اینطور وقتها نمیشود چیزی پرسید. نمیشود از مردها پرسید"... یهو چت شد ..چرا همچی میکنی؟ باید ارامشان گذاشت باید گذاشت حسابی خلوت شوند. داشتم توی ذهنم به این فکر میکردم که چه جمله ای لابلای حرفهایم باعث شد از ان شوخ و شنگی و خاطره های دوران دبیرستان رسیده است به اینجا. چیزی به ذهنم نرسید . ترسیده بودم. انقدر لطافت را از هیچ جنس لطیفی انتظار نداشتم چه برسد به اوبا ان همه ریش و پشم و صدای دورگه و سیگار های قطران بالایش.
یادم آمد اخرین جمله ها حرف زندگی اش بود. زندگی مشترکش و زنش.
پرسیدم : احمد زنت خوبه؟طوری شده...سرش را پایین تر برد و صورتش را از نگاهم قاپید.
شستم خبردار شد .
برزخ شدم جهنم بود. نمیتوانستم چیزی بپرسم .
کون خیزک خودم را از روی سکوهای پناهگاه عقب کشیدم ، رفتم عقب. بلند شدم ایستادم . رو به درخت های بی شاخ برگ راه افتادم و به یگانگی فکر کردم.