سمینار را از دست داد. نرسیدم. رخوت روزهایم زیاد شده. و در وسواس بین نبودن یا خوب بودن . ترجیح دادم نباشم. از دست دادن چیزی به بهای به دست آوردن چیز دیگری. با توجه به شرایطم معاوضه عادلانه ای نیست اما خب چاره ای نمانده بود. به شدت دانشگاه گریز شدم و در یک ماه گذشته فقط یک نیم روز دانشگاه بودم.لای دفتر و دستک همباز نمیکنم. به سراغ کارهای دیگرم هم نمیروم. سراغ چیزی هم نمیروم اصلا دقیق نمیدانم موضعم چیست. از وقتی خاطرات افسردگی را خوانده ام حس میکنم افسرده شده ام.افسردگی شدید که مجال بروز و بودن نیمدهد. این را هم فهمیدم افسردگی بیشتر سراغ کمال گرایان میرود. و در شاعرها خطرناک تر است. از وقتی فهمیدم رومن گاری و ارنست همینگوی و ونگگ، ویرجینا وولف ،سیلویا پلات و چزاره پاوزه و حتی جک لندن از افسردگی خودکشی کردند از وقتی حال روز بهرام صادقی و چوبک و هدایت را خواندم هول برم داشت. حداقلحالا فهمیده ام که هیچگاه در خصوص یک خودکشی قضاوت نکنم. اینکه همه کسانی که دست به خودکشی میزنند کار بدی میکنند درست اما اینکه واقعا در جدال بین بودن ونبودن کفه کدام سمت سنگین تر است بنظرم کاملا مسئله ای شخصی است . تحمل آن سبک از رنج و فشار روحی طبیعی است که غیر ممکن است.
حال من اما خوب است. من بنظرم بیشتر به اتفاق احتیاج دارم. به تغییر جهت تقعر زندگانی ام. مثل همان سفر سه روزه هفته قبل مثل خیلی اتفاق های ناب دیگر. دوستهای جدید. انگیزه های بالاتر. شاید هم تشویق شدن. یک ماه وقت دارم خودم را جمع و جور کنم وگرنه هر آنچه بر سرم بیایید با خودم است و این بار حق ام است.