تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

شمال به جنوب شهید باقری

باید دوباره آدیداس هایم را  پا بزنم. لوتو بدرد این مواقع نمیخورد.کفش اش زیادی سفت است. بطری آب را  وقتی تگری شده از توی فریزر بر میدارم. گوشی خاموش را روی قفسه کتابهامیگذارم.فقط یک لایه نازک یخ روی سطح اش بسته.سویی شرت و شلوار کرکی خاکستری ام را می پوشم.. دوتا خط مشکی کنار رانش که تا پایین رفته. درست کنار زانوی چپم یک تکه  را چرخ ریپ زده و ندوخته.هدفن های سفید را توی گوشم می گذارم.با انگشتی که از  سردی آب کرخت شده  ام پی تی پلیرم را توی جیبم میگذارم.بخار از دهانم بیرون می ریزد.به اولین لرزش فکر کنم.تیو کلاس نشسته بودم وبی هوا داشتم با دوربین اش بازی میکردم.گوشی ام لرزید - دیگه به من اس ام اس نده؟ شوخی  مسخره ای به  نظرم می رسید. می پیچم داخل خیابان  176 . -  فندق خانم.خودتی؟ یعنی برو خودت وبزار سر کار... هدفن گوش چپم  شل شده با سر انگشت  فشار اش می دهم. -  جدی میگم،دیگه به من اس نده....... -طوری شده؟ بالای دمبلیچه ام تیر میکشد.و کشک زانو ام مثل پاهای پینوکیو موقع دویدن صدا می دهند. روی صندلی کلاس خالی وارفته ام و به اس ام اس هایی که یکی یک میرسند نگاه میکنم. - امیر ازت بدم میاد،متنفرم ازت میفهمی،دست از سرم بردار... - پریودی؟ - خفه شو... -خب بگو چی شده دیگه؟ انتهای 176 تصمیم می گیرم تا خیابان 104 را بدوم.از حاشیه بزرگراه  بدوم.همه راه را. سنگ کاری جلوی "مسکن شرق" از باران عصر خیس شده و هنوز لیز است. - اصن حالم خوب نیس.میفهمی؟ به آهنگ های توی هدفن گوش نمی کنم. شافل اش بیخودی آهنگ ها را عوض میکند. - نگار ؟؟؟؟؟؟.چت شده تو ؟ الان کجایی؟  ماشینی توی بزرگراه بدجور ترمز می کند. - هیچی، فقط میدونم که داریم زجر می کشیم. - تو اس قبلی پرسیدم کجایی؟ من  همکف  دانشده فن یام  بگو بیام پیشت... -امیر فقط برو.. -زیاده روی کردی؟ مستی؟ موزیک پلیر میخواند:"hey you out there in the cold" "getting lonely getting old" -چه زجری؟ چت شده دیووونه؟ رسیده ام به پارک آدم های الکی.زنان یائسه پر توقع. دونفر که رو بروی هم و چیک تو چیک نشسته اند. پسرهایی که سیگار کشیدن هم بلد نیستن.چس دود میکنندبه لوازم ورزشی اش می رسم .خجالت می کشم ازشان استفاده کنم.پا تند میکنم.بوی چمن تازه اصلاح شده می آید.عکس شهید روی دیوار اتوبان چپ چپ نگاهم می کند.دوست دارم بهش بفهمانم این دفعه دیگه بی تقصیرم . بدون اینکه بفهمم از کلاس رفته ام بیرون. آفتاب از لای نرده های در افتاده  داخل لابی فنی.پای تابلو مشروطی ها  میمانم.و تایپ میکنم: -خب...از اول.بگو چت شده ؟اصلا  خودتی داری این  اس ام اس ها رو میدی؟ انتهای اتوبان  سیاه و چرک مرده است. سرما چشم هایم را آب انداخته. چراغ چشم زن درهم خیابان فرجام و 172 را می بینم.از پارک تنها جیغ های ممتد دختر بچه ای باقی مانده  که توی هدفن با صداهای دیگر قاطی می شود.قدم هایم را کند میکنم. در بطری را باز می کنم.بطری را به دسیت دیگرم میدهم و کرختی دستم را توی جیبم سویی شرتم قایم میکنم  نمیخوای بگی چه مرگت شده؟ باید مث محسن میزاشتم هرروز با یکی میرفتم.... -نه..نه ..امیر..نه به خدا مسئله اصلا  این نیس...... -  تو که  همه چیت خوبه. من که نه به تریپت نه  ارایشت.نه اخلاقت گیر ندادم.پ چی گلوت جا دیگه گیر کرده؟؟ها؟ ماشین مدل بالا دیدی؟ - بس کن امیر........ خاوری با سرعت رد میشود . و بوی گازوییل سوخته  میدهد به خوردم. -نمی خوای بگی چرا؟ باید جایی حوالی 166 باشم.قبل از گلستان اول.کنار اتوبان .باز هم فضای سبز است.فضای سبز های الکی که درست شده اند تا  لختی سیمان  خانه های آنطرف اتوبان  توی ذوق نزد. روی پله های دانشکده میایستم.افتاب شهرستان ها قشنگ تر از تهران غروب میکند.شماره اش را حفظم.