تا روشنایی بنویس.

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

وسط همت، قبل توانیر

یکسال پیش در چنین روزهایی کندم. از کارخانه و شهرک صنعتی و بیابان کندم و آدم شهر شدم. عین روستایی های خوش قلب اما خسته و دلزده از فضای روستایشان، به هزاران امید آمدم. غریب هفت سال مانده بودم و باید تغییر میدادم. باید تغییر میکردم. تا همان وقت هم ماندم بیش از حد بود. بهبودی در کار نبود هر بار که از مشکلاتم حرف میزدم همه اش توجیه های صد من یک غازی بود که هیچ وقت عملی نمیشد. "ما برای هرکسی که طالب تغییر باشد جایگاهی در نظر گرفته ایم"، "شما باید تلاش کنید ما تلاشگر را می بینیم "و ....  . امیدوارم آدمهایی که هنوز در آن جا هستند این سطرها را نخوانند. روحیه شان را حفظ کنند یا اگر هم میخوانند روحیه و انگیزه بیشتری برای تغییر بگیرند. آنچه مهم ترین چیز برایشان هست همین امید داشتن است.

حالا با یک سال فاصله بهتر میتوانم ببینم و راجع اش بنویسم. روزهای اول سخت گذشت. روزهای اول همیشه همین است. خصوصا بعد آن همه مدت ویل گشتن. دیوارهای اتاق فشارم میدادند.

1- فضا رسمی بود و میانگین سنی همکاران به شکل محسوسی بالاتر (حدود 10 سال)، نوع کار و صنعت تغییر کرده بود. مدیران رده های  بالاتر بازنشسته شرکت های نفتی و عمرانی بودند. کارکنان سابقه بین 10-25 سال کاری داشتند. همین شرایط کاری را تغییر میداد.این موضوع  یک آرامش و حرفه ای گری در رفتار داشت. اما صمیمت را کم میکرد.  دیگر نمیشد شوخی دستی با کسی کرد نمیشد به هر سوتی ناجوری خندید و  با هم حرف دو پهلویی هر و کر راه انداخت.

2- نمیتوانم بگویم تعارضی وجود ندارد اما تعارض ها در سطح دیگری برگزار میشوند. بدنه کارشناس ندرتاً درگیر میشوند. و منابع انسانی به شکل کاملا  فعالانه ای متوجه مناسبات است. اختیاراتش را دارد و سعی میکند در همان سطوح رفع و رجوع کند. برعکس کار قبلی که کلاً در وسط تعارضات کارهایی هم انجام میشد. مدیریت  با تعارض خودش را حفظ کرده بود. بدش نمی آمد آدمها را  به جان هم بیاندازد و عقب بایستد به ریششان بخندد و نگاه عاقل اندر سفیه کند.  بعد هم وقتی برای دادخواهی سراغش میروی بگوید: شما هنوز از نظر رفتاری رشد نکرده اید.

3- هئیت مدیره  اصل تفکر سازمان است. حقیقت امر این یکی بیش از هرچیزی برایم عجیب بود. هیئت مدیره جمع سه پیرمرد بالای هفتاد سال است که دست کم 50 سال از زندگیشان با هم همکار بودند و 40 سال است با هم شرکت هایی را اداره میکنند. وقتی این سطح از تجربه وسط می آید اولویت ها تغییر میکند. پختگی (wisdom) سخن میگوید. مراعات و فرصت در کنار آموزش وسط می آید. در نتیجه مدیر برای امتیاز ندادن دنبال تحقیر، توبیخ یا آتو گرفتن از پرسنلش نیست. نیازی به این کار نمی بیند. پدرانه تر و دلسوزانه تر برخورد میکند. منکر مدیریت جوانها و نوگرایی نیستم. اما سیستم را مقدم بر فرد میدانم. بنظرم اصلا بد نیست جوانی بر مسند وزارت یا شرکتی بنشیند. به شرطی که سیستم به اندازه ای در آنجا توسعه یافته باشد که توانایی جذب شوک ها و تصمیمات اشتباهش را داشته باشد و آنقدری خسته و فرتوت نباشد که تغییر را نپذیرد. شرکت قبلی این وضعیت را نداشت. پدر کنار کشیده بود. پسرها میانگین سنی زیر 40 سال داشتند. از 20سالگی هم سمت گرفته بودند. نتیجتاً مدیران با تجربه تر همیشه چالش مواجه داشتند. پسرها مغرور و بچه پولدار بودند. چون پسر صاحب مال بودند به خودشان حق میدادند با هر کسی هر جوری میخواهند رفتار کنند. تصمیمات هیجانی شان در مرجعی دَمپ نمیشد و از همه موحش تر اینکه با هم در رقابت تسلیحاتی و  ارث خواهی شدیدی به سر میبرند.

4- آدم ها در مرزی از غریبگی بودند که حتی اسمهایشان را هم بلد نبودم. نقشی نداشتم. نقش نداشتن و بیکار نشستن دیوانه کننده ترین کار است. میدانستم زمان میبرد تا مجموعه مرا بپذیرد. توقعات آدمها بالاست به ریتم هر روزه شان یقین دارند و توقع توضیح برای تازه وارد را ندارند. اما مدیری اینجا بود که یکبار ابتدا تا انتهای همه چیزی را توضیح میداد. حرفش هم این بود که مفهومش را درک کن بقیه اش را خودت دستت خواهد آمد.کار کردن از این جهت باهاش سخت نیست. پذیراست و توقعاتش مشخص و محدود است. اما به شدت وسواس و دقت در کار دارد. هم خوب است هم بد. تا جایی که در متون داخلی فاصله بعد ویرگول و استفاده از تنوین را به جدی ترین شکل ممکن دنبال می کند. من همیشه کلکسیون غلط های املایی ام. همه به واسطه عصب خراب چشم چپم هم بی حوصلگی و عدم تسلط بر کیبورد موبایلم. اما حالا با هر کیبوردی بهتر از قبل تایپ میکنم.

 5- بعد چند ماه فهمیدم آن مکاتبات ما در شرکت قبلی یک سری مهملات به هم بافته بیش نبود. بعدش درک کردم که  لازم نیست سمت هر نفر را به شکل بلند بالا اول هر نامه بنویسی. آن سالها که دانشجو بودم (هرچند هنوز روی کاغذ دانشجو به حساب می آیم) کار هم میکردم و لفظ مهندس پرکاربردترین لفظ برایمان بود. این میشد که گاهی به اساتید دانشگاه که همگی مدرک دکترا داشتند، سهواً مهندس میگفتم. آنها که عُقده ای بودند بهشان بر میخورد. اما برای بعضی هم مهم نبود. مهندس بودن در رشته های فنی ذیل دکترا هم هست. یک استادی هم داشتیم استاد تمام (فول پروفسور) بود. یکبار بهم گفت مهندس لفظ قشنگی است اما چون به هر یابویی گفته اند مهندس، دکترها حساسیت پیدا کرده اند.بنظرم توجیهش منطقی بود.نامه های ما هم به هم درست عین همین مهندس گفتن بود، هر یابویی را مهندس خطاب میکردیم. اگر هم نمیگفتیم طرف ناراحت میشد. خلاصه اینکه یک خط کامل جناب فلان فلان مینوشتیم. خط بعدش به رقت انگیزترین شکل ممکن نامه مینوشتیم. پر از ایهام و کنایه و دست آخر وقتی لبخند کجی روی لبمان بود نامه را ارسال می کردیم و تصویر مخاطب حین خواندن را متصور می شدیم و خوشحال بودیم.

6- وضعیت مالی شرکتها مهم است اما مهم تر آن است که شرکت چه انگیزه ای از ثروتمند شدن داشته باشد. شرکت قبلی وضعش خوب بود در حوزه کاری خودش  اسم و رسم و درآمد خوبی داشت در عین حال مقروض بود . به هیچ وامی نه نمیگفت. بخشی از دفتر و دستک ها برای زنده کردن و کندن از حاکمیت بود. این بود که در این راه از هیچ کاری دریغ نمیکرد. حتی اگر ماموران مالیاتی یا طلبکاران بیایند ماشین ها و  دفتر و دستکاش را توقیف کنند کک اش هم نمیگزید. آبرویش برایش اهمیتی نداشت. بدی اش این بود که شرکت دزدی نبود. دست کم تا آنجا که من خبر داشتم حق و حساب ها را پرداخت میکرد. اما همیشه در زمانبندی کُمیتش لنگ بود. اما شرکت جدید اعتبارش برایش بسیار مهم است. اگر ببینید لقمه ای بزرگتر از دهانش است سمت اش نمیرود یا سعی میکند محدودش کند. اگر ببینید جایی امکان از بین رفتن اعتبارش است  واردش نمیشود. این نظرگاه درسته نقطه مقابل آن روش رندانه قبلی است و برایم تازگی دارد.

7- سیستم را آدم ها میسازند و آدمها را سیستم. خیلی بدیهی است اگر شما  همت را با دنده معکوس میرانید و لایی میکشید در بزرگراه اشتوتگارت درست عین بقیه با دقت و سر و حوصله برانید. چرا که جو و سیستم حاکم شما را مجاب به رعایت مقررات میکند. شرکت قبلی درست وسط همت بود. قبل توانیر. بخور تا خورده نشی. این بود که این تنش فکری این عصبیت و دغدغه فردا همیشه بود. آدمها را به کارهای زشت وا میداشت. آدمهای خوشفکر و  بزرگمنش تر را تحمل نمیکرد. بقیه را هم همرنگ خودش میکرد. توی این یکسال هر وقت با بچه های آن مجموعه صحبت کردن یا جایی بیرون قرار گذاشتم در حال غر زدن بودند. داشتند از جفایی که بهشان گذشته حرف میزدند. حق بهشان میدهم و میدادم. با صحبت کردن کمی ازش خالی میشوند و میتوانند چند ساعت دیگر به زندگی شان برسند. حالا میدانم دلیل این همه تنش آن فشار سنگین بر روی شانه هایشان بود.

 تا به اینجا این هفت فراز ر  فهمیدم و بابتشان منبر رفتم . شاید سال آینده بیشتر شوند. شاید شناختم از محیط ام بهتر شود و  یکی دوتایشان را  پس بگیرم. هرچه که هست مسیر تازه ای انتخاب کرده ام . از طی شدن مسیر قبلی به هیچ وجه پشیمان نیستم. همیشه سپاسگزارشان بودم چون چیزهای زیادی از آن آدمها آموختم. پس ناراحت نیستم امیدوارم از این انتقاد هم دلخور نشوند. این  عینی ترین تصویری بود که بعد این یک سال از آنجا در ذهنم مانده. دلخور نیستم عصبیتی هم نسبت به هیچ کس ندارم. همین

 

                                                           

 

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

یک افسر و یک جاسوس

یک افسر و یک جاسوس  (2019) - رومن پولانسکی   امتیاز 7.5 از 10

دیدن پولانسکی بر همگان واجب عینی است. نه از این جهت که فیلم هایش همه محشر کبری است. بیشتر به این خاطر که پولانسکی وفادارترین فیلم ساز  است. تقریبا یک در میان فیلم هایش (خصوصاٌ فیلم های آخر) به مصائب یهودی بودن پرداخته. شاید این میان پیانیست را یادتان باشد. اینها همه نتیجه بزرگ شدن پولانسکی یک پسر بچه یهودی لهستانی در بحبوحه جنگ و اروپای یهودی ستیر است.

فیلم آخر را به پیشنهاد صادق دیدم. فیلم خوش ساختی بود. از یک ماجرای حقیقی. ساخت فرانسه در میانه قرن 19 اصلاً کار ساده ای نیست. خانه ها، خیابان ها، مجالس معابر و دادگاه باید همه به سبک قرن نوزده ساخته میشد. خارج نشدن از خط داستانی و روایت بر مبنای واقعیت همه محدودیت هایی بود که پولانسکی سربلند از همشان بیرون آمده. فرانسویان شاید کمی از دیدن فیلم دلخور شوند اما بیان حقیقت به شیوه درست کاری بوده که برای پولانسکی ارجحیت داشته است. یک افسر نظامی به جرم جاسوسی به حبس مادام العمر در جزیره ای بد آب و هوا در گویان فرانسه (از مستعمرات فرانسه در آمریکای مرکزی) محکوم میشود. افسر جوان یهودی است و تنها یهودی حاضر در آن هنگ ستاد مرکزی ارتش. فرانسویان مسیحی دل خوشی ازش ندارند و مترصد فرصت بودند که  دک اش کنند.

افسر مجرد و مجرب که معشوقه ای پاره وقت دارد. به حسب اتفاق میرود توی دایره اطلاعات و جانشین سرهنگ پیری میشود که به آبله مبتلا شده و از کار افتاده است. سرگرد سابق که حالا به درجه سرهنگی ارتقا پیدا کرده درگیر یک ماجرای جاسوسی و فساد در رده های بالا میشود که به همان جوان یهودی مرتبط است. 

                          

تا همینجایش را نگاه کنیدکه چقدر داستان ساده و خوب پیش می رود. آن تم تاریخی با چاشنی اندیشه پولانسکی که پس زمینه ای در واقعیت روابط ضد یهودی در اروپای قرن نوزده و بیست دارد. چنین قصه ای خوراک دندان پولانسکی است. راست کارش است. می آید کار پژوهشی میکند، اسناد تاریخی را زیر و رو میکند دو سه پاساژ عاشقانه به قصه اضافه می کند که ادویه آش دستپختش را کامل کند. 

دست آخر می آید برای دلجویی از فرانسویان شخصیت اصلی را قهرمان میکند افسر کار درست که جویای حقیقت است و به آن دست می یابد و همگان را هم به دانستن حقیقت دعوت میکند. البته دروغ هم نمیگوید افسر شجاع بعد سالها  به  وزیر ارتش (دفاع) تبدیل میشود. اما چه دانی که پولانسکی آنجا که حواست نبوده با نشان دادن متهمان رده بالای دروغ و فساد را در یک قاب در ردیف اول دادگاه همانجا گل را به فرانسه 1890 زده است. 

آن سکانس که فیلم به امیل زولا و حلقه روشنفکری فرانسه میپردازد جالب است. پولانسکی تعمداً فقط یک سکانس زولا را بازی میدهد. ولی همان یک سکانس و یک جلسه  شبانه باعث میشود، فردایش زولا مقاله ای در روزنامه در حمایت از افسر و سیستم فاسد ارتش چاپ کند. انگاری که  خواسته به اروپاییان نشان دهد که موضوع  بقدری واضح بود که یک دگراندیش(منظورش زولاست)  فقط در یک ملاقات کوتاه به ماهیت  قضیه پی برد اما شما نفهمیدید. زولا دیگر در فیلم نیست تا روزی که دادگاه به جرم نشر اکاذیب و تهمت به یک سال زندان محکومش میکند. 

فیلم ارزش دیدن دارد. توصیه اش میکنم. اگر پاساژ تاریخی  خوش ساخت می خواهید حتما  فیلم را ببینید.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

