی تهران را ترک نکرد. امیرحسین هم برگشته گفت اوضاع از زمان رفتنمان آرام تر است. گوش یرا که قطع میکنم همان جا روی قبر آقا سید  مینشینم. نمیدانم چه مدت یا به چی اما توی تاریکی وسط قبرها نشسته ام. مهتاب کمی زمین را روشن کرده، آسمان پر از ستاره است. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز هشتم

لعنت ابدی به مسببان جنگ

مشکل نان حل شده. نانوایی های شهرستان پیوسته صبح تا عصر پخت میکنند. سهمیه بندی دارند. ولی صف های کوتاه تر از قبل شده است. سر سفره صبحانه یکی خبر رشت را داد. اینترنت جهانی قطع است. صدا و سیما  اخبار را با تاخیر و انتخابی مخابره میکند. فوری به رفقا و همکارانی که میدانستم در گیلان یا اطراف رشت اند پیغام دادم. یکی یکی جواب دادند. خبر درست بود. شهرک صنعتی سپید رود هدف حمله قرار گرفنه بود. یکی از رفقا  در پاسخ گفت چهار انفجار بود. انگار توی حیاط خانه مان بود با اینکه چند کیلومتر ازما فاصله داشت. نگران شدم. این شبها حوالی 1 تا 2 بامداد صدای هواپیما میشنوم. هرچه چشم میگردانم چیزی نمیبینم اما اثرش را صبح روز بعد میشنوم. بردارم امروز صبح برگشت تهران. گفت دیگر نمیتواند تاب بیاورد باید سرکار هم حاضر شود. از طرفی هیچکس در خانه هایمان نبود. باید یکنفر میرفت و سر میزد. حوالی 9 صبح رسید بود. رفته بود به خانه ما هم سر زده بود. گفت اوضاع ظاهرا امن و امان است. تمام روز داشتم به این فکر میکردم این استراتژی ایزوله سازی چقدر بیشرفانه است. الان بحث جنگ است و موضوع جنگ رسانه ای پیش کشیده شده است. من خاطرم هست از خرداد 88 و بعد ها  دی 97 و آبان 98 و  حتی جنبش مهسا هم اولین کاری که شد قطع کردن یا اختلال در اینترنت بود. آنموقع که دیگر جنگ با بیگانه مطرح نبود. کلافه کننده است.

با بچه ها خودم را سرگردم کردم. باهاشان بازی میکنم. تحمل دیدن شبکه خبر و اخبار صدا و سیما را ندارم. عین کندن رویه یک زخم کهنه است. هر بار باهاش ور میروم باز خونریزی میکند. هر بار همان نسخه قبلی است. صبح تا غروب میگویند ما فلان نقطه را زدیم. اما نمیگویند او کجاها را زده؟ چندتا مادر بی فرزند شدند چندتا خانواده بی پدر ؟ نمیگویند چند تا کارگر بیکار شده است؟ میگویند هر روز حمله چند میلیارد شِکل هزینه روی دست اسرائیل گذاشته است اما هیچ برآوردی از هزینه جنگ برای خودمان ارائه نمیدهند. نمیدانم برگردم سر کار چه پیش خواهد اماد نمیدانم اصلا برگردم کاری وجود دارد. اینها همه اخباری است که بایدراجعش حرف زده شود. همین حالا وقتش است،اصلا این ها باید معیار ادامه یا اختتام جنگ باشد نه خونخواهی و عداوت و غرور و ...

با بچه ها بازی میکنم. منچ و ماوپله، بازی روی تبلت، فوتبال، هرچه که بشود. خودم هم دور میشوم از این  فکرها.

عصری یکی از همشهری ها با پیگیری فراوان توانست از اداره آب شهرستان آب برایمان بگیرد.بنظرم نقش او در مقیاس کوچک الان از رییس جمهور بیشتر است. خانه های اینجاتانکر دارند. تقریبا تا خرداد مشکلی نیست همان منبع سنتی جواب است. اما خرداد تا اواخر شهریور مشکل اول اینجا اب است . مالکین باغ ها اجازه تخصیص اب به خانه ها نمیدهند. بنظرم اصلا کشاورزی شان توجیه ندارد. درخت  گردو بادام دارند در حداقل راندمان. گندم و جو را به شکل دیم میکارند. آن شبکه کذایی استانی بجای آنکه اخبار جنگ و سرود حماسی پخش کند واجب تر است بیایید راجع مسائل اب حرف بزند. شیوه های کشاورزی مدرن و پر بهره اموزش دهد و با سیاست گذاری درست مشکل اب را رفع کند. این قضیه خیلی مقدم تر از جنگ بوده و یقین دارم جنگ هم که تمام شود باز گریبان گیر خواهد بود.

نوبت آب ما 22:45 رسید. خیلی مدیریت کرده بودیم. ما مجموعا دو مخزن به ظرفیت 3000 لیتر داریم. که 2000 لیترش را امسال اضافه کردیم. طی یک هفته کلا 1000لیتر مصرف کرده بودیم و مخزن ها تقریبا پر بودند. البته این وسط حداقل 500 لیتر هم از منابع دیگر جایگزین کرده بودیم. تا حوالی 23:30 طول کشید مخزن پر شود. خیالم کمی آسوده شد. رفتم دوش گرفتم. چای دم کردیم و خوردیم.اخبار مذاکره وزیر خارجه در ژنو را که میپرسم به جمع بندی نمیرسم.یکی میگوید آتش بس نزدیک است. یکی میگوید نه گفته میزنیم و صلحی در کار نیست. بنظرم تحلیلی وجود ندارد هرکس بر مبنای منبعی که خبر را شنبده حرف میزند. چایم را میخورم و میروم رختخوابم را پهن میکنم توی دلم به همه مسببان جنگ لعنت میفرستم

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز اول

تو هنوز نمیدانی چه بلایی بر سرت رفته

کولر آبی را شبها روشن نمیکنم. هم دست وپا درد میگیرم هم بنظرم در این وضعیت بی آبی چند صد لیتر مصرف آب روی دستمان میگذارد. شبها پنکه روشن میکنم. پنجره را توری زده ام و نیمه باز میگذارمش که هوا هم تهویه شود. نیمه های شب حس کردم طوفان شد و موجی از گرد خاک امد، بعد یک صدای بلند انفجار شنیدم. سر شب موقع خواب توی خیابان ما عروسی بود گمان بردم باز همان ها هستند دارند ترقه در میکنند. به مردم آزار لعنت فرستام. پنجره را بستم و خوابیدم. شش صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. برادرم بود. برای دیدن پدر و مادرم با زن و بچه راهی شهرستان شده بودند. دستم راستم زیر تنم مانده بود و کرخت شده بود. نمیتوانستم  گوشی را جواب دهم. به هر والزاریاتی بود جواب دادم. با لحن پر استرسی از اوضاع تهران پرسید:

- حمله کرده؟ زده؟ صدایی نشنیدی؟

پشت هم فعل ردیف میکرد. نمیدانستم چه بگویم. مغزم هنوز بیدار نشده بود.گفتم:

- نه خبری نیست. فعلا که آرومه حالا میبینم خبرت میدم.

گوشی را قطع کردم تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس تلویزیون داشت خبر کشته شدن سلامی فرمانده سپاه را میداد. بعد یک تصویر از سردار باقری فرمانده ستاد مشترک نشان داد. متنی که اخبارگو میخواند پیغامی شبیه این داشت که سحرگاه امروز دشمن صهیونیستی در اقدامی خرابکارانه سرداران را مورد حمله قرار داده است. شستم خبردار شد طوفان و صدای مهیب دیشب باید ربطی به ماجرا داشته باشد. تلویزیون تصویر دکتر طهرانچی رییس دانشگاه آزاد و فریدون عباسی را نشان داد. هر لحظه نگرانی ام بیشتر میشد. با خودم فکر میکردم وقتی صداوسیما اینقدر سریع اسامی 5 نفر را گفته حتما حمله شدیدی بوده است. ریموت کنترل را برداشتم تلویزیون را خاموش کنم که خبری از انفجار در میدان نارمک شنیدم.خواهرم و کودک دوساله اش ساکن نارمک اند. ساعت هنوز هفت هم نشده بود. ترسیدم متوجه نشده باشند و خبر من استرس بیشتری بهشان بدهد. پیامک فرستادم. 

تلویزیون را خاموش کردم و اینترنت را چک کردم. چند عکس از حوالی میدان هفت نارمک منتشر شده بود. توی یکی از گروه واتساپ هم 13 تا پیغام جدید آمده بود. پیغام را که باز کردم دیدم همه میپرسند چه شده؟

سرم درد گرفته بود و فشارم افتاده بود. بلند شدم کمی توی خانه چرخیدم. چایی دم کردم و آبی به دست و صورتم زدم. برگشتم و دوباره اخبار را چک کردم. 

خواستم بلند شوم بروم جلوی خانه خواهرم که دیدم پیغامم را جواب داد. فوری بهش زنگ زدم. صدایی را متوجه نشده بود. در امن و امان بودند. خیالم کمی راحت شد. قرار بود یکشنبه 25 خرداد (فردای عیدغدیر) امتحان بدهم و میخواستم از تعطیلی دو روزه استفاده کنم و بخوانم. اما حالا نمیتوانستم بیخیال شوم و بروم سر درس و مشقم. حتی نمیتوانستم دوباره بخوابم. بلند شدم بادوچرخه رفتم تا میدان هفت. جمعیت زیادی سراسیمه ریخته بودند در محل، یک سمند انتظامی آمده بود و دوتا ماشین آتش نشانی خیابان را بسته بودند. چند آمبولانس هم جلوتر نزدیک محلی که موشک خورده بود پارک شده بود. دیدم آتش‌نشان ها یکی به یک در خانه ها را میزنند. آمار میگیرند و چک میکنند کسی بیهوش یا جان داده در خانه ها نمانده نباشد. 

فضا امنیتی بود. غیر از قیافه حیرت‌زده همسایه ها که با شلوارک و تاپ ریخته بودند بیرون، یکسری موتور سوار با پیراهن دو جیب توی خیابان بودند که پیدا بود اهالی محل نیستند. قیافه من با دوچرخه و کلاه هم کمی عجیب بود چون جز خودم هیچ دوچرخه سواری در خیابان نبود. 

برگشتم خانه. حداقل 4 یا 5 خانه آسیب جدی دیده بودند. برق قطع شده بود و محل انفجار بوی گاز و باروت و بویی شبیه سیم سوخته میداد.

تهران داشت بیدار میشد. اما بیداری صبح جمعه با بقیه جمعه ها فرق داشت. برگشتم خانه. برادرم یک بار دیگر زنگ زد. گفتم خبر هایم همین اندازه است که میدان هفت نارمک را زده اند. 

توی آن گروه واتساپی دوستان نزدیک چهل پیغام آمده بود و در مجموع دویست پیغام.  به تجربه یاد گرفته بودم که از این ماجرا بترسم.سرم درد گرفته بود. سعی کردم بخوابم که خوابم نبرد. یک قرص خوردم با یک بطری اب اتاق را تاریک کردم و سعی کردم بخوابم. 