دستم  غریزی روی کلید ها  می رود و می آید. گوشی را می گذارم بیخ گوشم.دختری از بغلم رد می شود عینک دودی اش را  در می آورد.  و پله ها را تاتی تاتی و سر حوصله پایین می رود. عینک گردش کپ عینک نگار است. گوشی و گوشم یکی شده. هرگز به  صدای نگار نمیرسم...زنی دیگر میگوید مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمی باشد... ..قدم هایم بلند تر و تند تر شده......و ریشه موهایم قد یک سانت خیس از عرق شده و توی باد خنک می شود.... دفعه چهارم و پنجم و ششم  هم نگارم حرفی نمیزند. پیش خودم فکر میکنم که چکار کردم.آخرین بار توی آمفی تئاتر انجمن  بود که فیلم دیدیم.بعدش چای خوردیم.اتفاق دیگری نیفتاد. بار هفتم گوشی را بر میدارد. -          الو نگار؟سلام... سکوت بینمان کش می آید. قوزک پای چپم هنوز تیر میکشد. -          صدای بازدمش به صورتم میخورد. -          امیر ....من... با یکی دیگه دوست شدم.خواستم فقط اینو بهت... خمیز بازی شل و ول بین دست های عرق کرده بچه ها می شوم.کش می آیم.تا می شوم.خیابان دور میشود.نزدیک می آید.د.چراغ ها ستاره می شوند. بوق ها  ممتدمی وشند .بلندو بلند تر،نزدیک و نزدیکتر.... سیاهی و خون روی آسفالت اتوبان با هم قاطی می شوند. حمید واشقانی فراهانی-اردیبهشت 91 .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

قدم زنان از تو عبور میکنم.

-          میشه بریم بیرون؟ -          کجا؟ -          بریم بیرون.بریم دشت.یه جایی که بتونیم حرف بزنیم. -          آقام نمیذاره. -          نمیذاره یا نمیخوای؟ -          چه فرقی میکنه؟ -          فرق نمیکنه؟ -          خب حالا هرچی.اصن چی میخوای بگی؟چطو تو این هشت سال کارم نداشتی؟ -          اینجا نمیشه محیطش کوچیکه.حرف در میارن. -          گور پدرشون.اینجا تو خونه خودمون نتونیم حرف بزنیم .کجا میتونیم ؟ -          همین جا بگو -          اینجا نمیشه.دارن نذری می پزن هی میان و میرن .نمیخوام اشکهاتو ببینن. -          یعنی باز میخوای اشک هامو در بیاری. -          نه.اما خب....! دل نازکی.خیلی دل نازک. -          خوبه اینها رو میدونستی و اینکارو باهام کردی. -          من نمیخواسم اینطور بشه... -          اصلا نگو این حرفو.حالم ازش بهم میخوره. -          باشه... نمیگم حالا میای بریم؟ -          ..اووم...... -          میخوام باهات حرف بزنم. -          مگه حرفی هم مونده؟ -          مونده.خیلی هم مونده. -          خیلی پر رویی. -          چرا؟ -          نمیدونی چرا؟ -          باید بدونم؟ -          واقعن که... -          میدونی چقدر گریه کردم.میدونی وقتی گذاشتی رفتی آلمان ،لحافم از اشک خیس شد. -          می دونم. -          نه نمیدونی.وقتی اون مردیکه الدنگ اومد خونمون.چقدر کفری بودم از دستت. -          میدونم. -          نگو میدونم. میزنم لهت میکنم  ها..نگو.. -          باشه .نمیگم. -          میدونی عمو از بچگی میگفت.فاطی عروس خودمه.از وقتی به دنیا اومدم.از وقتی یادمه. -          اوهومم... -          پس چی شد؟ عمو نوح شد و پسر عمو ، پسر نوح!؟ -          باید میرفتم. -          مگه من گفتم نرو.گفتم تکلیف منو روشن کن و بعد برو. -          نمی تونستم.بچه بودم. -          داری دروغ میگی؟ -          چه دروغی دارم بت بگم؟ اون موقع تکلیف خودم هم روشن نبود. -          بعدش چی؟نامه چی؟تلفن چی؟نمیتونستی خبر بدی. -          دادم.با هرنامه که برای مامانم میفرستادم یکی هم به تو میفرستادم. -          هیچکدومش دستم نرسید. -          اون موقع که تازه اونجا راه و چاهم معلوم شد.خبر دادن که برات خواستگار اومده. -          ههه..گور پدرشووون... -          تو چرا صبرنکردی؟چرا منتظر نشدی؟ -          من؟ -          ببین رو اعصابم راه نرو سعید.