شهرداری چه میفهمد درخت چیست؟

ده سال پیش منطقه محل سکونت ما در تهران به شبکه فاضلاب متصل شد. یک ماه کنده کاری و بگیر ببند و اعصاب خوردی با پیمانکار قالتاق که از هیچ تلاشی برای گرفتن پول بیشتر خودداری نمیکرد. خیابان ما چنارهای چهل ساله دارد. چنارهایی که ساکنین اولیه با شور و اشتیاق برای سر و شکل دادن به خیابان و محل زندگیشان کاشته و آبیاری کرده اند. قطر این درختها در بعضی نقاط بالای 70 سانت هم میرسید. بعد از راه اندازی شبکه فاضلاب ابریز چاه های آب حیاط ها و و آب ناودان ها و روشویی ها که زمانی به چاه دوم (چاهی که معمولا در حیاط خانه وجود داشت) قطع شد. چنارها که درختهای حسابی به بی آبی و بی خاک اند رفته رفته تنک و کچل شدند. تک تک شروع کردند به خشک شدن.برگ های بالایی خشک شد و ریخت. شاخه های ضعیف تر خشک شدند. در تماس با شهرداری میگفتند رسیدگی می کنیم. آدمهای سامانه 137 . 1818 را میگویم. خودم ده باری پیغام گذاشتم که درختها به کود و بیل زدن و آب نیاز دارند. اما جوابی که میدانند معمولا بین اینکه در دسته بندی شکایات ما نیست یا کارشناس ما درخت را خشک تشخیص نداده در رفت و آمد بود. توقع این بود که ساکنین خیابان که حالا پا به سن گذاشته بودند. هنوز درختها را تیمار کنند. درختهایی که نه در حیاط خانه ها بلکه در خیابان بودند. ولی آن نسل بازنشسته به زحمت روزگار میگذراند وقتی صحبت میکردند از افزایش قیمت آب بها و هزینه های شاکی بودند. تاب هزینه جدید و اصلا توان فیزیکی برای این کارها را نداشتند. درخت ها دانه دانه شروع کردند به خشک شدن. شهرداری آمد کوچه را آسفالت کرد. 3 سانت به قطر آسفالت افزود. ریشه درختها کباب شد. چنارها خشک و پیر شدند. کلاغ ها و گنجشک ها از کوچه ما رفتند. من زور زدم دست کم از خشک شد دو چنار جلوی درب خودمان جلوگیری کنم . اما نشد. آسفالت داغ پدرشان را درآورد. حفاری های فاضلاب هم  ریشه شان را بالا آورده بود. به شهرداری زنگ زدم. گفتند پیگیری می کنیم. نکردند. دوباره بازی 137 و 1888 پیش آمد. دوباره جواب کارشناسان. یک روز از سر کار که برگشتم دیدم  لاشه های پوسته چنار پیر و خاک اره ریخته است توی کوچه. حریم باغچه مان هم  شکسته است. مادر گفت  آمدند درخت را بریدند بردند. گفتم چرا آشغال هایش را جمع نکردند. به شهرداری زنگ زدم. بعد از کلی اینور و آنور فهمیدم که شهرداری چوب های درختهای خشک شده را میفروشد. برای همین فقط در شرایطی که میداند چوب درخت خشک شده و می ارزد اقدام میکند. با این معادله معلوم بود که تمام تماس های قبلی برای رسیدگی به درختها به چه دلیل رد میشد. شهرداری منتظر بود که درختها خشک شود. هر درخت خشک کلی می ارزد خب چرا تیمارش کند، صبر میکند خشک که شد ضربتی دست  به کار میشود و  تنه را  سه -چهار قسمت میکند م یاندازد پشت ماشین و میبرد.

                                                                     

حالا چند سالی است که خیابان ما سبز نیست. اره ای برقی برای بریدن درختهای خشک بی طاقت اند. شهرداری برای صدور پایان کار به خانه های نوساز بافت سبز و درختی را بررسی میکند برای درخت ها و حتی بوته هایی که  از بین رفته جریمه می گیرد. یا می گوید معادلش را بکار. بساز بفروش ها درخت به جایش میکارند اما نمادین. درخت توی پی سیمانی فرو میکنند. بازرس که دید درخت ظرف شش ماه خشک میشود یا درش می آورند . دوباره اره برقی ها و  دوباره  تنه های خشک شده و این دور باطل که از هر سر به سود شهرداری است ادامه دارد. 

شهرداری چی ها  چه میدانند خاطره مردمان چیست. شهرداری چه میداند درخت چیست. من زور زده ام به زادگاه ام ارق داشته باشم. برایش تلاش کنم. اما  حالا نامیدم. از هجم خواستن ها و نشدن ها نومیدم. از ترافیک هر روز بخاطر طرح آلودگی که حالا میفهمم هدفش اصلا آلودگی نیست. از طرح ترافیک که بنگاه معاملاتی است تا یک طرح رفاهی و سلامتی. از فروش تراکم از شاخص آلودگی و هزار یک بلای دیگر که شهرداری دارد سر این شهر می آورد. دوست ندارد در ستایش تهران چیزی بنویسم. چون آدمهای این شهر شهرشان را ترمیم نکرده اند. به جا یآنکه شهر را اندک جایی برای زیست بهتر کنند. بیشتر به زشتی اش دامن زدند.حالا فقط بخاطر بعضی آدمها این شهر را دوست دارم . شهری ک طرب انگیز نیست. هیچ حسی را در آدم بیدار نمیکند. از سر اجبار مانده ام ، امیدوارم روزی شهر آنقدر جلوه بهتری پیدا کند که از این حرفم پشیمان شوم . علی الحساب با این نیروها ی قهریه با این نفرت و حسد ورزی که از بالا تا به پایین میبینم بعید میدانم.

 

                      

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

ایران 41

گوشی ام شارژ نداشت. مدیرهم اسنپ نصب شده رو موبایلش نداشت. اسنپ سه بار سفر کرده بودند. میدان مادر(محسنی) جای شلوغی است. راهمان خیلی دور نبود از میدان مادر تا شیخ بهایی راه زیادی نیست اما ماشین خور ندارد.بدمسیر است. آمده بدیم به یک شرکت که مناقصه اش را برنده شده بودیم سر بزنیم. مدیر نبود پیاده برمیگشتم ویترین مغازه ها را نگاه میکردم و از خنکای سایه های چنار لذت میبردم. پراید نقره ای داشت دور میدان دور میزد. موقع گرفتن اسنپ دیدم یک بار دیگه هم دور زد. امد نزدیک ما مدیر گفت دربست. پراید فوری زد روی ترمز و گفت سوار شید. سریع سوار شید.نپرسید کجا میرید فقط " دربست" دلگرمش میکرد. سوار شدیم. مدیر جلو نمینشیند . واهمه یا خاطره بدی دارد از صندلی جلو مسافرکش ها. شاید آن رد کج روی پیشانی اش نشانی از همین ماجرا داشته باشد. تعارف نکردیم. من جلو سوار شدم و اون پشت سرم. ماشین بوی ترشیدگی میداد. بوی استفراغ خام که خیلی نبود ولی من حس اش کردم. راننده شلوار کردی مشکی پای اش بود. تی شرت آبی یقه هفتی تن داشت و  از آیینه ماشین تسبیح و پلاک آویزان بود. ضبط ماشین داشت برای خودش یکی از چند صد هزار ترانه دوزاری پاپ اتصال بورا میخواند. دل و روده اتاق پراید به شکل رعب آوری بیرون ریخته بود. شیشه بالابر ، کنسول وسط. داشبورد بدون در و اتصال بوق وسط فرمان کنده شده بود. ظرف چند ثانیه دنده از یک به دو و از دو به سه رسید. راننده با لهجه لری غلظی پرسید. کجامیرید؟ گفتم. شیخ بهایی پایین تر از همت. گفت  بلدی از کجا برم؟ گفتم اره تو فعلا مستقیم برو. موقع صحبت زل میزد تو صورت من جلو را نگاه نمیکرد. گفتم مراقب این تاکسی ها میراداماد باش هر جا مسافر ببیند میزنند روی ترمز. چشمهایش برگشت سمت راه. دو دل بودم با این وضع باهاش سر صحبت را باز کنم یا نه؟ ازش پرسیدم بچه کجایی؟ گفت بلد نیستی؟ گفتم حالا تو بگو شاید دونستم کجاست. گفتم. نور آباد...کوهدشت.گفتم بلدم نور آباد کجاست؟ باز دوباره بهم نگاه کرد.

گفتم ماست ها ینرو آباد را خوردم  و سماق اش را  که ترشی اش هنوز توی دهنم است. 

خوشحال شدم. سر صحبت اش باز شد. دلسرد بود از اینکه کسی نمیداند ولایتش کجاست و حالا خوشحال بود. گفتم اینجا چه میکنی. گفت پی یک لقمه نان. دوست داشتم آن شخصیت دیالوگ کلیشه استفاده نکند. گفتم چرا آمدی تهران؟ گفت بیکار بودم. همه هم سن و سالهام معتاد شدند بد بخت کردند خودشان را. گفتم خب تو الان خوشبخت شدی؟ گفت نه من هم بد بخت تر از  اونهام ولی کار نداشتم مجبور شدم بیام تهران. توی ماشین میخوابم. گفتم اسنپ کار میکنی. گفت نه حوصله اش را ندارم. شما کار شرکتی سراغ نداری؟ حی راننده شرکت باشم حقوق بهم بدهند. مدیر داشت با موبایلش با کسی حرف میزد. گفتم شماره ات را بده اگر کاری جور شد خبرت میکنم. شماره اش را داد. ماشین کمرکش پل میرداماد را بالا کشید. گفتم حالا چه کاری بلدی. گفت هیچی با پدرم میرفتم گوسفند(برای چرای گوسفند) ... کار بلد نیستم دیپلم نگرفتم سیکل دارم. ولی باربری زیاد کردم. توی ترمینال از اتوبوس ها بار پیاده  سوار میکردم. زورم زیاد است. گفت باشه اگر کاری جور شد خبر میدم. گفت الکی میگی... گفتم فرض کن الکیه فرقی به حالت مگه میکنه گفت. نمیدانم. خسته شدم. شاید بروم از مرز جنس بیارم بیارم تهران بفروشم وضعم بهتر شود. ماشین رسیده بود به به درو بر گردان وسط میرداماد گفتم دو راه داری اما تو همیجا دور بزن جردن را برویم پایین. گفت پرسید جردن کجاست..گفتم همین خیابون زیر پل اسمش جردن است . پرسید مگه اسم شنلسون ماندلا نیست؟

گفت چند وقته آمدی . یک هفته. چیزی نگفتم. تنگه قبل پل به مت  جردن ترافیک داشت. درست جلوی ساختمان مرکزی بانک پاسارگاد . ماشین ها  مثل دانه های تسبیح نشسته بودند و تکان نمی خوردند. کلافه بود. گفتم از راست برو سریع ر خلاص میشود. گوش نکرد انداخت از سمت چپ راند تا پای پل درست دم خروجی بعد یهو فرمان گرفت سمت خروجی.ماشین عرض خیابان را  بسته بود. ماشین های توی صف راه نمیدادند. بوق از دو طرف شروع شد. پشت سری های که میخواستند روی پل بروند راهشان سد شده بو. یک سراتو پلیس با چراغ خاموش لاین مخالف ایستاد.

من دیدمشان. پلیس ها انگار که در تعقب و گریز باشند فوری پیاده شدند. دویدند این سمت بلوار . از حس مسئولیتشان خوشم آمد. جلوتر که آمدند فهمیدم برای باز کردن ترافیک نیامده اند. در خورد را باز کردند. یکی پسر پشت فرمان را  کشیدند بیرون. شلوار کردی مشکی توی نور بور تر به نظر میرسد . کفش سیاه پاشنه خوابیده پایش بود. پلیس دوم سر کرد داخل ماشین دستی کشید . سوئئیچ را برداشت و  گفت مسافرید؟

مدیر هم کلافف بود گفت خیر سرمان بله. گفت  پیاده شوید. ماشین  بازداشت است. غرو لند کنان پیاده شدیم. مدیر رفت ان طرف خیابان . من اما لفتش دادم ببینم چه خبر است. جوان نور آبادی را دستبند زدند. نمیدانم جرمش چه بود تا دم اخر تقلا میکرد از دست پلیس در برود. سراتو پلیس دو رزد امد این دست. جوان را  قپانی گرفتند بردند داخل . آن که سوئیچ را برداشته بود خیالش که از دستگیر یراحت شد برگشت نشست پشت فرمان پراید دنده عقب گرفت. بعد رفت  پشت سر سراتو پلیس در کند رو اول پل ایستاد. مدیر یک سمند سمند تاکی پیدا کرده بود. درب عقب را هم باز کرده بد اشاره کرد که بیا برویم . پشت  پراید خسته روی پلاکش یک پرچم مورب ایران چسبانده بود و ایران 41 به چشم می آمد.

 

                                                                           

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

باران

 

کلاغی روی دیش ماهواره مان رید

اخبارگو به نقل از خبرگزاری فلان

                     از مرگ 176 نفر می گوید.

خط سرخی چسبیده در آسمان 

باران فقط رد کلاغ ها را میشوید.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳
Hamidoo