حوالی سه بعداز ظهر بیدار شدم. سرم بهتر بود اما هنوز درد میکرد انگار یک شی سخت خورده بود توی ملاجم. یک چیزی عوض نهار جفت و جور کرم که بخورم با رفیقم برای ساعت 5 قرار دوچرخه سواری گذاشتم. باید با کسی حرف میزدم. پیغام های گروه استرسم را بیشتر میکرد. چک نکردم. رفتم توی حیاط به باغچه آب دهم همسایه دیوار به دیوارمان آتش‌نشان است. یعنی شرکت خدمات آسانسور داشت به صورت  داوطلب جذب آتش نشانی شد و بعد کامل آتش‌نشان شد. مهارتش در آسانسور بنظرم به کمکش آمد. از یک ماموریت آمده بود. برگشته بود خانه موهایش پیچیده و خاکی بود. داشت به و مرددیگر میکفت از ما کاری بر نمی آمد حجم ویرانی زیاد بود. همانطور شلنگ به دست گوشم در کوچه بود. گویا به یکی از مناطقی که بمب خورده اعزام شده بود و روایت اش دردناک بود نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم روایت اش چقدر حقیقی است. حوالی پنج عصر خواستم بروم رفیقم را ببینم که دیدیم چرخ عقب دوچرخه ام پنچر است عجیب بود هرچه بادش زدم درست نشد. رفیقم پیغام دادم کجا موندی بهش گفتم در حال پنچر گیری ام. یادم افتاد یک تیوپ نو دارم حوصله پیدا کردن محل پنچری را نداشتم فوری رفتم تیوپ را در اوردم و عوضش کردم تا پنچری بگیرم و برگردیم ساعت 6 شده بود رفتیم سرخه حصار از مسیری که همیشه میرفتیم. کنار خروجی یاسینی یک بریدگی کوتاه است دوچرخه را بلند کردیم و گذاشتیم داخل پارک جنگلی. داخل پارک خلوت بود اما دکه ها و سوپر مارکت ها باز بودند. با دوچرخه تا بالای جاده سلامت رفتیم. بیشتر مواقع غروب ها میرویم آنجا و غروب افتاب را بر پهنه ی شهر تهران تماشا میکنیم. روی صندلی پارک یک گوشی موبایل پیدا کردیم. بنظر صاحبش یادش رفته بود گوشی اش جا مانده گوشی را گذاشته بود و رفته بود. یک دوچرخه سوار هم آمد دوچرخه دو کمک و هیبرد داشت. کم باد بود تلمبه میخاست. همانوقت که دوچرخه ام را پنچری گرفتم  تلمبه را وصل کردم به دوچرخه. تلمبه را دادیم بهش و منتظر شدیم یکی بیایید دنبال گوشی موبایل اما کسی نیامد. یکباره یک موشک از بالای سرمان عبور کرد. ترسیده بودیم. بعد پی در پی تلفن بهمان شد.ازمان میپرسیدند کجایید؟ مالک گوشی یا رفیقش هم زنگ زد. میخواست بیایید دنبال موبایل اما گویا درهای پارک جنگلی بسته شده بود و راهی نداشتند. خلاصه سریع جمع و جور کردیم گوشی را به صاحبش رساندیم و سریع به سمت خانه رکاب زدیم. شهر شلوغ شده بود و رانندگی ها وضع خوبی نداشت.خودم را رساندم خانه. بابا زنگ زد که خیلی بیرون نرو شهر امن نیست. جایی نرفتم دوش گرفتم حوالی ساعت 11 شب صدای ضد هوایی و پدافند بلند شد. از پنجره اتاق خوابم میتوانستم رد شلیک ها را ببینم. نورهای قرمز رنگ نقطه ای و صدای قوی تر شبیه صدای در کردن توپ دشت. تپش قلب داشتم. افتادم به آشپزی، میخواستم به قضیه فکر نکنم. صدای پدافند تا حوالی دو صبح آمد. تا ارام شدن صداها خوابم نبرد. ولی باور داشتم وارد وضعیت جنگی شده ایم و هنوز نمیدانم چه بلایی سرمان آمده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

کتابفروشی مولی

امروز بعد مدتها برای کاری راهم افتاد به میدان انقلاب، کارم با دست انداز بالاخره انجام شد و دست آخر گفتم حالا که تا اینجا آمدم بروم کتاب “صدمیدان” را بگیرم. دو قصه اول را از روی نسخه الکترونیک خواندم(توی همین کانال هم با #صدقصه پیدا میشود)
بقیه اش ماند تا نسخه کاغذی را تهیه کنم اما انگاری کتاب چاپش تمام شده و تجدید چاپ هم نشده. راسته کتابفروش های انقلاب را گرفتم و آمدم جلو هر کتابفروشی که فکر میکردم ممکن است داشته باشد سوال میپرسیدم. اما نداشتند، تمام شده بود. از فخر رازی که گذشتم گفتم دیگر صرف ندارد برگردم تا ایستگاه انقلاب پیاده بروم تا برسم ایستگاه تیاتر شهر، خلاصه این وسط #کتابفروشی_مولی را دیدم. یاد دهه هشتاد و سالهای دانشجویی افتادم با احسان زیاد اینجا پلاس بودیم. آن زمان خیلی بیشتر از حالا امید داشتیم، خیلی تشنه حقیقت بودیم به سیاست علاقمندتر.
کتاب عالیجناب سرخ پوش را از همینجا خریدم، لذات فلسفه ویل دورانت را خریدم بردم پادگان وقتهایی بیکاری خواندم. دنیای سوفی و دو نمایشنامه بیضایی را از مولی خریدم و هدیه دادم.

صد میدان

رفتم داخل سلام کردم، پرسیدم :
کتاب صد میدان یوریک کریم مسیحی…
حرفم تمام نشده بود که فروشنده پرسید، یوریک همچین کتابی ندارد. مطمینی برای خودش است؟
مطمین بودم. دو قصه اش را با صدای خودم خوانده بودم. فوری توی گوشی سرچ کردم عکس جلد را پیدا کردم نشانش دادم.
گفت : حق با توست من اشتباه کردم
بعد توی سیستمش سرچ کرد.
نداشت تمام کرده بود.
متعجب گفت یوریک مگه عکاس نبود؟!؟
آخرین تیرم هم به سنگ خورده بود تا قیافه‌ام را دید گفت: بذار یه زنگی بزنم همکارها شاید داشته باشن. بعد یک کاغذ برداشت شماره ای را گرفت. ده ثانیه طول نکشید گفت دارند میخواهی. ۲۴۰٫۰۰۰ تومان؟
گفتم: بله
کتاب قطوری است ۲۴۰ هزار تومان طبیعی است با این قبمتها
پرسیدم کجا باید برم تحویل بگیرم؟
گفت: هیج جا همینجا بمان پنج دقیقه دیگه میارن.
خوشحال شدم. رفتم همان انتهای مغازه که سقف کو‌تاهی دارد مشغول ورق زدن کتابها شدم.
مقدمه «فیلسوف مسطح-حاتم قادری» را خواندم. وسواسش را در انتخاب دوست داشتم اما از فضای من دور بود. بعد یک کتاب دیگر. شانسی برداشتم. کتاب «عوضی ژوئل اگلوف بود با ترجمه اصغر نوری»، شروعش میخکوب کننده بود. صفحه چهار بودم که کتابم رسید. دو همکار با هم پچ پچی کردند. در نهایت آنکه ازش پرسیده بودم گفت: *کتاب ۲۴۰۰۰ تومان است. همین قیمت درست است. مبارک باشد*
باور پذیر نبود، آنچه اینهمه دنبالش گشتم به قیمت باور نکردنی چاپ ۱۳۹۳ دستم رسیده بود.
نمیدانستم چطور از کتابفروش تشکر کنم. کتاب ژوئل اگلوف را هم برداشتم رفتم حساب کردم. کارت کتابفروشی را هم گرفتم.
این پست کوتاه را هم برای آنها نوشتم. چون اولاً جستجوگر بودند، ثانیاً شرافتمند.
پس اگر کتاب میخواهید یک سر بهشان بزنید. کتابفروشی کم داریم، کتابفروش درست حسابی کمتر و انسان شریف خیلی خیلی کمتر

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

راه این است، چاه این است.

