۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است
دنده را چاق میکنم.گیربکس غرغر میکند و وقتی میفهمد که بیخیال نمیشوم از صدا میافتد.نشسته است بغلم و بطری آب معدنی اش را توی کوله کوچش میگذارد.شناسنامه اش را میگذارد روی داشبورد خیس نشود.دوست ندارم ازش بپرسم کنکور را چکار کرده.دوس ندارم بپرسم تو ی عمومی ها قبل اینکه به سوال های عربی برسی چه حسی داشتی و چند تا از سوال های آرایه های ادبی جواب دادی.از گراف چندتا تست آمده بود و شیمی چندتا موازنه داشت.دوس ندارم ازش حتی بپرسم جایت راحت بود یا نه.استرس داشتی یا نه.همه حرف ها همه صحبت های این زمان حال آدم را به هم میزند.میگردم فلش مموری پیدا کنم بگذارم ضبط بخواند بلکه بار حرف نزدن من را جبران کند.هیچی پیدا نمیکنم. حتی دوس ندارم توی این زمان جای بابا می آمدم دنبالش.عرق پشتم راه گرفته.هرم گرما دست هایم را میسوزاند.
چرخیده طرفم و نگاهم میکند.عرق روی پیشانی ام هم راه میگیرد.تا حالا اینقدر جلوی خواهرم معذب نبودم.
-بیسکویت میخوری؟
-دندونم.
-نمیدونم.خیلی آسون بود.خیلی هم سخت بود.اصن نمیدونم چطو بود. حمید...
پنجاه متری چراغ قرمز خلاص میکنم.دور موتور ته نشین میشود.میگذارم ماشین به اختیار خودش تا پشت خط عابر برود.
-فکرشو نکن.الان دادی رفته..
قد یک 106 بزرگ قرمز رنگ باید صبر کنیم.
105...
یادغروب پاییز می افتم .آفتاب تا شکم دیوار آجر بهمنی پایین میامد مقنعه ی او هم تا روی شکمش میرسید.حاشیه اش نوار دوزی سرمه ای داشت.دستش را دستم نمی داد.آمادگی دبستان سعدی میرفت.عار داشتم وارد مدرسه دخترانه شوم.شرم داشتم از کنار زدن آن برزنت گنده و سنگین که جلوی درش که رویش به خط زشتی حدیث نوشته بودند.
به بابای مدرسه میگفتم.بگو ریحانه بیاد.تاتی تاتی میرفت و من حرص میخوردم که دیر کند یا اصلا اسمش را فراموش کند.دستم را توی روپوش تک جیبم.میکردمل یوان تلسوکپی ام چک میکردم که سرجایش باشد.همه راه را از دبستان پیچک تا سعدی پیاده می امدم.خوش داشتم آن همه راه را بروم اسکورتش کنم تا خانه.توی 12متری دهقان.سر کوچه مسجد که خلوتی اش حتمی برایش خوف داشت.بیرون می آمد.حرف نمیزد.دستش را دستم نمیداد.از حاشیه جوب آب میرفت .آنقدر که چند باری تشر میزدم.بیا اینور نیافتی.کوله اش را خیلی جدی کول میگرفت.کوله اش بوی اشغال تراش و پنیر و سیب میداد.دوتا کتاب نقاشی داشت و یک کتاب شعر با یک کلونی مداد رنگی قد و نیم قد.هرجی وارایی توی کیف ولو بودند.تا سنگکی می آمدیم.جیب کوچولو کوله ام را نگاه میکردم.قد سی تومن که پول بود.مرد خانه میشدم.ریحانه را میکاشتم جلوی در.میگفتم کوچولی سنگ میپرد توی صورتت زشت میشوی.از بابا پیری این حرف ها را شنیده بودم . بچه ها که پشت توری سنگکی وایمستادن بلندشان میکرد.ماچ از پیشنای اش را میگرفت و مینشانشان جای خودش.یه سنگک ساده میخرم.توی کیف نمیگذارم.این را هم از بابا پیری یادگرفته که میگفت:" سنگک نباید تا توی سفره تا بخورد." دستم گر می گیرفت.همش این دست و آن دست میکردم تا خنک شود.دوباره راه می افتادیم.شمارش را یادش داده بودم.صدا کشی را هم کمی بلد بود.سر هر کوچه می ایستاد به صدا کشی اسم کوچه...
ی+ آ...س+ َ.. م+ َ +ن
یا سمن
بعد میخندید.آنقدر بلند که من هم از خنده اش خنده ام میگرفت.آنوقت مهربان ترین خواهر دنیا میشد.در مغازه آقا سید که میرسیدیم بهانه نمیگرفت.
همیشه نزدیک های کوچه شهید طالبی ازم میپرسید:" گرسنه ات نیس...
میدانست که من همیشه گرسنه ام.همیشه اشتها برای خوردن خوراکی دارم..معطل نمیکرد
قد می کشید ،بزرگ میشد،مادرم میشد و خوراکی هایش را که نخورده مانده با با هم تقسیم میکردیم.
و تا خانه از شیوا که همکلاسی اش هم نبود.و نمیدانم از کدام پس ذهنش او را ساخته بود حرف میزد و نون و پنیر میخوردیم و می رفتیم تا خانه....
شمارشگر چراغ قرمز روی 7 مانده است.خیس خیس شده ام.به خواهری فکر میکنم که که سریع بزرگ شده است.به اتفاق هایی که نمیدانم چیست ولی مارا از هم دور کرده است.به صمیمتی که دیگر بینمان نیس.به نان و پنیری است که سالها دوتایی با هم نخورده ایم..به دبستان سعدی ،به 12 متری ،به آفتاب تنگ غروب پاییزو بوی کیف درسه...
دنده راچاق میکنم.روی پدال گاز فشار میدهم.گیربکس غرغر میکند و وقتی میفهمد که بی خیال نمیشوم از صدا می افتد. به سرعت از سر چهاراره میگذرم.
*آنقدر شرطی و عقده ای شاید هم اقتصادی بار آمدمکه نخواستم از 500 تومان پول باقی مانده ته بن کتابم بگذرم.رفتم چشم نمایشگاه را در آوردم و توی آن سالن دم کرده شبستان.یک جایی بین پله های راهرو 26بود.گُمانم.دوسال پیش بود. یک مجموعه کار از نشر مشکی که تخصص اش چاپ کتاب برای آدم های عریض المعقد است.این کتاب را براداشتم و با تخفیف اش و پوزخند دوتا دختر دماغ سربالا لاس زدن های پسر قروشنده اش به واسطه همین کار من.500 برایم تمام شد.گلوله مجموعه چندتا از مینی مال به درد بخور به انتخاب اسداله امرایی است.این یکی را همینطوری و از آنجا که دستم سوخته است و نمیتوانم زیاد تایپ کنم از "ماریان بک"انتخاب کردم و برایتان بار گذاری اش میکنم.
آبروریزی
ماریان بک
ترجمه: اسداله امرایی
"زودباش کیف پولت را رد کن این جا"!نمیخواستم بدهم اما طرف قیافه اش چنان زار بود که کمی تردید کردم.
زودباش ببینم.
اگر هفت تیر تخت سینه ام نگذاشته بود شاید با او راه می آمدم.در عوض دست بردم به پشتم و. تپانچه ی بارتایی پلیس را که به کمرم می بستم به یک ضرب بیرون کشیدم.تنها کاری که کردم شلیک گلوله ای به ماتحت خودم بود و بعد به زانوافتادم.از خنده روده بُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد.پنجاه چوب برداشت.حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند.چه شود.
ده سالی است که میشناسمش.و شعرهایشرا گوش میکنم.مهم ترین ویژگی هایش این است که به شدت برای خودش و شخصی است. چون درد مشترک است بقیه هم خوششان میآید. بیشتر از این معتقد بر اصول خود بودن خوشم می اید.این شعر را از روی متن صوتی با صدای خودش نوشتم.
دفتر سوم – دل
ریختگان
فرصت اگر
بود،برای سرکشیدن آن حرف ناب،سر بریدن این خشم کور
آفتاب زیاد می
آمد.
اگر که فرصت
بودن کوتاهی حتی برای تماشا باشد،آفتاب زیاد می آمد.
تمام منظره خیس
است و باد می آید
تمام روز شبی بی
ستاره است.
فرصت اگر باشد ،من
از ترانه نمی افتم.
فرصت اگر
داری،برای تماشای سیر ِسَرزدن خورشید به یادشاعرشب پوش خانه خود باش.
کسی نیست،دیگرکسی
پشت شمشادها نیست.
دیگر کسی نیست
آنسوی پرچین
کسی پشت خط خطی
های مترسک
ته ترس جالیز
کسی پیش رو نیست.
می گفت یار: کسی نیست؟
پرسیدم از آخرین
یار بی زار.
یعنی مَن ِمن
کسی نیست باتو؟
ُتوِتوکسی نیست
کسی با من؟
صدا مثل سیل
مذاب
از سر کوه
آتشفشان ریخت
برقامت ترس یار
چنان چونکه آوار
صدای من ترده در
خواب نیلوفر وآب
با سنگ بیدار
باش عزیزان شکسته
صدای من خستهِ دست بسته
کسی پشت دیواره
باغ های معلق، تورا پای در خاک و ریشه
چونان دوست دارد
از این لحظه تا اخرین لحظه های همیشه
کسی هست
از جنس شیشه که فریاد های تورا دوست دار
غزل گریه های تورا عاشقانه به دیوارها می سپارد.
َمن ِمن کسی
نیست با تو؟
ُتوِتو کسی نیست
با من؟
ش.ق
به
ملازمان سلطان که رساند ای دعا را که به شکر
پادشاهی زنظر مران گدا را
زرقیب
دیو سیرت به خدای خود پناهم مگرآن شهاب
ثاقب مددی دهد خدا را
مژه
سیاهت ار کرد به خون ما اشارت به فریب
او بی اندیش و غلط مکن نگارا
دل
عالمی بسوزی چو عذار برفروزی تو از
این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب
در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان
بنوازد آشنا را
چه
قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای
رویت بنما عذار ما را
به خدا
که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز که دعای صبحگاهی
اثری کند شما را