نشسته بودیم پشت میزهایمان و داشتیم  کری های قرمز و آبی برای هم می خواندیم که سعید خبرش را خواند. چند دقیقه توی واحد سکوت شد. اشک توی چشمهای 7 مرد با ظاهری از سنگ لغزید. کسی پلک نمیزد مبادا که  خیسی چشمهایش خلاصی پیدا کند و قطره ای اشک بچکد و همه  به نازکی قلبش پی ببرند.  کجا ؟ چطور ؟ کی؟  بغض هایمان قلمبه واانده بود وسط گلو .یعد من عکسی از دختر بچه شش ساله و نازی دیدم که خبر میگفت بهش تجاوز شده ، کشته شده و در وان با اسید سوزانده شده.

دلم ریش شد. قلبم لرزید  به قدر همه خبر های بد 94 بد بود. حتی بدتر بوی گوشت و پوست  سوحته با اسید پیچید توی بینی ام. به اشک های بی امانش فکر کردم. به قلب کوچکش که بی وقفه میزد. خدایا چرا ما اینقدر قصی القلب شده ایم. چرا ؟؟؟ شش سالگی دختر، زمان شیطنت های قبل از دبستانش .  پز دادن نقاشی هایش به دوستان  آمادگی اش است. زمان خاله و عروسک بازی اش.  چه هول بزرگی است . تجاوز و چاقو و اسید؟ چندتا ستایش مانده چقدر  عقده ایرانی و افغانی و ترک و لر و کرد و عرب درونمان مانده است؟ حالمان خوب نیست. از خدا بخواهیم و تلاش کنیم که بهتر شویم.



ستایشقریشی

*عنوان پست نام رمانی است از حسن بنی عامری - نشر چشمه