امسال دقیق 13 سال است که کار میکنم. بعد از دانشگاه و سربازی رفتم سر کارو هفت سال اول در یک شرک تولیدی در 45 کیلومتری جنوب تهران کار میکردم. در یک شهرک صنعتی که مسیر دسترسی جز خودرو سواری نداشت. سرویسی بود که مارا میبرد و می آورد. عملا  خارج شدن در میانه روز و انجام کار دیگر در آن شهرک دور افتاده مفدور نبود. اما 6 سال است در شرکت دیگری در تهران مشغول بکارم. در میانه شهر، فاصله شرکت تا خانه حدودا 12 کیلومتر است اما زمانی مصروف برای دسترسی به محل کار گاهی همان زمانی است که در شهرک صنعتی بودم. روزی دو ساعت تا سه ساعت صرف رانندگی در ترافیک میشود. استرس های زیادی وارد میشود. تازه من مشکل جای پارک و هزینه و ریسک های دیگر را ندارم. وقتی 20 ساله یا 22 ساله بودم خیلی علاقه داشتم ماشین داشته باشم و در شهر رانندگی کنم. ولی حقیقتش را بخواهید الان اصلا از رانندگی در شهری مثل تهران لذت نمیبرم. برایم اعصاب برانگیز است و نوعی فرسایش با خود بهمراه دارد. قبل تر راننده های تاکسی را دیوانه میپنداشتم الان میفهمم واکنش روانی به این همه تنش فقط نوعی دیوانگی و لاقیدی است. امروز نقشه کامل خطوط 11 گانه مترو تهران منتشر شد. یعنی قرار است تا سال نمیدانم چند تهران از منظر دسترسی به مترو همچین شکلی بخودش بگیرد. طرح مترو در ایران از سال 1355 آغاز شده بود و برنامه ای 20 ساله بود. یعنی اگر انقلاب رخ نمیداد با احتساب یک یا دو سال تلرانس سال 1375 باید شبکه مترو در تهران تکمیل میشد. طبعا اگر انقلاب رخ نمیداد وضعیت جمعیتی و معماری و مدیریت شهری تهران هم متفاوت بود. کاری به گذشته ندارم باور دارم اگرهمین حالا بودجه ها کنترل شود و قیمت های غیر تحریمی و پیمانکارهای رقابتی به میدان بیاییند قطعا هزینه سیو شده در کاهش مصرف سوخت، کاهش تعداد تلفات، کاهش الودگی هوا، کاهش  میانگین دما و درنتیجه کاهش مصرف آب و برق در تهران بارها بیش از هزینه های صرف شده در متزو خواهد بود.

یعنی کلاف سر درگم اتفاقا راهکارهای ساده دارد. شبکه مترو و پاک را توسعه بده، اگر کسی خواست از ماشین شخصی استفاده کند هم استفاده کند ولی هزینه اش را بپردازد. مسئله مدیریت شهری در ایران عدم جایگزینی راهکاراست . یعنی می گویند طرح آلودگی هوا داریم ولی نمیگوید اگر ماشین نیاریم چطور به کارمان برسیم؟ مترو تهران ظرفیت سه میلیون سفر شهری روزانه را دارد؟ وقتی این منطقه نه مترو دارد نه اتوبوس نه تاکسی چرا باید سوار خودرو شخصی نشوم؟ وقتی بنزین از آب معدنی ارزان‌تر است چرا نباید هر هفته بروم باک ماشینم را پر کنم و قیافه متجددانه به خودم بگیرم؟

مسئله ساده است. راهکار هم حی و حاضر است فقط مسئله انگیزه است که میخواهی کاری برای کمک به مردمت انجام دهی یا آمده ای برای کار دیگر.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه ارمنستان- بخش دوم: کمونیست رفت، ما ماندیم.

اصلا نمیدانم چطورم خوابم برده بود. فقط این را یادم هست قبل خواب، زنگ گوشی را برای ساعت 8 صبح فعال کرده بودم چون بایدساعت 10 در دفتر VAC حاضر میشدم. بیدار شدم دوش.گرفتم بعد صبحانه مختصری در هتل خوردم  و راهی محل موردنظر شدم. از هتل محل اقامت دور نبود. دوتا چهاراره پایین‌تر بود و هوا خوش بودو میشد پیاده‌روی کرد. رفتیم کارمان هم راحت و سریع انجام شد. بار مسئولیت از دوشمان برداشته شد. حالا وقت داشتیم برویم بچرخیم و بگردیم. توریست سرزمین های ناشناخته بودن همواره رویای من بوده است. همیشه دوست داشتم اینقدر درآم و اعتبار جهانی داشتیم که میتوانستم سالی دو سه بار بروم دنیا را بگردم. کمتر با خفت ودردسر باهام برخورد شود و کشورم به کشور جنگ طلب و قهر کرده با همه دنیا شناخته نشود. حقیقتش دست خودم هم نبوده من در ماه های پایانی جنگ هشت ساله ایران و عراق متولدشدم. در جنگ متولدین پرشمار دهه شصت مدرسه رفتم و پا گرفتم بعد در ورود به دانشگاه مجددا جنگ دیگری تجربه کردم. برای رفتن به سربازی و حتی پیدا کردن شغل برای همه شان جنگ داشته ام. دوست داشتم حداقل در میانسالی درگیر جنگ نباشم. یا حداقل وقتی 4 روز به هوای سفر از کشورم بیرون میزنم مجبور به رقابت با کسی نباشم. اما جنگ شروعش با یک کشور است و پایانش دست آنها نیست. در مرود اوکراین هم اینجور فکر میکنم. زلنسکی قلدری روسیه را نپذیرفت و واردجنگ شد. حالا نزدیک سه سال از جنگ روسیه و اوکراین میگذرد. معلوم نیست چقدر دیگر ادامه داشته باشد. غربی ها پول میدهند. مردم روسیه هم قطعا هزینه میدهند. اما باید بیست سال یا سی سال بعد از آن طفلی که این روزها در اوکراین متولدشده در مورد جنگ بپرسی. ارمنستان هم در طول تاریخ معاصرش (قبل ترش را نمیدانم) همیشه درگیر جنگ بوده است. جنگ های قومیتی ارامنه را از زادگاه و شهر و خاک خودشان کوچانده است. میلیون ها نفر از هستی ساقط شده اند. دو سال پیش هم آخرین جنگ فیزیکی شان که زخم کهنه ای بود مجددا سر باز کرد. قره‌باغ را از دست دادند. عملا آن جماعت ارمنی کوچانده شد. ظاهرا همه چیز تمام شده اما حال مردم و شهر این را نشان نمیدهد. دیوارهای ایروان هم پر از نقش شهید است. سربازهایی که در جنگ های دور یا نزدیک جانشان را از دست داده اند. خیابان ها و خانه ها نشان از عدم سرمایه گذاری کافی در مسکن دارد. ارمنی ها ماشین های استوک خارجی وارد میکنند. تعداد ماشین های صفر مدل بالا کم نیست اما تعداد ماشین های رده خارج زهوار در رفته هم زیاد است. این خودش نشان از یک اختلاف طبقاتی شدید دارد. بعضی ماشین ها فرمان راست اند اما قوانین رانندگی و خیابان ها بر پایه فرمان چپ طراحی شده است. مشخص است قیمت خودرو ملاک انتخاب بوده است وگرنه با ماشین فرمان راست در کشوری با استاندارد فرمان چپ رانندگی کردن خیلی سخت است. 

میدان جمهوری ایروان

بعد از اینکه کارم انجام شد رفتیم میدان جمهوری. میدان زیبایی است. هسته مرکزی و اداری ایروان است. اطراف میدان پر ساختمان های دولتی است. به نسبت میدان جمهوری تهران بسیار با شکوه تر و گیرا تر است. بعد از آنجا در خیابان aboviyan# قدم زدیم. ارامنه در نظر اول آدمهایی هنر دوست و آرام بودند. سرتاسر خیابان آبوویان پر از گالری ها و رستوران ها و عتیقه فروشی هاست. خیابان خوبی برای برگزاری مراسم فرهنگی است. میانه های خیابان به میدان چارلز ازنوور charles_aznauvor# رسیدیم. چالز ازنور یک خواننده و هنرمند فرانسوی ارمنی تبار بود که در دنیای آوازه خوان ها به شدت معروف و محبوب است. فرانسوی شدن چارلز آزنور به خاطر همان جنگ لعنتی بوده و شاید بر عکس پدر و مادرش او شانس آورده است. پدر و مادرش برای فرار از جنگ ناچار به کوچ شده اند و چارلز در پاریس متولد شده و همانجا تحصیل کرده و خواندن را شروع کرده است. اما ریشه ارمنی اش باعث شده بارها به سرزمین آبا و اجدادی اش برگردد و تا جایی که میتواند از نظر فرهنگی و مالی به هموطنانش کمک کند. این شد که در ایروان میدانی به نامش زده اند و به نیکی ازش یاد میکنند. دو سوی این میدان اتحادیه هنرمندان ارمنستان و سینما مسکو بود. سینما در آن ساعت صبح تعطیل بود اما اتحادیه هنرمندان شلوغ بود و آدمهای زیادی از دانشجو یا نوازنده موسیقی در آن رفت و آمد داشتند. ما در طبقه همکف، پوستر یک نمایشگاه  نقاشی دیدیم و خودمان را به بازدید از این نمایشگاه دعوت کردیم.

میدان چارلز آزنور و خانه هنرمندان ایروان

تقریبا یک ساعتی وقت صرف دیدن 50 تابلو نمایشگاه کردیم. تابلو ها عمدتا با رنگ روغن و اکرلیک و در فاصله زمانی 25 ساله کشیده شده بودند. تکنیک هنرمند و عنوان تابلو ها عجیب ساده وبه شدت استعاری بود. نمادهای پرنده،تنهایی،جنسیت و حتی نمادهای شهری و ملی در همه کارها بود.

متأسفانه اسم هنرمند را ثبت نکردم و از خاطرم رفته اگر بتوانم اطلاعات بیشتری ازش به دست بیارم حتما در کامنتهای همین پست منتشر میکنم.

بعد از خیابان ابوویان به سمت مرکز اپرای ایروان رفتیم. شاختمان باشکوهی است در میانه شهر، قیاس درستی شاید نباشد اما شبیه تالار وحدت یا تئاتر شهر تهران ولی خیلی انسان محور تر. یعنی نگران نیستم آن وسط یک موتوری زیرت بگیرد یا گدا و دستفروشی بهت آویزان شود. مجموعه فراخ و دلباز طراحی شده. محوطه سازی عالی است و تمام 360 درجه دورتا دور بنا بعد از یک صد متری فضای باز،  فضای سبز و رستوران است. یک جور رستوران های دلباز  محوطه باز یا pante دار که انتظار قبل  شروع کنسرت یا  دورهمی بعد از آن را میسر و آسوده میکرد. آنقدر فضا گیرایی داشت و نور آفتاب عمود می تابید که ترغیب شدیم بنشینیم و نوشیدنی بخوریم.  یک مقدرا از جاهای دیگر شهر گرانتر بود ولی بنظرم آن فضاها ارزشش را داشت. بعد که حسابی جگرمان حال آمد از طریق خیابان تامانیان #tamanyan به دیدن  #cascade یا همان هزار پلکان معروف ایروان رفتیم. 

cascade بنای قدمت داری نیست. و بخش های شمالی هنوز تکمیل هم نشده است. اما یک واقعیت تاریخی پس پرده این بنا هست که بریم جذاب بود.  cascade شامل یک بنای 300 متری در دامنه کوه به عرض 50 متر و  503 پله است.(بخش ساخته شده) این بنا از جنوب به خ تامانیان و از شمال به  بزرگراه سارالانژ میرسد. و درست در کنار بزرگراه سارالانژ بنای یادبود کشته شدگان حزب کمونیست ارمنستان و مناره یادبود 40 سالگی حاکمیت کمونیست بر ارمنستان است. بنای گیرایی است و از تراس آن میشود تمام شهر ایراوان را دید. اما اگر بگویم کمتر از 10% توریست های هزار پله از آنجا بازدید میکنند باز هم اغراق کرده ام. بنای یادبود چهل سالگی ارمنستان کمونیست خیلی مورد تکریم نیست. دلیلش هم مشخص است ارامنه از کمونیست هم خیری ندیده اند. حتی در سالهای اخیر هم حمایت های ضعیف روسیه از ارمنستان منجر به از دست دادن رسمی بخشی از خاک ارمنستان شد. 

داخل بنای یادبود پر از زباله و بطری های خالی آبجو بود. در راهروی ورودی بوی ادرار می آمد و  جای جای بنا دود زدگی ناشی از روشن کردن اتش عیان بود. خبری هم از نگهبان یا مسئول نگهداری نبود.

پابان بخش دوم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

محیط زیست

جمعه به دعوت جاوید - استاد و رفیق همیشگی‌ام- به همراه حلقه رفقای بیست ساله کانون به دیدن یک تئاتر نشستیم. تئاتر عجیبی بود. هیچ تصوری ازش نداشتم، جز چندتا جستجوی اینترنتی که در مسیر رسیدن به تئاتر انجام دادم و فهمیدم کارگردانش برادرعبدلرضا کاهانی است و یکی از بازگرانش را اخیرا توی سریال سروش صحت دیده‌ام. بعد گفتم یعنی چی که ما طرف را به اسم برادرش می‌شناسیم؟ خودش کارگردان است و اتفاقا بنظرم کارگردان خوبی هم آمد. از آن بهتر نویسنده درجه یکی است. این شد که این چندتا نکته بعد از اجرای تئاتر به ذهنم آمد.

پوستر تئاتر  محیط زیست

1- تئاتر در حداقل طراحی صحنه با تعداد محدود بازیگر و نورپردازی برگزار شد. یک دکورساده شامل یک دیوار با دو در و سه مبل و یک میز پذیرایی، همین. روی میز دستمال کاغذی و فلاسک چای و قوطی خالی نوشابه فانتا و فقط همین. حتی نور پردازی هم خاموش و روشن تایمینگ خاصی نداشت. اما از همین صحنه خلوت یعنی از تمام اجزای همین صحنه خلوت بهترین استفاده شده بود.

2- اجرا در کمترین حرکت ها و بیشتر با دیالوگ پیش میرود. بازیگران که خواهر و برادرهای یک خانواده اند در پی ظن احمد (برادر وسط) از چرایی مرگ پدر در خانه پدری گرد هم جمع شده اند و ماجرا را برای او که در روز مرگ حضور نداشته تعریف میکنند. شعور و آگاهی بازیگران از موضوع مانند تماشاگران در جریان تئاتر و به شکل مضارع تکمیل میگردد. این درک قطره به قطره حقیقت و بیان اطلاعات در خلال دیالوگ های تلگرافی بسیار استادانه چیده شده و درست وقتی که میخواهد حوصله سر بر شود گره گشایی میشود.

3- این حجم از دیالوگ خصوصا برای نقش احمد (مجید یوسفی)، نادر (داریوش رشادت) و شیرین (سرور پیروانی) سخت است اما تسلط بازیگران نشان میدهد تمرین خوبی داشته اند و آنقدر در اجرا خوب هستند که در صورت اتفاق پیش بینی نشده هم بتوانند اوضاع را سرو سامان دهند.

4- المان ها و اسامی خیلی دستخوش بازی میشوند. بازی با کاراکترهای تعزیه و کارکرد استعاری آن، یا شوخی با تهران و بافت پر آسیبش توانسته زیر لایه ای عمیق‌تر از متن ایجاد کند که مخاطب را بعد از اجرا به فکر درباره ی بدیهیاتش وادارد. ظرافت این دست اتفاقات و آشنای شان با زیست روزمره آنقدر زیاد است که حتی برای خیلی از مخاطبان خنده دار هم نیست یه واقعیت تلخ است که هنوز پذیرفته نشده اس. انتخاب نام  محیط زیست هم قشنگ یک کج دهنی است به آن ذهنیت که میخواهد همه چیز را خوب جلوه دهد.

5-نمیخواهم جو بدهم اما در دستگاه سرکوبگر جامعه ما اینکه اسمت چه باشد و زاده کدام خانواده باشی خودش مرحله ای از حساسیت است. کاهانی بودن هم در سالهای اخیر از همان اسامی است (هرچند در سالهای اخیر دیگر باید گفت رو چه اسمی حساس نیستند؟)  این را خواستم بگویم که با این وجود بنظرم رسول کاهانی بر خلاف دو برادر شناخته شده دیگرش راه درستی را رفته. خط باریک هنر و ابتذال، یا دوگانه سرشاخ شدن و بیکاری دو قطبی های سختی است اما رسول بنظرم خط باریکی در مرز این دو لایه دیده و بعد پنج سال نمایش جدیدی روی پرده برده است.

6- میگویند وقتی لنین از دنیا رفت، بولگاکف جوا بخاطر انتشار رمان گارد سفید مورد بازخواست بود نمایشنامه هایش یکی پس از دیگری توقیف میشد یا اجازه انتشار و اجرا نمیگرفت. اما بولگاکف درست در همین زمان تخم مرغ های شوم و دل سگ را نوشت و شاهکارش - مرشد و مارگریتا- را کامل کرد. ده سال بعد بولگاکف با وجود آزادای عمل بیشتر دیگر درگیر بیماری بود و نتوانست کارهای بهتری بنویسد. حالا هم شاید سالهای خوبی برای ارائه نباشد اما دستکم کسی که امروز مینویسند و میخواند پشتوانه ای به اندوخته خود اضافه میکند که شاید هیچوقت دیگر فرصت انجامش دست ندهد.

 همین. والسلام

پ.ن: بیشتر راجع این تئاتر اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

در آستانه

لبه پرتگاهم، نمیتوانم بکنم و پریدن دیگرانم بیشتر توی دلم را خالی میکند. ماه قبل دقیق شد چهار سال تمام که به این شرکت آمدم و خب میدانم کار کردن برای چهار سال در یک مجموعه زمان کمی نیست اما خدا حافظی بیش از 10 نفر از دوستان و همکاران شرکت به منظور مهاجرت بدجور دلم را خالی کرده است. موازی با این قضایا دوستان زیادی هم از ایران رفته اند. تغییرات و فشارهای اجتماعی که از آبان 98 شروع شد تا جنبش مهسا همه باعث شده غیر از بد بینی اجتماعی از نظر مادی هم پروژه ها کم و کمتر شده و پول در صنعت مملکت نیست. اندکی سرمایه گذاری داخلی هم هست هزینه تبلیفات بی حساب و کتاب عقیدتی و ترویج تفکر حاکمیت میشود. در چنین شرایطی امیدوار بودن عقلانی نیست چرا که نشانه های مثبت آنقدری نیستند که بشود بهشان دل بست. اما حساب و کتاب آدمیزادی خیلی متفاوت است.حساب در دروازه و سوراخ سوزن است. تعلقاتی هست که نمیگذارد رها شوی. دست اندازهای راه مهاجرت هم هست. آمریکا و کانادا که اصلا سفارت خانه ای ندارند. گرقتن نوبت از سفارت خانه های اروپایی یا استرالیا هم کار حضرت فیل است. وضعیت عجیب تراژیکی است. ایرانی بودن در عصر جمهوری اسلامی برچسب بزرگ و کثیفی است که به این سادگی نمیتوان از تن جدا کرد. وقتی با این رفقای مهاجر حرف میزنم هدفشان از رفتن فقط ویزا و زندگی معمولی و کمی راحت تر بوده است. به این فکر میکنم که من هم اگر راهی شوم برای یک پاسپورت میروم. نه چیز دیگری. نه آنقدر درسخوانم که بگویم کیفیت آموزش در ایران به درد نمیخورد نه آنقدر خوشگذران که بگویم دنبال بار و کاباره ام و اینجا در عذاب. اینها را میگویم اما فاصله ام تا پریدن هم زیاد است. دو دستی اندک چیزهایی که این سیزده سال بعد دانشگاه به سختی و با شصت ساعت کار در هفته و سفر 110 کیلومتری روزانه جفت و جور کردم را چسبیده ام.یک بخشی ترس است یک بخشی عدم شناخت و مشخص نبودن مسیر. من آدم حساب و کتاب و برنامه ریزی ام. در دم و هر چه پیش آید اعصابم را  بهم میریزد و به این سادگی نمیتوانم دل به جاده بزنم. هر چه بشتر میگذرد در این زمینه ترسوتر هم میشوم. کاش یک راهنمایی بود نه شبیه این موسسات مهاجرتی که بیخود بازارگرمی میکنند. یک زائر (به تعبیر پائولو کوءیلو)، یک سوخته ضمیر کسی که مسیر مشابه داشته و دل بزرگ و بخشنده دارد. آن وقت میشد نشست دل داد و از کندن هم لذت برد.

به شاملو که فکر میکنم میبینم او هم به یقیین در اوایل انقلاب از نظرگاه من جهان را دیده. تصمیم گرفته و این تجربه اش عجیب در شعر "در آستانه" پیداست.

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

چاه ویل

چاه ویل مجوعه ده داستان از برنده برندگان پنج دوره جایزه داستان ارغوان است. این جایزه به همت انتشارات هفت رنگ و به داوری احمد پوری،ابوتراب خسروی،مژده دقیقی،حسین سناپور و لیلی گلستان برگزار شده است. زحمت گردآوری و آماده‌سازی داستان ها برای مجموعه بر دوش اوژن حقیقی بوده است. در این نوشتار سعی کرده ام با کنترل ذوق خودم از خواندن داستان ها، راجع هر کدام خیلی کوتاه نظر خودم را بنویسم. این نوشته کوتاه به معنای نقد داستان نیست و صرفاً نتیجه ی بوده که خودم از قرائت داستان به آن رسیده ام.

لازم به توضیح است که جایزه داستان ارغوان  که تا بحال به مدت پنج دوره برای معرفی نویسندگان زیر سی سال برگزار شده است.

چاه ویل

1- چاه ویل - فرناز قربانی:  دلیل انتخاب شدنش بعنوان اسم مجموعه نمره و رای بالای دوران بوده است. قبل از خواندن همه مجموعه به این موضوع نرسیده بودم. در اینکه این داستان بهتر از 9 داستان دیر است شکی ندارم اما در خصوص سایر رتبه ها  چینش من کمی متفاوت تر خواهد بود.

ایده داستان بعنوان یک مفهوم چیز جدید نبود اما بازتولید اثر عالی است. انتخاب زاویه دید، بیان تدریجی اطلاعات، خط داستانی کوتاه و پرکشش بسیار کار را خواندنی کرده بود.شاید تنها اشکالی که میتوانم بگیرم شخصیت پردازی است. نویسنده در شخصیت پردازی غیر از شخصیت مادر خیلی منفعل است. نایب عابد(که به تنهایی اسم گنگ و عجیبی هم هست) حتی بعد از اینکه مشخص شد پدر مامان است هم پرداخت خوبی ندارد. زبان داستان روان و بدون دست انداز است و  از نظر محتوایی و ساختار شبکه ای نقدی بر آن وارد نیست.

2- حضور و غیاب - غزل محمدی : از صفحه دوم به آن طرف همش با خودم می‌گفتم من عاشق این معلم خسته و خمارم! چقدر این خوبه! چقدر این موقعیت عجیب و قشنگه و  بچه ها، پسر بچه هایی قبل از سن بلوغ چقدر واقعی و خوبند. از نظر زبانی داستان روان نیست. علت اش بنظرم نه در شکل نوشتن که در شکل صحنه پردازی است. وقتی دو صحنه یکی فیزیکی و دیگری مجازی آن هم از نوع کلاس درسش در داستان داری. بیان اینکه کدام یک دارد روایت میشود و درز انقطاع این دوتا کجاست واقعا حساس و مهم است. یک جاهایی این مرز باریک بهم می ریخت. مجبور بودم برگردم عقب و دوباره بخوانم تا بفهمم چه شده. اما  بار محتوا آنقدر قوی هست که چنین  دست آندازهایی را رفع و رجوع کند.

3- لیس لها ارض او وطن او عنوان - زهرا گودرزی :  در مجلدهای قبلی برندگان ارغوان از زهرا گودرزی خوانده بودم. ۀآینده درخشانی خواهد داشت. این قصه هم عجیب ایده جذابی دارد. دلم میخواست چند سطری راجعش بنویسم ولی، انا الله لا یحب اسپویلیون.... پس بگذارید اینطور شروع کنم که ایده عالی است پرداخت هم خوب است، انتخاب زوایه دید دانای کل هوشمندی نویسنده بوده است. لحظه به لحظه جلو میرفتیم بفهمم خب آخرش چه میشود. نزدیک شدن به قصه ی با  درون مایه جنگ کار سختی است. خصوصا وقتی ده سال بعدش دنیا آمده باشی و خط داستانی حتی اگر خط داستانت برای سی سال بعدش باشد. ولی زهرا گوردزی از پسش برآمده بود.

فقط این سیر تحول راغب از خشم به رافت با آن عقبه پر کینه و بغض کمی برایم باور ناپذیر بود. فقط همین.

4-چشم ها- امیر محمد محدثی : در توضیح داستان اول نوشتم که ترتیب داستان های من ممکن است فرق داشته باشد. یکی اش همینجاست. بنظرم  این داستان چه از منظر محتوایی، چه از دید عناصر داستانی برای رتبه چهارم مناسب نیست. دلیلم هم  دقیقا هم ایده معمولی با پرداخت معمولی‌تر است. داستان به شدت امروزی است وقتی در خیابان های یوسف آباد پشت ترافیک می ماند کلافگی اش، کلافگی خود ماست. سوژه اش امروزی است. رفتنش به مدرسه توصیف و صحنه ها همه جاندار است  اما  زبانش کمی میلنگد. یک جایی در صفحه 51 غلط املایی هم داشت که نمیدانم در چاپ ایجاد شده یا از قبل بوده یا چه... شایدم هم چون من پدر نشدم هنوز همذات پنداری درستی با داستان نداشتم. اما مگر نه این است که داستان برای همه مخاطبان است؟

5- نزیسته - رحیم حسینی نژاد : داستان مهندسی شده ای بود.  ایده اش چندان جدید نبود اما پرداخت زنده و سرحالش آورد بود. پر بود از اصطلاحات تخصصی که دلچسب بود. عجیب دلچسب. من دوستش داشتم. آن دوراهی های انتخابش را، آن تردید هایش، باکس بندی های پرستار جوان در زندگی نزیسته اش.  صحنه سازی ها خوب بود. محیط بیمارستان و آن استرس و فشار کادر درمان همه عیان بود.داستان در ظاهر دقیق و پر نفس بود.

6- گزارش افسر کشیک - احسان منصف خوش‌حساب: فرم  در داستان مهم است اما قبل از فرم قصه گو بودن برای من مهم تر است. این داستان  عجیب قصه گو بود و اتفاقا فرم خوبی برای بیان قصه اش انتخاب کرده بود. فرم گزارش نامه های اداری 

شروع قصه خوب است. هرچه جلوتر میرویم نور روی بخش های بیشتری از ایده میافتد. تا یک جا بند رها میشود و چگالی اطلاع رسانی به اوج میرسد. اما اولا این چگالی به یکباره بالا میرود به نوعی لو رفتن داستان یک دفعه بیرون میزند و آنکه فرم گزارش گونه را بهم میریزد. دوما اینکه تا ان زمان عقبه زیادی از شخصیت ها حداقل دو شخصیت اصلی بیان نمیشود. ما چند تیپ داریم که علی‌الظاهر با  تصویر ما از تیپ های پیش فرض پیرزن و پیرمرد فاصله ای ندارد. فقط برای خارج شدن افسر از تیپ ابت تلاش هایی شده بود که آنهم کافی نبود. و  شخصیت ها  دم دستی ترین تصویر ما از پیرزن و پیرمرد و افسر کلانتری بود.

 7-جوجه تیغی - محیا مرادی نسب : این داستان هم بنظرم جایگاهش جایی پایین‌تر از ششم بود. از این تیپ داستان ها، خوشبختانه یا متأسفانه این روزها زیاده شنیده و خوانده ام. من دوستش نداشتم چون کشف و شهودی درش نیست. ته و تویش درآمده. پرداخت جدید هم ندارد. این لحن داستانی برای امروز دیگر جواب نمیدهد. نثرنویسی پر تکلف از داستان فارسی رخت بربسته آنچه مهم است بلد بودن قصه گویی است و تکنیک در نوشتن. این  داستان هم قصه دارد اما قصه ای نحیف،لاغر انگار که دیواری با آجرهای نری قزاق را بالا بری با تک گویی های زیاد و  توصیف های زیاد بدون سیمان  گذاشتی و با تلنگری فرو میریزد.

8-ساکن همیشگی- منوچهر زارع پور: این یکی بنظرم باید بالاتر بنشیند. یک جایی بین پنج داستان اول حتی. ایده اش را میشود در دو جمله بنویسی اما هزار جور خوانش ذهنی میشود از همان یک خط داشت. هزار جور یاغی‌گری برای شخصیت اصلی متصور شد. بنظرم یکی از بهترین ها در بین  هزارتا را برای نوشتن انتخاب کرده. داستان ضرباهنگ تند و جذابی دارد. با  توصیف و  ریز شدن  خسته ات نمیکند. تند و شلاقی جلو میرود و فهمش از موقعیت و لحن خوب است.

9- فرار کن یحیی - عباس عظیمی:  این یکی هم بنظرم میتوانست جایگاه بالاتری داشته باشد. شاید در تکنیک یا ایده اصلی آنقدرها  قوی نیست. اما  ه هیچ وجه غریضی نیست مشخص است راجع خط به خط و صحنه به صحنه اش فکر شده. یک کولاژ منسجم از رخدادهاست که باور پذیر است و در خدمت داستان. فقط با پایان بندی‌اش شبیه  انکتودها میشود. راضی کننده نیست. کمی توقعم از آنچه که تا آنجا جلو برده بود. بیشتر بود. کاش بازنویسی کند.

10- تبریزی - ندا جبرئیلی : این داستان هم با وود تنه لاغر و  ایده  تکراری اش بنظرم  پرداخت خیلی خوبی داشت. خط داستان خیلی کوتاه انتخاب شده بود اما  فلاش بک ها  و ارجاعات  نه لاغر را خوب پر کرده بودند. انگیزه خوردن قرص ها بعد آن لوکیشن  راه‌پله ، خود اسم تبریزی،  همه  راضی ام میکرد به  پذیرش اتفاق و باور کردن . 

تک گویی درونی انتخاب پر ریسکی است. باید بدانی و خوب سوهان کاری کنی تا تیزی هایش توی ذوق نزند. این یکی خوب درآمده بود. اما مشکل اصلی ام  با این بود که من از صفحه اول میدانستم یکی دارد خودش را میکشد و  آن یک نفر هم  نعل به نعل عین  پیش بینی ما خودش را  کشت. حتی یک ذره محض رضای خدا خط زیرین یا شگفتی یا داستانی موازی  در داستان نبود. تا اخرش را  یک نفس خواندم که یک جا شگفت زده ام کند یا لااقل این گزارش درد آور را تا پایان پیش نبرد. اما دقیقا  همان الگوی درام را جلو برد.

پ.ن 1 : از میان ده نفر از هشت نفرشان داستان یا داستانهای دیگری خوانده بودم. عیار و قدرت قلمشان خوب است پس قطعاً بیدی نیستند که با این بادها بلرزند. 

پ.ن 2 : اگر قرار باشد بگوییم داستان چه خوب بود و به به و چه چه، کمکی به نویسنده اش کردیم؟نویسنده باید بازخوردهای بیشتری از داستانش بگیرد. حتی اگر بعضی هایشان مغرضانه باشد در میان تعداد زیاد فیدبکها  میانگین  قابل قبولی حاصل میشود. پس اگر نظرتان این است که خب اگر برنده شده حتما خوب است من نظرم را ندهم بدانید که اول از همه به آن نویسنده خیانت کرده‌اید. دوم اینکه هیچوقت نخواهید توانست از عینک نویسنده به داستان ها  نگاه کنید.

والسلام

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo