تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

صبح روز یازدهم

دشت یکسره لاله پرپر بود

تشنگی یاران با خون رفع شده بود

و گرسنگی شان به تیشه سم اسبان

صبح روز یازدهم اما رفتگر بر حاشیه راه راه جدول خیابان 

جارو میکشید.

هر چند دقیقه یک بار می ابستاد. کمر صاف میکرد.

لعنتی بر یزد میفرستاد و ظرف نذری را از توی جوی آب بیرون میکشید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

از کوچه های سرد دلتنگی

دسته دسته چادر مشکیان  لزان

به بغل زدگان و دندان گرفتگان

از سفره های پر نیاز و دعای ابالفضل می آیند

جلسات بی تمام خطابه

روزه های رنگارنگ

بر دستهایشان کوچک بسته های خش خش کنان

آجیل های مشکلل گشا 

حلوا های چرب

بر کوچه های خشک و سرد پاییز

میماسد

بر لبانشان حرف های دلتنگی زنانه شان

ازآبستن بودن عروس یکی 

تا  بی رمقی مردی است 


تا بوی نان تازه جا باز کند میان چادر مشکی هاشان، میان پچ پچ های ناتمامشان

و بوی خانه ای عوض شد از عطر حضور 

زنی که نیم ساعت پیش 

همه ریا و واقعیتش را گریسته است.



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

شاعرانگی در جاده فیروزکوه

به مردن کلاغ قسم

که بودنت حضورنیست

به اشک بی صدا قسم 

که رفتنت عبور نیست

هوا نیست و ماه نیست 

دل رمیده آه نیست 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo