برای روشنایی بنویس.

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

روزنگاری جنگ - روز دوازدهم

بوی باروت، عطر بربری

در سنگر دست ساز خودم خوابم برده بود. بعد از 4 صبح صداها افتاد. کمی خوابیدم و با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. خواهرم بود از شب قبل پرسید. بیدار بود. او در روستا بود و ما در تهران. طبیعی بود یازده شب خوابیده باشد و 6 صبح بیدار شده باشد. خبر از ما نداشت که چشم برهم نگذاشته ایم. حال و احوال کرد و گفت خبر آتش بس امده گفتم که شنیدم. با اینکه نخوابیده بودم حالم خوب بود. خسته نبودم بیدار شدم و به چندتا رفیق دیگر پیغام دادم. بلند شدم و سنگرم را جمع کرد وسط راه گفتم نکند این آتش بس کوتاه باشد چرا سنگر را بهم ریختم؟؟ ولی دیگر حالش را نداشتم بسازمش. لباس پوشیدم و رفتم نانوایی، جعفر، شاطر بربری محل مان هنوز نان داخل تنور نچیده بود. خانه اش در اثر انفجار فرجام آسیب دیده بود. مرا که دید گفت:" سحر خیز شدی مهندس... " گفتم تو چرا زود آمدی گف  در مغازه میخوابم.خانه ام دیگر امن نیست. بیست دقیقه ای طول کشید تا نان را از تنور در بیاورد . عطر بربری داغ  حس زنده ای بود پس از 12 روز مرگ و نیستی. ته دلم شاد بودم از اینکه قرار است این اوضاع جهنمی تمام شود. رفتم خانه نان و پنیر و گردو را گذاشتم روی میز چای دم کردم با هل و دارچین و نشستم مفصل بی اینکه چیزی چک کنم یا نگران باشم کسی چه گفته صبحانه خوردم از چندتا از رفقا و مهدی که شب قبل شب سختی گذرانده بودند احوال پرسیدم. حالشان خوب بود مهدی خواهر زاده اش مصدومیت پیدا کرده بود اما رفته بود بیمارستان بخیه شده بود و مرخص شده بود. افتادم به مرتب کردن خانه . پارکینگ و ماشین شبیه مناطق عملیاتی بود. یک وچب خاک روش نشسته بود. گفتم تا تهران خلوت است و هنوز مسافرها برنگشته اند شروع کنم به شستن و مرتب کردن. ماشین را جارو کشیدم و شستم. پارکینگ را جارو زدم. جلوی در حیاط را آب و جارو کردم. حسابی خیس و خسته و عرق کرده بودم. خانه را جارو برقی کشیدم. آشپزخانه و سینک را برق انداختم. رفتم توی بالکن فکر کنم کبوترها هم در اثر صدا و انفجار دچار سندروم روده تحریک پذیرشده بودند. حسابی بالکن را کثیف کرده بودند. از توی ساک ابزارم کاردک اوردم و بی ادبی‌ها‌یشان را تراشیدم. بعد قالی کف بالکن را تکاندم و با آب کف بالکن را شستم.برگشتم خانه  چای خوردم و رفتم دوش گرفتم. اذان ظهر گذشته بود کارم تمام شده بود.  برای خودم مفصل نهار درست کردمو نشستم به خوردنش. با هر لقمه لذت میبردم. 12 روز پیش هیچوقت فکر نمیکردم از اینکه بخواهم در خانه حمالی کنم اینقدر خوشحال شوم. اما حالا حال خوبی داشتم دوپامین در رگ هایم جاری بود. عصری مامان برگشت به خانه، غیبتش دوماهه بود. وجودش نعمت بود. خیلی قبل از جنگ رفته بود و هر بار به دلیلی بازگشتش به عقب افتاده بود. خسته بود و دلش حمام میخواست گفتم من بادمجان خریده ام. میخواهم میراز قاسمی درست کنم. تا تو دوش بگیری ردیفش میکنم. بادمجان ها را روی کباب پز پشت بام سوزاندم. هوای تهران عجیب خاک آلود بود. چشم ها و گلویم میسوخت. اینهمه ساختمان خراب شده است. خاکش در هوا معلق است. بوی گوگرد و باروت هم می‌آمد. وسط کار که داشتم بادمجان ها را میچرخاندم که همه جایش کباب شود. صدای هواپیما شنیدم. عرق سرد کردم باورم نمیشد آن همه آتش‌بس و زرت و پورت تمام شده باشد. برگشتم به خانه بادمجان ها پوشن کندم به مادرم نگفتم که صدای هواپیما شنیدم. میرزا قاسمی را با ته مانده بربری هایی که صبح خریدیم خوردیم. او رفت و خوابید و من در اتاقم روی تخت دراز کشیدم. خیره به سقف بودم و گوشم به صداها، خوابیدم روی تخت از یادم رفته بود. فکر اینکه سرم سمت شیشه باشد یا پایم  اذیتم میکرد. سعی کردم بهش فکر نکنم. به صداهای بیرون فکر نکنم. پنجره را بستم پنکه را روشن کردم که صدای دیگری هم نشنوم. فردا باید بروم سرکار امیدوارم یادم برود این دوازده روز چه گذشته. امیدوارم چیزهایی تغییر کند. حاکمان بفهمند از کجا خوردند. بفهمند عامل پیروزی شان صبوری مردم بود. بفهمند و بیشتر به مردم برسند. کمتر اذیتشان کنند و بیشتر به حرفشان گوش کنند. کاش این 12 روز جز عمرمان حساب نشود. کاش خرابی ها خود به خود خوب میشدند بهتر و بیشتر از قبل حتی. اما این خبرها نیست. نمیخواهم به بعدش از حالا فکر کنم. نمیخواهم حتی خودم را دیگر سرزنش کنم که چرا زودتر از اینها از ایران نرفتم. من کارم را درست انجام دادم و همینجا حداقل در همین دوازده روز به درد چند نفرخورده ام. پیمان میگفت وجود رفیقی مثل تو که مجرد و در تهران است نعمت است. خودش هم برایم همین حالت را دارد. ولی وضعیت هیچ وقت قرار نیست ثابت باشد، تغییر میکند. این ها را اینجا نوشتم. چون این دوازده روز نتوانستم خیلی چیزها را در خودم هضم کنم. نیاز به نوعی نشخوار افکار دارم. حالاتم را نوشتم تا بعدها که بهشان برمیگردم بدانم آن روز چه وضعی داشتم چه کارها کردم و کجاها رفتم. باید خودم چیزهایی از این وضعیت بیاموزم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ - روز یازدهم

بعد از ده روز تعطیلی شدن شرکت بالاخره برگشتیم سرکار، غیر از 7-8 نفر از همکارها از بقیه خبر نداشتم و هر کس را می‌دیدم خوشحال میشدم که زنده و سالم است. به بعضی ها حتی این خوشحالی ام را بیان هم کردم. ایمیل ها را چک کردم. چندشرکت و وندور چینی و عرب و هندی که ارتباط زیادی هم باهاشان نداشتم بهم ایمیل زده بودند. بعضی هاشان مشخص بودند اصلا خبر نداشتند وضعیت چیست چرا که ایمیل های معمولی بود. کاتالوگ و معرفی محصول و کارهای از این دست، اما چندتایشان عمیقا احساس همدردی کرده بودند و امیدوار بودند زودتر برگردیم. یکی شان که برایم عجیب بود ایمیل مجیب بود. یک مصری تبار که در امارات ساکن است. مجیب از لینکدین مرا پیدا کرده بود و بعنوان یک بازرگان که انباری در امارات دارد اقلام و قطعات مربوط به لوله کشی های صنعتی میفروخت. برایم نوشته بود ما مردم خاورمیانه خوب میدانیم ماهیت اسرائیل چیست اینکه به چه بهانه به کشور شما حمله کرد هم مشخص و دردناک است اما دردناک تر اینکه با وجوئ اینکه میدانیم کاری نمیکنیم. حس سرخوردگی اش را حالا خوب میفهمیدم. عین دعوای یک بچه تخص زبون نفهم وحشی است که هر وقت یک نفر قوی تر از خودش وسط می آیدو به مرحله گوشمالی اش میرسد بابایش را خبر میکند. نمیدانم بالاخره این سیر سرخوردگی به کجا می انجامد. ولی تردید ندارم روان همه مان را پریشان کرده است.

حوالی ساعت 11.45 داشتم با تلفن صحبت میکردم که صداهایی از بیرون آمد. بچه های نگهبانی که این چند روز امده بودند شرکت پرده ها را کشیده بودند. تا پرده ها را بالا دادیم و پنجره را باز کردیم فهمیدیم چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. واحد ما طبقه هفتم ساختمان ده طبقه است و پنجره هایش رو به شمال شهر باز میشود. ردیف دود و غبار بود که به آسمان میرفت. دستکم از نمای پنجره ای که ما پشتش ایستاده بودیم چهار تا محل اصابت بمب را میشد دید. ستون غبار لحظه به لحظه بزرگ  و بزرگ تر میشد و داشت شهر و مارا میبلعید.  دود به آسمان میرفت. مدیر امد و گفت از پنجره فاصله بگرید و طبق مانوری که دیده بودیم از پله ها سریع خودمان را به طبقه همکف رساندیم. نگرانی توی چهره ها بود. از صبح هم هرچه بود صحبت جنگ بود و حالا فصل جدیدی از جنگ را داشتیم تجربه میکریم. به برادرم زنگ زدم که او هم دو روز پیش آمده بود و رفته بود سر کارش. گفت حالش خوب است و جایی حوالی نیایش را زده است. همین را که گفت همکاری توانست عکسی از محل یکی از بمب ها  پیدا کند. کنار ساختمان هلال احمر. همه زنگ میزدند از بچه ها و خانواده خبر میگرفتن.  آمد سر در اوین را هم زده اند. بعد خبر گزاری تسنیم یک فیلم گذاشت که آن هم ترسناک بود. خبر انفجار در خ پیروزی هم شنیدم. هر کسی داشت یک نقطه به محل حمله اضافه میکرد. دیگر  نمیدانستم کدام درست است کدام غلط، گیج شده بودم.

ساعت کاری تا ساعت یک بود. راس ساعت یک زدم بیرون . حدس میزدم اتفاق بدی در حال رخ داد است. حمله ها قبلی در شب بود و هواپیما و محل های انفجار و آن پ غبار و شعله ای که به آسمان میفرستد را درست نمی‌دیدم. اینبار اما با چشم خودم از فاصله ای نزدیک دیدم. فکر اینکه ممکن بود یکی از آن چند محل اصابت بمب، ساختمان محل کار من باشد از ذهنم بیرون نمیرفت. 

یک سر رفتم به میدان میوه و تره بار و فروشگاه شهروند. میدان تره بار خیلی شلوغ نبود. برخی غرفه هایش هم چیزی زیادی نداشتند اما بارشان به وضوح کمتر از قبل بود. فروشگاه شهروند اما شلوغ بود. صف های جلوی صندوق چند متر بود. فروشگاه اما ظاهرا همه چیز داشت جز یکی دو قلم که پر تقاضا بود. یک قوطی روغن برداشتم چون هر چه ذخیره روغن داشتم برده بودم فراهان و لنگ بودم. سیستم های صندوق هنگ میکرد و هر یک نفری که راه می‌انداخت یک تا دو دقیقه باید معطل می‌شدیم. آمدم خانه و میوه ها و سبزی ها را شستم و گذاشتم توی یخچال، یک کم با گوشی ور رفتم ببینم میتوانم به اینترنت بین الملل وصل شوم که ناموفق بودم. رفیقم پیغام داده بود که تهران است و اگر موافق است هم را ببینیم. قرارگذاشتیم ساعت پنج و نیم همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم. بنظرم مترو از مکان های امن این روزهاست. توی مسیر دوباره به ساختمان خ فرجام که محل اصابت بمب بود سر زدم. تفاوتش با دیروز این بود که جلویش را یک داربست زده بودند و تا ارتفاع دو سه متری دید را گرفته بودند. اما اصل  ماجرا و ان  آهن قراضه ها و سنگ های اویزان در هوا و اوضاع ویران خانه های اطرافش ناراحت کننده است که هر بار میبینم ناخودآگاه دهنم باز میماند.

توی مترو منتظر ماندم و رفیقا آمدند. میخواستیم قبل تاریکی برگردیم خانه دوتا ایستگاه بیشتر نرفتیم. از وضعیتمان گفتیم و از پیشبینی هایمان و نم نمک دیدیم رسیدیم نزدیک محل یکی از انفجار ها (میدان هفت)، روز اول دیده بودمش اما باورم نمیشد اینقدر فجیع باشد. انگار غبار نگذاشته بود متوجه حجم ویرانی باشم. اینجا هم دستکم چهار خانه نابود و غیر قابل سکوت شده بودند. ده تا خانه هم شیشه هایشان شکسته و اسیب دیده بودند. این خانه ها روز اول حمله (جمعه  23 خرداد ) هدف قرار گرفته بودند. پس احتمالاً در همه خانه ها  آدمهایی خواب بودند. اگر در هر واحد میانگین 3 نفر در نظر بگیری و هر ساخمان را میانگین سه واحد سی و شش نفر  یا اسیب دیده یا  فوت کرده اند که آمار وحشتناکی است. استاندارد تهران آماری داده بود تا پایان روز دهم 200 نقطه از تهران هدف حمله قرار گرفته است. نمیخواستم با فرمولم برآورد کنم آمار وحشتناک میشد. 

سلانه سلانه رفتیم . تهران گرم و غبار الود بود. به رفقا گفت. نشستیم به خوردن فالوده ، بستنی فروش میز باز نکرده بود. مشتری های زیادی نداشت. خودمان میز را باز کردیم و نشستیم.نمیدانستیم چه میشود، داده های ورودی مان هم کم بود و هرچه حرف میزدیم درصدی از وهم و خیال و شایعه و حرف مفت درش بود.

پیاده رفنیم تا محل تخریب دیگر که شبیه خندق بود. این یکی به وضوح بدتر بود. یک خانه کاملا محو شده بود. و 5 خانه اطرافش همگی آسیب دیده بودند.نمیدانم چه بمبی به این ساختمان اصابت کرده بود.اما پیدا بود هرچه هست از سمت شرق امده به یک ساختمان کمانه کرده و بعد ساختمان های  بعدی را منفجر کرده.

با مترو برگشتم خانه، عرق از هفت بندم زده بود. بیرون  ایستادم باغچه و حیاط را اب پاشی کردم. با طراوت شد. شلنگ را کشیدم باغچه بیرون را آب بدهم که صدای هواپیما شنیدم. توهم نبود. به وضوح دیگر صدای هواپیما را میشناسم. حتی حالا فرق صدای هواپیمای شکاری با بمب افکن را میتوانم از هم تمیز دهم. هنوز شلنگ را جمع نکرده بودم که یک همکارم زنگ زد. شنیدی ایران به پایگاه امریکا در قطر حمله کرد. دوباره عرق کردم. یکباره گرمم شد. با اینکه احتمالش میرفت اما توقعش را نداشتم آن هم به قطر. همکارم میگفت بیا امشب از تهران برویم. بهش گفتم دارم میروم داخل اسانسور و قطع کردم. امدم بالا و فوری تلویزیون را روشن کردم. درست بود زده بود. به هر ولذاریاتی بود چک کردم ببینم آمار تلفات و خرابی چیست. د ساعت طول کشید تا فهمیدم تلفاتی نداشته و موشک ها  روی هوا منهدم شده.