به خدا میزنمت ها... -          بزن... -          خفه شو.. -          خب بزن...اگه مشکلت با زدن حل میشه بزن... -          واقعن که... . . . -          گفتن یه دختر نروژی رو گرفتی. -          کی گفت؟ -          سهیلا یه عکس هم ازش نشونم داد. -          از کی؟کجا؟ -          نمیخواست نشون بده.شاید هم داشت فیلم بازی میکرد.میخاست وانمود کنه که راضی نیست.لای عکس های آلبوم تولدش بود.کنارش ایستاده بودی.پالتو یقه خز شکلاتی تنش بود.دستکش های قهوه ای.بووت قهوه ای.. -          عکس تکی بود؟ -          نه دسته جمع.ده بیست نفری کنارهم ایستاده بودید. -          من بی خبرم به خدا... -          دروغ نگو سعید.دروغ نگو.. -          واسه مراسم جشن پایان سال انداخته بودیم. -          پس چرا بین اون همه آدم کنار تو بود؟چرا اینقدر بهت نزدیک بود؟ -          من باهاش نبودم. -          دروغ نگو... -          میگم "من   با  هیچ کسی نبودم." -          فقط همکلاسی بودیم همین. -          الان اینو میگی؟ -          چطو میتونستم بت بگم؟ -          خب لعنتی یه زنگ میزدی. -          زنگ زدم.زدم خونمون گفتم بگن تو بیای خونمون با هم حرف بزنیم.زنگ زدم خونتون.مامانت گفت نمیخوای صدامو بشنوی...بعد اینکه ممانم گفت تو نامزد داری .خوبیت نداره. -          مامانت از اول هم چشم دیدن منو نداشت. -          شبها تو یه کبابی کارمی کردم.صاب کارم ترک بود.شاممو میداد.کمک خرجی هم بود. -          بابام مث همیشه روش نشد به بابات بگه.گفت اگه میخواستی پا پیش میذاشتی. -          من  دیگه چه جوری باید پا پیش میزاشتم؟ چه جوری میگفتم میخوامت... -          ای سعید.... -          چی شد؟؟مریم؟ -          لگ میزنه..بی شرف -          بشین..بیا اینجا بشین... -          ههه هههههههههههه. -          ... -          توکه دونشست معتاده چرا ازش حامله شدی؟ -          اول که نمیدونستم. -          دفعه دوم که میدونستی.؟ -          چه میدونم...اعصابم خورد بود.نویدکه دنیا  اومد.یک کم آروم گرفتم.حس کردم بالاخره یکی هس که منو واقعا بخواد -          نمیفهمم.. -          مادر نشدی که بفهمی... -          خیلی از خونه دور شدیم.. -          چیه؟؟میترسی؟ -          بس کن مریم.از چی باید بترسم.... -          تو از بچگی  بزدل بودی.از همه چیز فرار میکردی. -          اصن میدونی؟زنش شدم که به تو ثابت کنم.از هیشکی نمیترسم. -          حالا میخوای بهت مدال افتخار بدم... -          نخیر هیچی نمیخوام..فقط میخوام بری و گورتو گم کنی...از این طرز نگاه کردنت حالم بهم مبخوره. -          ببین مریم.اینطور نیس.. -          چی اینطور نیس.نمیفهمی چطوری دارنگام میکنی. انگار که داری به لاشه سگ مرده کنار خیابون نگاه میکنی... -          چی میگی تو؟معلوم هس؟ -          آره ...دارم میگم که هیچوقت نمی بخشمت..ازت متنفرم سعید...تو هم مثل بقیه مدا نامردی... -          ببین اصن میدونی چیه؟منم ازت خوشم نمی اودم.اصن با همون دختر نروزی  ُسرَ و  ِسر  داشتم. -          خیلی بی چشم و رویی. -          آره باید هم باشم..باید بی چشم و رو باشم.وقتی تو هرچی از دهنت در میاد نثارم میکنی.. -          برو سعید..برو گم شو دیگه نمیخوام ببینمت.. -          گریه  نکن.. -          چطوری گریه نکنم.وقتی همه  میخوان عذابم بدن... -          خب خودت میخوای... -          بغلم کن... -          دستات داره میلرزه؟ -          میدونم. -          این عطرتو هنوز داری؟ -          اوهوم... -          یه جای ریشت قد یه  ده تومنی سفید شده. -          آره ..میدونم... -          اینجا میمونی. نمیدونم.شاید .اما دوست دارم بمونم...                      اسفند90-خرداد 91 تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo