زندگی آدمی پر از قله است و کوهنوردی مداوم. هر فعالیتی حتی ساده یک اوج و حضیضی دارد. وضعیت سخت و وضعیت آسانتر. نمیشود خوشیها را آنقدر کشدار کرد که به سختیها نرسیم. شاید در ذهن خودمان فکر کنیم نمیرسیم ولی نرسیدن عین بالا نرفتن است. سختی اش را باید تحمل کرد اگر تحمل نکنی حقیقتاً به قله ای هم نمیرسی.
پنجشنبه و جمعه ای که گذشت رفتم کوه. اولش برایم یک کوهنوردی سبک دو-سه ساعته می آمد و شب ماندن در کلبه دنج و بکری که فقط رفیقمان کلیدش را دارد. همان دو ساعت پیش بینی شده حدود چهار ساعت و نیم طول کشید. بکر بودن کلبه بخاطر موقعیت قرارگیری و مسیر صعب العبورش بود. تقریبا در فاصله چند صد متری هیچ بنی بشری نبود. مسیر پاکوب و مشخصی وجود نداشت و بالا رفتن از دره پر شیب، به مهارت و انتخاب خودت بستگی داشت. با اینکه بریده بودم اما چالش جذابی برایم بود. خصوصاً که امسال بخاطر کرونا فرصت کمتری دست داده بود کوه بیایم. مسیر گلاب دره را بالا رفته بودیم و بعد از دو چشمه چند صخره و یال تند و تیزی رسیده بودیم. البته فشار زیادی هم بهمان آمده بود. دقایقی بعد از اذان مغرب به کلبه رسیدیم. چشم انداز رو به رویمان تهران بود. یک چهارم اش شاید. چراغ های غمبار شهر در غبار عجیبی سو سو میزدند. نیم ساعت نشستن حالمان را جا آورد. تهران در شب تولد امام رضا جا به جا فشفشه و آتش بازی برپا بود.به این فکر کردم حتما آتش سوزی پریشب کلینک سینا هم شبیه این آتش بازی ها به چشم می آمده اما از این بالا خوشی ها و مصایب در هاله ای از کثافت و آلودگی شکل هم اند. صحبت کرده بودیم که فردا راهی توچال شویم. دو نفر از همنوردها تصمیم داشتند فردا برگردند و قبل ظهر خودشان را به خانه برسانند. دو نفر هم میخواستند بروند قله اسپیلت را بزنند و بعد راهی توچال شوند.دوست داشتم تولدم را متفاوت برگزار کنم. میدانستم خانواده دوست دارد و برنامه دورهم نشستن دارند. میخواستم تولد به دلخواه خودم باشد و این پیشنهاد رفتن به قله بدجور قلقلکم میداد.
کرونا و اتفاقات 98 باعث شده است فکر کنم که زندگی سخت بی ثبات و نافرجام است. اگر فردا پایین روم معلوم نیست وقت دیگری باشد یا اگر وقت باشد کسی باشد که همراهی کند یا نه. این شد که رفتم شام را آوردم و خوردم توی دلم قرار گذاشتم که بروم. تا هرجایش بدنم یاری کرد بروم. صبح ساعت 6 زدیم بیرون و یک ساعت همان فاصله 150 متری تا قله طول کشید. مسیر کلبه تا قلعه از سمت شرق پرتگاه و صخره ای بود. سهیل لیدر و راهنمای ما مسیر های خوبی را انتخاب میکرد ولی اساساً این مسیر بخاطر سختی هایش داوطلبی ندارد. یک ساعت بعد به پاکوب پناهگاه کلکچال به قله رسیدیم. دیدن آدم های دیگر نشانه خوبی بود. یعنی مسیر مشخص دارد و شیب ملایم تر. مسیر کنار گذر قله کلکچال تا چشمه پیاز چال کمتر از یک ساعت زمان گرفت. قهوه صبحگاهی غلیظ حالم را دگرگون کرد. جان به زانویم بازگشت. آب چشمه پیاز چال جوری است که مرده را زنده میکند. زمهریر و سبک. انگار نه انگار در دل تابستان است، سردی و نشاط اش از عمق برف زمستان سرازیر میشود. رفقا از دوچرخه میگویند. از اینکه چقدر شهری مثل تهران به عوض اتوموبیل و موتور ، دوچرخه لازم دارد . از تجربیاشان. من عقب تر میروم. عین تیم امدادی دوچرخه سوار جایمان را پس و پیش میکنیم که هوای هم را داشته باشیم. اما من عمدتاً و تعمداً از عقب می آیم. نیم ساعت بعد صبحانه، در مسیر شرقی پیاز چال به توچال راه میرفتیم. پاهایم اتومات شده بود و سبک و کوتاه قدم بر میداشتم. بدنم ریتم گرفته بود و شیب یکنواخت را بالا میکشیدم. به 32 سالگی فکر میکردم به تنهایی باور ناپذیرم. وقتی دوم راهنمایی بودم دبیر حرفه و فن جوانی داشتیم بهم میگفت حمید عشقی، من مدار الکتریکی درسته کرده بودم. یک مدار کامل با کلید و پریز از بساط بابا سیم و کلید پریز برداشته بودم روی یک تخته چوبی با میخ کوبیده بودم و لامپ سوار کرده بودم و برده بودم بعنوان کار عملی تحویلش داده بودم. کارم لامپ کوچک و کلید فشاری نبود . همه تجهیزات 220 ولت بودند و دو شاخه اتو بسته بودم. خوشش آمده بود بهم گفته بود کار دیگری هم بلدی....بهش گفته بودم....گفته بودم سفال هم میسازم و کمی معرق کاری که در کانون یاد گرفته بودم و در کارگاه بابا کمی نجاری یاد گرفته بودم و دکمه زنی هم بلد بودم اما اینها را نگفتم. بعد بچه ها شلوغ کردند که انشا هم می نویسد. یعنی خوب می نویسد. شلوغ و پلوغش کردند معلم هم یک کاره گفت بیا یک چیزی برایمان بخوان. من چیز قابل عرضه ای نداشتم. فقط یک نامه عاشقانه نوشته بودم به دختری که اسمش ناهید بود و مادرش خیاط مادرم بود. نمیخواستم بخوانم. میخواستم نامه را جایی وقتی منتظر سرویس مدرسه است بهش بدهم. اما خواندم. اصلاً نمیدانم چرا آدم باید نامه عاشقانه شخصی اش را بخواند. توی نامه اسمی از خودم ناهید نبرده بودم که اگر دست داداش ناهید افتاد برای هیچکداممان شر نشود. داداش ناهید نره خری بود که داشت زن میگرفت . آهنگری داشت و هیچ ازش خوشم نمی آمد. نامه را خط به خط خواندم. انوقت این حمله ها هم بهم دست نمیداد. در آرامش و خونسردی میخواندم.آخرش معلم حرفه و فن داشت گریه میگرد. سرپوش زخم کهنه ای را در دلش باز کرده بودم و نمک پاشیده بودم رویش. خودش را جمع و جور کرد و پاشد رفت از کلاس بیرون موقع بیرون رفتن گفت برو بشین عاشق. از ان روز به بعد تا سال اخر راهنمایی همه مدرسه بهم حمید عشقی میگفتند.
نمیدانم چه صیغه ای بود که من در آن یال شیب دار وقتی نفسم کشیدنم را با گام هایم تنظیم میکردم.یاد آن دبیرحرفه فن و ماجرای عاشق بودنم افتادم. چرا یادم ناهید افتادم. چرا یاد این افتادم که همه فکر میکردن ازدواج به سالهای سربازی هم نمیرسید و احتمالا در موقع ترخیص سربازی بچه ای چند ماهه دارم . اما اینطور نشد من هنوز تنها کوه را بالا میکشم. حوصله ی آدمها را ندارم و این ایده آلیست بودن بی امان، امانم را بریده است.
... اسپیکر بلوتوث ام را در می اوردم با کارابین وصلش میکنم به کوله و رندوم آهنگ های گوشی را پلی میکنم.
در سکوت محض قدم بر میداریم. شقیقه هایم نبض دارند. آهسته و پیوسته می رویم. کمتر حرف می زنیم. سهیل گاهی از اسم محل و موقعیت می گوید. از مسیرها، پیمان هم از موزیک ها میگوید از وضعیت کوهنوردی های قبل، رفقای مشترک. با اینکه شل و شیت از عرقم اما میتوانم با این ریتم تا غروب آفتاب راه بروم. یواش بروم. از روی یال از گوسفند سراها از کنار گون های گل داده، ریواس های خشک شده از کنار تیغاله های قد علم کرده و اویشن های معطر بروم. حس سبکی دارم. حس سبک بودنم حال خوبی بهم میدهد. به کارهای نکرده فکر میکنم. به ول کردن دانشگاه و یک خط در میان زبان خواندن. به داستان هایم که کم مینویسم، کم میخوانم حس نفرت بهم میدهند. حس اینکه هر کاری را میتوانم شروع کنم. میتوانم بروم به تهش برسم. یک ساعت بیشتر روی یال کوها رفته ایم. شارژ اسپیکر خوب همراهی میکند. گمانم پیمان و سهیل خوب نتوانستند بشنوند. بادی که روی یال می وزد موسیقی را میدزد. میبرد با خودش و صدا خش خش خارها و له شدن ریگ ها زیر پاها میماند. خاموشش میکنم .اب مینوشم. حس میکنم رگ هایم جلا آمده اند. هرچه عقده و چربی و کثافت و خشم تویش لانه داشته شسته و رفته و برف آب چشمه صفایشان داده است. فکر میکنم بدنم را خوب میشناسم اما بهش کم توجهی کرده ام. دبیرستانی که بودم. مدرسه مان سه دبیر ورزش داشت. سختگیر ترینش اسمش آقای گل چوبیان بود. یک مرد و پنجاه و چند ساله که شقیقه هایش به سپیدی نشسته بود. همیشه خدا کرونومتر حرفه ای خرگوشی گردنش بود. لباس پولار میپوشید ریش هایش را همیشه میتراشید و سبیل کت و کلفتی داشت. تیکه کلامش کره خر و یابو بود. با لحن فاخرانه ای داد میزد آقاااای یابببببببو.... گمانم اقتضای آن سن و سال بود که ازش میترسیدیم و ار حرفش ناراحت نمی شیدم. شاید هم نسل دهه شصت نابودی بودیم که یابو شنیدن را بد نمیدانستیم . هرچه که بود من باکی از امتحان ورزش نداشتم. هرچند 18 بالا تر نمیداد. تیز کرده بودم حالش را بگیرم . شانس بدم سال دوم هم معلمم ورزشم شد. یاد گرفته بودم که جلسه اول میایید و میگوید هر کسی یه رشته انتخاب کند. عمدتا بچه ها فوتبال بازی میکردند. ده نفری والیبال، شش یا هفت نفر بسکتبال و شاید دو سه نفر پینگ پونگ ... من اما صبر کردم همه رفتند و دست آخر که گل چوب با ان سبیل و ابروهایخمینی طورش نگاهم کرد گفتم اقا اجازه ما شنا بلدیم. توی دلم مردد بودم که یابو بارم میکند یا الاغ اما برعکس با لحن دوستانه تری گفت چه شنایی بلدی؟ گفتم کرال بلدم. آقا ... ازم پرسید قورباغه چی؟ گفتم نه فقط کرال البته کرال پشت هم بلدم. گفت باشگاه رفتی گفت نه از برادرم یاد گرفتم. باشگاه تهران جوان آموزش دیده. آقای گل چوبیان دیگر چیزی بهم نگفت دست کرد توی جیب پولارش دو تا برگه قد قبض جریمه درآورد. روی کاغذها نوشته شده بود استخر فرات، خط پایینش با قلم ریز تر نوشته بود مخصوص دو نفر . بعد یک شماره قرمز رنگ نوشته شده بود. پشت برگه کروکی استخر بود. برگه ها امضا کرد. امضایش عجیب خرچنگ قورباغه بود. ازم پرسید خانه تان کجاست؟ گفتم تازه آمدیم فرجام. گفت میدان وثوق را بلدی. بلد بودم. سر سی متری نارمک بود. صد قدم پایین تر. گفت امروز عصر راس ساعت 4 می آیی آنجا ... دیر نکنی ... بعد لبخند زد. باورش سخت بود. گل چوبیان داشت میخندید. توی دفترش جلوی اسمم که اخرین اسم بودنوشت شنا.
من ده تا پنجشنبه ساعت 4 عصر رفتم میدان وثوق و در استخر فرات شلنگ و تخته انداختم. وزنم به 50 کیلو نمیرسید و همه توانم را گذاشته بودم که نمره خوب از گل چوبیان بگیرم. دست آخرش گل چوبیان بهم 19 داد و سال بعدش که سال دیپلم بود باز هم معلم ورزشم شد. آن سال هم بهم 20 نداد. اینکه در آن ارتفاع (حدود 3500 متری از سطح آب های آزاد) دردویست متری قله توچال قاطی کوهنوردانی که جبهه های از شرق و غرب و جنوب و شمال راهی قله بودند چرا یاد گل چوبیان افتادم و آن سالهای دبیرستان دلیلش را نمیدانم. اما آنچه که فهمیدم اینکه آدم در ارتفاعات بالا وقتی پشت پا و عضلات چهار سر رانش ذق ذق میکند به تصویر با کیفیتی از خودش میرسد. یک حالت تدافعی جوجه تیغی واری نسبت به هجوم باد و آفتاب و باران و طبیعیت میگیرد و ذهنش متمرکز تر میشود.
با نفس های بریده بریده به قله رسیدم. سهیل خواست معطل نکنیم. برای برگشت باید سریع برگردیم که تل کابین گیرمان بیاید. توی مسیر قله تا ایستگاه هفت توچال عضلات حال بهتری داشتند. عرق نمیکردم و زندگی روی دیگری بهم نشان میداد. حال خوب یک اتمام، انجام یک TASK به شکل تمام. باید بیشتر به اتمام ها فکر کنم. برای ایده آل گراها اتمام یک قله است. یک اوج بلندی که کمک میکند برای کار بعدی انگیزه پیدا کنند. هرچند عشقی باشند و در ارتفاع 4000 متری با خاطراتش شنا کند.