توی واحدی که ما کار میکردیم. فقط ایرج بچه داشت. متاهل داشتیم. اتفاقا علی هم نی نی کوچولیش در راه بود اما دختر ایرج چهار سال و نیمه بود. شیرینی اش به ایرج برده بود و خوشگلی اش به زن ایرج. زن ایرج کُرد بود. مادرو پدرش برای صحنه بودند. گه گاهی می دیدمش. به همدیگر می آمدند. بعضی مواقع روزهای آخر سال یا قبل تعطیلات تابستانی یا عید فطر ایرج دخترش را می آورد شرکت. تا ظهر دوری توی کارخانه و اتاق ها میزد. چندتا زن را از غیبت می انداخت و مشغول خودش میکرد. دست آخر بچه ها بهش عیدی یا شکلات میدادند و می رفت خانه تا شش ماه یا یکسال دیگر که بیایید.
توی روزهای اخر سال فکرم رفتن بود و حرف جدایی. حسابی اَلم سرایی راه انداخته بودم که به ما از نظر صنفی و مالی و حتی اخلاقی بیشتر از کُزت ظلم شده است. دو سه پیشنهادی برای کار داشتم و شرایط را سبک سنگین میکردم که ببینم فرار بهتر است یا قرار. این شدکه نشستم پای مذاکره و آن روزهای آخر سال خیلی پر رنگ نمی آمدم و زود می رفتم. سه روز مانده به سال نو و اخرین روز کاری سال . آوینا دختر موهایی ایرج را نشانده بودم روز میز و داشتم ضعف بچه خواستنم را با دلبری هایش جبران میکردم. باهاش حرف میزدم شیرین جواب میداد. ذهنش باز بود سوالها را آنطوری که میخواست عوض میکرد و جواب میداد. دیدش محدود نبود . خلاقیتش حدی نداشت. خیلی خوب بلد بود جن و پری را به رنگ دامن آبی اش ربط دهد و به هزار و یک راه برای خوردنی تر شدن واصل شود.
همینطور که مجذوب حرفهایش بودم سرش را به گوشم نزدیک تر کرد و گفت : عمو جیش دالم؟
ذکر این نکته همان و گشتن دنبال ایرج که همیشه خدا در اینجور مواقع گم و گور میشود همان. به تلفن اضطراری اش زنگ زدم موضوع را طوری که بین خودم و خودش معلوم باشد گفتم. گفت بچه اش خودش بلد است .
-چه کنم؟؟؟
- فقط بچه را برسان به سرویس بهداشتی کارمندان
و قطع کرد.
بغلش کردم و از روی میز پایین اوردمش. دستش را گرفتم و با خودم بردم سرویس کارشناسان و سرپرستان واحدها که خودم هم از آنجا استفاده میکردم. از سرویس های پایین تر خیلی دنج تر و تمیز تر بود. برای بچه هم مناسب بود. پیش خودم گفتم بچه سه سال و نیمه دیگه سرویس مردانه و زنانه ندارد. ضمن اینکه در دخترهای سن بالای واحد آن عطوفت و مهربانی را نمیدیدم که بخواهند بچه ای را سرپا بگیرند یا کمک اش کنند. چراغ های دستشویی خاموش بود بوی رخشا و پودر شوینده می آمد. نیروی خدمات تازه سرویس را برق انداخته بود به بهرتین وجه ممکن تمیزبود. بزرگترین سرویس را انتخاب کردم، به آوینا گفتم که میخواهم کمکش کنم گفت که خودش بلد است رفت و با حیا یک آدم بالغ درب را پشت سرت قفل کرد.چند دقیقه بعد بیرون آمد و بنظر نمی رسید کثیف کاری یا مشکلی برایش پیش امده باشد. ازم پرسید عمو شما همیشه از این دستشویی استفاده میکنید.
گفتم چطور؟
- آخه شلنگ اش خیلی خوبه و مهربونه ...کاشی هاش هم خیلی خوشگل اند.
- تا به حال دقت نکرده بودم.
اشاره کرد که بلندش کنم تابه ارتفاع سینک روشویی برسد.بلندش کردم.سه بارمایع دستشویی را پمپ کرد. قبل شستن دستهایش را بو کرد . همزمان که داشت آب را باز میکرد گفت وای عمو . مایع دستشویی چقدر خوبه ، بو آدامس خرسی میده.
باور اینکه این مستراح که همیشه در آن فقط انتظار کشیده بودم که روده هایم خالی شوند اینقدر نکته مثبت داشته باشد کمی برایم عجیب بود.
جا خورده بودم. من هیچوقت بوی مایع دستشویی را حس نکرده بودم. یک زمانی به آن مایع که چسبناک بود و از دست پاک نمیشد شکایت کرده بودم اما هیچوقت به بوی این مایع غلیظ فکر نکرده بودم. یا حتی کوچکترین اهمیتی به شلنگ دستشویی نداده بودم. شاید واقعا برایم فرقی نمیکرد . اما حالا دختر بچه ای سه ساله و نیمه با یک سوم قد من و یک پنجم وزن من چیزهایی را دیده و حس کرده بود که من طی پنج سال گذشته ندیده بودم.
به اتاق ه برگشتیم ایرج پشت میزش بود. آوینا رفت پیش پدرش و ازش دستمال خواست. آرام به پدرش گفت دستشویی دستمال نداشت. پدرش دستمال کلینکس از روی میز بهش تعارف کرد. حتمی جایی توی ذهنش ثبت کرد که یادآوری کند اما غر نزند. جنجال هم راه نینداخت .
فکر کردم شاید بخاظر همین طرز برخورد است که ایرج پنج سال است متاهل شده و دخترش سه سال دارد و من هنوز درگیر آگهی هاب مهندس و مشاور و کار جدید میگردم.