رفیقم زنگ زد امشب برو زیر زمین بخواب امن تر است. گوش ندادم تشکم را وسط پذیرایی زیر میز نهار خوری انداختم. سه جهتم را هم با  مبل مسدود کردم که شدت مورد احتمالی را دمپ کند. توی کوله ام  دو دست لباس و لپ تاپ و شارژر و کمی پول نقد مدارک شناسایی گذاشتم گذاشتم بالای سرم . اب و بیسکوییت هم توی جیبهایش کوله چپاندم. 

تازه توی سنگر دست سازم خزیده بودم که صداها شروع شد.نه یکی ، که چند صدا.دو سه تایش به وضوح خانه را لرزاند. انقدر سر و صدا بالا گرفت  که صدای ضد هوایی و پدافند در پس زمینه گاهی شنده میشد.حس میکردم صدا ها از شرق و شمال و شمال شرقی اند.محل دقیقشان را نمیدانستم. یک کم دعا میخواندم هنوز ایت الکرسی را که 11 سالگی حفظ کرده بودم یادم بود. خواستم فایل صوتی ضبط کنم بعد فهمیدم توفیری نمیکند. هر صدایی که بلند میشد یکی پیام میداد که سالمی؟ زنده ای؟

 خودم هم نگران بودم. .هرکسی اسم جایی را میگفت فوری به دوستی که میدانستم درآن محدوده است پیام میدادم.جمعیت تهران به داماد پیغام دادم که کاش برویم. گفت دیگر گیر افتاده ایم صبر کنیم تا صبح ببینیم چه میشود.صبر کردیم اما نمیگذشت دقیقه به دقیقه اش سخت بود. به مهدی هم پیغام دادم بهم گفت  ساکن منطقه هفت است و هشدار داده اند خالی کن . گفتم روی چمن هیا پاری ولو شده . گفتم بیا پیش من تنهایم اما گفت میخواهد برود خانه خواهرش پیش خواهر زاده هایش. ازم خواست  هر وقت شنیدم منطقه  هفت را زده خبر دهم.خانه باز لرزید. دوست داشتم بروم پشت بام ببینم اوضاع چطور است اما حقیقتا  جراتش را نداشتم صداها دور نبود . تمامی نداشت. طرف های ساعت 3.5 بامداد بود که خبر آمد ایران و اسرائیل بر سر یک اتش بس توافق کرده اند. باورم نمیشد. شش ساعت پیش به پایگاه امریکا حمله شده بود حالا رییس جمهور آمریکا داشت از آتش بس میگفت. حس کردم یک جور فریب است. اما صدا ها به شکل محسوسی کم شد. خبری از 7 هم نگرفتم که به مهدی بگویم. پیش خودم گفتم همانجا روی چمن نرم و مرطوب پارک جایش امن تر من است که  تنها در طبقه پنجم یک ساختمان ام. صدا قطع شد. هوا روشن شده بود. باید میخوابیدم فهم اینکه خب راتش بس توهم است یا  حقیقت دارد برایم غیر ممکن بود. خوبیدم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ - روز دهم

اولویت 

ساعاتم را قبل از زنگ زدن غافل گیر کردم. خوب نتوانستم بخوابم. حالم بد بود. حوالی 4 صبح بیدار شدم. به عادت این روزها با اینکه اینترنت ام کامل قطع بود گوشی را نگاه کردم. یکی از اپلیکیشن ها که با آن اخبار دنبال میکنم خبر حمله به فردو را تایید کرده بود. قط متن کامل خبر نبود. نوتیف آمده بود. یک نقل قول از ترامپ گذاشته بود. یک لحظه داشتم فکر میکردم هنوز خوابم ولی بیدار بود. بیدار شدم . تلویزیون را روشن کردم و صدایش را کامل بستم. بابا هم بیدار شد. شبکه خبر زیر نویس داده بود گزارش های تایید نشده خبر از حمله به فردو دارد. چشم هایم را مالیدم که درست دیده باشم. نوشته بود گزارش های تایید نشده. بعد دوباره اپلیکیشن نویف داد. یک فرمانده آمریکایی که گویا فرمانده عملیات با دقت نقشه عملیات را تشریح کرده بود. گفته بود به سه مرکز حمله کردیم.  چطور ممکن است از آن سر دنیا امده زده رفته بعد هنوز داخل کشور رسمی ترین خبر زاری میگوید گزارش تایید نشده؟؟؟ یعنی یک نفر در قم تلفن هم نزده که اینجا را زده اند؟ به شیطان لعنت فرستادم و با اعصاب خراب لباس پوشیدم. مادرم هم بیدار شد و امد پیشم گفت حالا که زده نرید. با اضطراب گفت. ولی دیگر ماندنم هم نمی آمد آن بیست دقیقه تا نیم ساعت صدای هواپیما دیشب مشخص بود برای چیست بعد اینجوری خبر دادن واقعا نوبر است.

راه افتادیم . شوهر خاله که دیروز رفته بود وسیله ای جا گذاشته بود قرار شد برویم شهر وسایلش را از خاله بگیرم و بهش در تهران برسانم. جاده خلوت بود. از جلوی شاهزاده احمد رد شدیم. دوتا ماشین پلیس ایستاده بود و نیوجرسی و نوار زرد گذاشته بودند که جشن روز اول تابستان برگزار نشود.این بیشتر عصبی ام کرد. فکر میکنم اگر رها میکردند هم دل و دماغی ه برگزاری نبود. اگر هم بود چه اشکالی داشت وسط جنگ کمی روحیه به مردم میداد. تجربه من در این ده روز نشان داد اسرائیل به این جور مواضع در ایران هنوز حمله نکرده.

وسایل را از خاله گرفتم و برگشتم باز آن دوتا ماشین را دیدم. در غبار رقیق صبح گاهی رو به خورشید با سرعت میراندم. با اینکه خوب نخوابیده بودم اصلا خوابم نمی آمد. به آشتیان که رسیدم رفتیم فتیر و ابمیوه خریدیم و عوض صبحانه خوردیم. با شوهر خواهرم که همراهم بودم مشورت کردیم کدام مسیر را برویم. GPSگوشی هایمان قیقاج میرفت جای درست را نشان نمیداد. فرض را گذاشتیم بر اینکه اگر نشت اتمی و تشعشعی باشد بهترین مسیر دورترین آن از مرکز انفجار است. بنابراین از جاده فرعی آشتبان به دستجرد رفتیم. جاده غیر مهندسی و خطرناکی است. ایام وسط هفته و پاییز و زمستان خوفناک هم هست. ولی در ان ساعت روز اول تابستان کمی شلوغ بود. یک ایستگاه بازرسی هم عاقلانه درش ایجاد کرده بودند که فقط به مینی بوس و نیسان و کامیون ایست میداد. میگویم عاقلانه چون آن مسیر معمولا مسیر تردد ماشین هایی است که از پلیس فراری اند. مینی بوس هایی که معاینه فنی ندارند یا انها که حریمه سنگین دارند اما این تیم بنظر میرسید بیشتر نگران خراب کاری است و کاری به کار جرایم رانندگی ندارد. خیلی زود رسیدیم راهجرد و بعد ازاد راه ساوه -سلفچگان . اتوبان به نسبت شلوغ بود. کامیون ها بنظرم از حالت عادی بیشتر بودند، دلیلش را نمیدانم و نفهمیدم. بدون توقف تا تهران آمدیم . توی اتوبان امام علی باز گشت ترتیب داده بودند. ولی به ما کاری نداشتند. داماد را جلوی مغازه اش پیاده کردم. یک هفته بود که مغازه را تعطیل کرده بود. کارهای خانه اش هم بود. خلاصه این بود که وقتی پیشنهاد دادم برویم روی هوا قاپید. خانه که رسیدم یک سرترالین 50 خوردم چون واقعا دست و دلم میلرزید. سر درد داشتم هر چه کردم خوابم نبرد.به شوهر خاله پیغام دادم رسیدم، ولی نشد بیاییم سمتت؛ عصری وسایلت را میاروم فوری جواب داد گفت: خودم میام میگیرم . از راه پله به تک تک واحدها سر زدم جز یکی بقیه خانه نبودند. درب اپارتمان هم از داخل قفل بود. ظاهرا امن و امان بود. بنزین زدم و باک را پر کردم . باز خواستم بخوایم اما خوابم نبرد. بلند شدم به گلدان ها رسیدگی کردم. نهار درست کردم. لباس های کثیف را انداختم داخل ماشین لباسشویی. هر صدایی از خیابان می آمد حتی صدای تردد کامیون یا موتور سی جی 125 خیال میکردم موشک یا ضد هوایی است  . رفتم نان خریدم سری هم به آن خانه ای که هدف حمله قرار گرفته بود زدنم. وحشتناک بود. یک خانه را زده بود. 5 خانه اطراف هم در حد تخریب خراب شده بودند. تا 50 متر شیشه ها شکسته بود. درختها قطع شده بود. ماشین ها آهن قراضه . آن لحظه چه گذشته بر آنها؟؟؟؟

پدافند تا سر شب 3 بار فعال شد هر بار دو سه دقیقه زد و خاموش شد. ظاهرا شب آرامی بود. نت ام هنوز وصل نشده فقط توی پیام رسان داخلی گروه شرکت را چک کردم گفتند شرکت دایر است. حقیقتا خوشحال شدم. داماد برگشت خانه نمیدانم تعارف کرد یا واقعا خسته بود و زود شام خورده بود. من سیب زمینی تخم مرغ سر دستی درست کردم و خوردم. زود جمع و جور کردیم و خوابیدیم. نیاز شدید به خواب دارم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز نهم

مرد تنهای شب

امروز در بی خبر محض بیدار شدم. شب قبل تا حوالی 3 بامداد بیدار بودم که صدای هواپیماها را بشنوم اما خبری نشد. پسر دایی ام که به خانه عمه اش چندتا ده آنورتر پناه اورده بود ظهر امد روستا و بهمان سر زد او گفت صدای هواپیماهایی شنیده ولی من چیزی نشنیدم. صبحانه را که خوردیم . بابا گفت پمپ آب خراب است و نشتی دارد و خوب آب را پمپ نمیکند. کلافه و منتظر بهانه بودم. حرفش را فوری قاپیدک و مجبورش کردم پمپ را باز کند. جمع کردیم و پمپ را بردیم شهر بدهیم تعمیر. قبلا امار تعمیرگاه را گرفته بودم. آقای میانسالی بود که حداقل صد تا الکتروپمپ آب و لباسشویی و پنکه و سبزی خردکن دورخودش چیده بود. دغدغه اش را دوست داشتم. برای یکی از روستاهای اطراف است مغازه بزرگی ندارد اما اینکه خدمتی که ارائه میکند که به شدت مورد تقاضاست برایم جالب بود. روی یک باکس سیگار اسم و شماره تماس ما را نوشت و گفت عصری آماده میشود.

فردا اولین روز تابستان است.اهالی فراهان رسم دارند روز اول تابستان را جشن میگیرند. مادرم سپرده بود حالا که شهر میروید سبزی قرمه بگیرید. میخواست فردا قرمه سبزی بپزد. آدرس یک فروشگاه هم داده بود که سبزی خرد شده میفروخت. فروشگاه عملا طبقه همکف یک خانه بودکه چپ و راستش زمین خالی بود. شماره تلفن روی مغاز پیش شماره 0911 داشت و خانمی که سبزی میفروخت لهچه گیلانی داشت. سبزی مورد نیاز مارا نداشت. گفت که بخاطر حجم زیاد تا قبل ظهر سبزی اش تمام میشود. اما اگر میخواهند میتوانیم سفارش بگذاریم فردا صبح آماده میشود. وقت نداشتیم، خداحافظی کردیم و برگشتیم. یک مقدار خرید مایحتاج اولیه خریدیم و برگشنیم روستا. برگشتم پسر دایی ام آماده بود نهار خوردیم و یک کمی با گوشی ور رفتیم که بتوانیم خودمان را به روز کنیم. گوشی من همان شبکه اینترنت ملی را هم به زور باز میکرد.

عصر توی بالکن دراز کشیدم و نمیدانم کدام یکی از بچه ها در را بد کوبید که پریدم. چندتا مهمان دیگر امدند. دایی ام هم آمد نگران بود. به شکل نگران کننده ای، نگران بود. بعید کیدانست این جنگ حالا حالا ها تمام شود. اما پیش ما شروع به خاطره بازی کرد و از تجربه موشک باران تهران از اسفند 66 تا اردیبهشت 67 گفت. از مادرم شنیده بودم که من را آن زمان آبستن بود و حتی شنیده بودم که من پرخاشگر تر و عصبی تر از برادرانم به دنیا امده بودم. یک جورهایی ناقل استرس مادرم در روزهای موشک باران و نوروز 1367 بودم.  مادرم گفت بنظرم بدترین وضعیت الان برای زنان باردار است یاد رفیقم "س" افتادم که همسرش باردار است. نمیدانستم ماه چندم است ولی یقین داشتم دیگر سنگین شده و تجربه اش باید عجیب باشد. بهش پیغام دادم و احوالش را پرسیدم. 

با بچه ها بازی کردم. بهشان قول داده بودم که برایشان پاستا درست کنم. فردا باید برگردم تهران امروز تصمیم گرفتم برایشان پاستا درست کنم. قارچ و خامه و مایحتاج پاستا را رفته بودم شهر خریدم برایشان پاستا پختم. وسایلم را جمع کردم و آماده شدم. دوست دارم همیشه صبح سفر بروم. رانندگی در تاریکی را دوست ندارم. فضای شب برایم وهم آلود جذاب است ولی راننده بودن مسئولیت بزرگی است همیشه فکر میکنم وظیفه اول راننده سلامت مسافران و ماشین است  و طبیعتا شب برایش دست و پا گیر است . توجه و حواس شش دانگ میطلبد. پاستا را که حاضر کردم، هنوز نخورده بودیم (حوالی 8:30 شب 31 خرداد) صدای هواپیما امد. بنظر یک هواپیما نبود صدای یک فوج هواپیما بود تا بیست دقیقه میشنیدم. رفتم بیرون و اسمان را نگاه کردم اما نتوانستم در تاریکی شب نشانی ازشان ببینم. با خودم فکر کردم خلبان جت جنگی هم مثل رانندگی روی جاده در شب سخت تر است؟ بعد پیغام پیوست ارتش امریکا با بمب افکن هیا معروفش به اسرائیل را شنیدم. باید نگران باشم. کاش نگرانی کاری از پیش می برد.

بچه ها خوابیده اند. من هم باید بخوابم. صبح زود باید بیدار شوم و رانندگی کنم. توی تاریکی گورستان نشسته ام. با مهدی تلفنی صحبت کردم و وضعیت تهران را پرسیدم. مهدی تهران را ترک نکرد. امیرحسین هم برگشته گفت اوضاع از زمان رفتنمان آرام تر است. گوش یرا که قطع میکنم همان جا روی قبر آقا سید  مینشینم. نمیدانم چه مدت یا به چی اما توی تاریکی وسط قبرها نشسته ام. مهتاب کمی زمین را روشن کرده، آسمان پر از ستاره است. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Hamidoo