۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است
قرارم این بود که خلوت ترین هارا پیدا کنم.خلوت ترین سانس ها و خلوت ترین سینماها.سانس 14.30 عصر جدید یا 15 فلسطین را پیدا کرده بودم.سینما گلستان فرهنگسرای خانواده آلترناتیوم بود.برای مواقع بی پولی .برای مواقعی که از سر فرتوتی کارم به سینما می کشید.فیلم های خوبی هم دیدم توی سالن اتوبوسی سپیده یا مرغداری جهاد دانشگاهی که فیلم هایش را به شکل تابلو و دست ودلبازانه ای سانسور می کرد.همه چیز توی فیلم های اسکاری و خارجی اش بود غیر از اکسیژن برای تنفس توی سالن نمایش که الحق خود مرغداری بود.
اینبار دعوتم حکم یک اینترتیمنت به تمام معنا بود.به انضمام پان کورن و پاستیل شکری.بلیت ها را خودم اینترنتی از سایت خریدم. ردیف نهم-صندلی های 1تا7 قرق ما شد.پولش از کارت کس دیگری رفت.قبل از فیلم رسیدم و هزار جور مدرک و کارت شناسایی جور کرده بودم تا موقع پرینت بلیت ها ارائه کنم.گیشه دار مثل یرقان گرفته ها بهم نگاه کرد و گفت:"شماره رسیدتو بخون" بعد بلیت ها مثل دستمال توالت.دقیقا مثل دستمال توالت از پرینت فکسنی حرارتی بیرون آمد.احساس خوبی به این سینما ندارم.کپه ای آدم الکی.
همه یک ساعت و نیم اول فیلم به عذاب گذشت.تمام مواقعی که مجبور شدم لنگهایم را توی شکمم جمع کنم تا زنهای چاق و بو گندو تاتی تاتی از فاصله پاها تا ردیف جلو گذر کنند و باسن خیس و گنده شان را روی صندلی های چسبناک جاسازی کنند.تمام وقت هایی که مجبور شدم خنده مضحک ردیف عقب را برای گریه آورترین دیالوگ ها تحمل کنم.همه سرهای پتی که به عمد کجکی روی صندلی گذاشته شده بود و همه روسری های ساتن لیز که پس بروند.تمام آن مواقع به این فکر میکردم که بروم بیرون توی لابی همکف بازی پرسپولیس-شهرداری تبریز را نگاه کنم.
اما یک چیز اینجا بود که بهم فهماند اگر "پرسه در مه"* را ندیده ام حتمن بروم جایی یا از کسی بگیرم و ببینمش.منو لوگ های یک بازیگر که به ساده ترین شکل استفاده شده بود . فیلم را برایم دوتا کرد.دوتا فیلم کاملن متفاوت با یک بلیت .و بعد کارگردانش را به نظرم آدمی فکور و ریزبین آمد .از آنهایی که موقع سلام و احوال پرسی دکمه سر آستینت را می پایند.
"اینجا بدون من"معمولی تر از هرمعمولی بود.هیچ جلوه بصری،ژانگولر رفتاری،نمکدان بازی بازیگرهایش یا چس کلاس بازی روشنفکرانه نداشت. متوسط،متوسط. اما آن دیالوگ ها.بعدش نگاه های بازیگرها.بعدش آن اتوبوس 302 بنز که راهی بندر بود و آن موبایل 1200 توکیا بعدش آن شب بعدش آن همه فکر .کاملن همه چیز را بهم ریخت.بعد از فیلم از هر 6 نفر همراهم می پرسم و دقیقا هر کس به میزان توانایی خود در دیدن نیمه پر لیوان و خجستگی ذاتی جوابی می دهد.نمیدانم.شاید کمی از بالا به بقیه نگاه کرده ام.قصد داشتم از همه بپرسم شما بنظرتان آخر این فیلم.آخر این قصه که دائم روی خط واقع و خیال ویراژ می داد کجا تمام شد. توی نیمه رویا یا در واقعیت.
نمیدانم هرکدام از شما که دیدید.خوشحال می شوم نظرتان را بگویید.اینطوری شاید بهتر بشناسمتان.بفهمم چقدر خوشبین یا اینکه چقدر بدبین اید.
پس نوشت:
الف)
سالن اتوبوسی از کشفیات پیمان است.واژه ای که به قامت آن سالن باریک و بلند سینما سپیده دوخته اند.
ب)
"اینجا بدون من" فیلمی به نویسندگی و کارگردانی بهرام توکلی
پ)
نمک شناسی حکم میکند از کسی که مرا به این فیلم در آن ساعت شب،خواه بین آن همه آدم الکی دعوت کرد تشکر کنم.
ت)
از توکلی پیشتر "پابرهنه در بهشت" و "پرسه در مه" به اکران در آمده است.
- میشه بریم بیرون؟
- کجا؟
- بیرم بیایون، بریم دشت یه جایی که بتونیم حرف بزنیم.
- آقام نمیذاره.
- نمیزاره یا نمیخوای؟
- چه فرقی میکنه؟
- فرق میکنه.
- خب حالا هرچی.اصلن چی میخوای بهم بگی؟
- چطو تو این ده سال کارم نداشتی؟
- اینجا نمیشه.محیطش کوچیکه .حرف در میارن.
- گور پدرشون. اینجا تو ولایت خودمون هم نتونیم با هم حرف بزنیم کجا میتونیم پس حرف بزنیم.
- خب همین جا بگو.
اینجا نمیشه. دارن نذری می پزن هی میان و میرن. نمیخوام اشکهاتو ببینن.
- یعنی باز میخوای اشک هامو دربیاری؟
- نه .اما دل نازکی تو..خیلی دل نازک.
- خوبه اینها رو میدونستی و اینکارو باهام کردی.
- حالا میای بریم؟
- بریم خب..
- میخوام باهات حرف بزنم.
- مگه حرفی ام مونده؟
- نمونده.
- خیلی پر رویی
- چرا؟
- نمیدونی چرا؟
- باید بدونم؟
- واقعن که...
- میدونی چقدر گریه کردم. میدونی وقتی گذاشتی رفتی آلمان چقدر گریه کردم؟
- میدونم
- نه نمیدونی. وقتی اون مردیکه الدنگ اومد خونمون.چقدر کفری بودم از دستت.
- میدونم.
- نگو میدونم.میزنم لهت میکنم ها..نگو....
- باشه.
-میدونی عمو از بچگی همیشه به من میگفت فاطی عروس خودمه.از وقتی به دنیا اومدم.از وقتی یادمه.
-اوهوم
-پس چی شد. عمو نوح شد و پسر عمو پسر نوح؟
- باید میرفتم.
- نگفتم نرو.گفتم تکلیف منو روشن و کن و برو.
- نمیتونستم.
- داری دروغ میگی.
- چه دروغی دارم بگم؟
- نامه چی، نمیتونستی بدی.
- دادم.با هر نامه که برای مامانم می فرستادم.
- هیچکدومش دستم نرسید.
- بعد دوماه گفتن واست خواستگار اومده.درس نیس.در ارتباط باشیم.
-ههه...گور پدرش..
- تو چرا نموندی.منتظرم نشدی.
- من؟
-ببین رو اعصابم راه نرو. سعید به خدا میزنم داغونت میکنم ها ...
-بزن
-خفه شو...
- خب بزن...اگه مشکلت با زدن حل میشه.بزن...
- واقعن که...
.
.
.
-گفتن یه دختر نروژی رو گرفتی.
-سهیلا یه عکس هم ازش بهم نشون داد.
-جدی؟کی؟
- نمیخواست نشون بده . لای آلبوم عکس های تولدش بود.کنار ش وایساده بودی. هم قدت بود.کت یقه خز شکلاتی تنش بود. دستکش های قهوه ای .بوت قهوی ای.
-عکس دست جمعی بود. واسه مراسم "پروم " انداخته بودیم.
-چرا بین اون ده بیست نفر کنار تو بود.چرا اینقدر بهت نزدیک بود.
-من باهاش نبودم.
-دروغ نگو.
- کورشم اگه دروغ بگم.به جون بابام.
- جون عمو رو قسم نخور. لایقتشو نداری.
-فقط همکلاسی بودم باهاش ،باور کن...
-الان میگی؟
-چطور میتونستم بهت بگم؟
-خب لامصب یه زنگ میزدی.
- هر یه یورو رو با هزار ترس و لرز خرج میکردم.تازه مامانم گفت بهت زنگ نزم.تو نامزد داری.
- مامانت از اول چشم دیدنمو نداشتم..
- نمیدونم.
- تو کنتاکی کار گرفته بودم.شاممو میداد.یه کمک خرجی هم بود.
-بابام مث همیشه روش نشد به بابات بگه. گفت اگه میخواستید پا پیش میذاشتید.
- از ده اومدیم بیرون...
- اره ..میگن آدم پیاده ساعتی چهار کیلومتر راه میره...
-کجا بریم حالا؟
-بریم مزرعه بابا بزرگ..؟
-خیلی غصه خورد.
-کی؟
- بابا بزرگ
-خدا بیامرزدتش
-چند بار به بابات گفت.بهت خبر دادن؟
- کم وبیش...
-مامانت راضی نبود .میدونم.
- آره
-میگفت حیف پسرمه.تحصیل کرده.خوشتیپ...
- راس میگفت.
- ا فاطی ؟؟؟
- نه تو به من زیاد بودی.حرفی توش نیس.اما از دستت شاکی ام .چون بهم نگفتی.
- چی رو باید میگفتم؟
- مث یه مرد وایمیستادی میگفتی نیمخوامت...این خاله زنک بازها رو در نمی آوردی.
- یعنی چی فاطی؟ من هنوز دوست دارم...
- سعید تو رو خدا...
- سعید این شکم بادکنک نیست توش.اون طفل معصوم که تو خونه خوابیده عروسک نیست.
- میفهمم..
- سعید تورو جون هر کی دوست داری...نگو میفهمم.
- تو چی میفهمی؟ چه میدونی..خوابیدن با مردی که اصلن مرد نیس.چقدر سخته؟
-....{ ...}...
-گریه نکن.
- برو بابا...
- بیا بگیر اشکهاتو پاک کن.
- گفتم دست از سرم بردار.
-حالا کجاست؟
- کی؟
- شوهرت.
-پی الواطیش..
-کی فهمیدی معتاده..
- میدونستم..
- یعنی میدونستی و باز...
- هو تند نرو.....اینقده از دستت شاکی بودم که واسم مهم نبود.
- احمق.
- با منی؟
- نه پس با روح بابا بزرگم...میدونستی معتاده زنش شدی؟
-چاره ای نبود.
- قالیت سر دار بود یا حجره بابات و اجرا میخواست ببره...
-خسته شده بودم.اون موقع اینقد هم تابلو نبود.شیشه میزد.گاهی دوتایی میزدیم.بعد...
-چته تو...هنو بچه ای سعید به خدا..گریه داری میکنی؟؟؟؟
-....
-سعید؟
- هان..
-بیا از اینجا بریم.اون درخت بادوم های .کهریز یادته...میرفتیم لا به لاشون...بوس بازی میکردیم.
-..
-سعید بس کن...اینقدر بچه نه نه نبودی تو؟
- باشه بریم.
- شب اول که اومدن بردنش واسه طلب بود.گند کاری کرده بود.پول نزول گرفته بود. به بابام نگفتم. مامانم از بابات پول گرفت دادیم .ولش کردن.
- فاطی؟
- ها؟
-دوسش داری؟
-داشتم
- الان یعنی نداری؟
-الان ازش دوتا توله دارم.مجبورم.
-یعنی چی مجبوری...
- اینجا با اونجایی که ازش اومدی فرق داره مهندس....
- چه فرقی؟ اصلن به کسی چه....
پایان بخش اول
لطفا نظرات خودتان در مورد این بخش و پیشنهاد هایتان برای ادامه کار را بنویسید. سپاس
گاهی وقتها که رویایم می گیرد.از گوشه خیابان ،از روی تخت از توی مغازه لباس فروشی از سر جلسه امتحان کنده می شوم.بال می گیرم. کمی بالاتر می روم و آنچه را که دوست دارم از آن بالا می بینم. کمی که رویایی می شوم نگاهم به سنگ فرش های مربعی و کوچک کف خیابان می افتد اما در انبیه چشمم تصویر روزهای خوب و بدی می رسد که همگی شان را دوست دارم.تخیل ، به همان هم اکتفا نمی کند. بیشتر و بیشتر می خواهد. می خواهد بالهایش را خوب باز کند. بالاتر بپرد. این می شود که بعضی وقتها این تصورات همراه واژه ادا میشود،گاه همراه اشک ها و لبخند ها ،گاهی هیچ خطری را نمی بیند. برای اولی بیشتر آدم های علاف توی خیابان بهم لبخند زدن. آنها که حتی توی عمرشان دو شب پی در پی خواب ندیدند چه برسد به من که بیدار می شوم می روم آبی می خورم و مجدد که می خوابم ادامه خوابم را می بینم.معمولا راننده های بی تصور اند.تا سر حد دماغشان را می بینند. در این رابطه هرکدامشان که دماغی کشیده تر داشته باشد به حساب خودشان آینده نگر تر است. یا آدم هایی که پشت پنجره ها ی ساختمان،توی صندلی شاگرد اتومبیل،پشت در ها و ... علاف اند. مسخره ترین کار عالم است.گاهی می شوند که دارم با خودم حرف می زنم.بلند بلند.بعضی هاشان نگاه می کنند، با تعجب سکوت می کنند اما نگاهشان دنباله دار تر از هر ستاره دنباله داری است.روی صورتم می چسبد و تا جایی که راه پیدا کند کش می آید. دومی ها می خندند. خنده ای نه از سر جنون، خنده ای به شکل عاقل اندر صفی...دسته سوم که عاشقشانم .فوری نگاهشان را می دزدند. سعی می کنند اگر ندیدیشان خودشان را هم آفتابی نکنند. تا با رویاهایت احساس رودبایستی نکنی. همه را به زبان بیاوری.فقط گوش کنند. و خوشحال باشند از اینکه آدم دیگری هم هنوز هست که رویا داشته باشد. ولو دست نیافتنی تر از خودشان
معایب:
1.برخورد شی سخت به سر برای مثال میله افقی بالای اتوبوس های شهری، پ
2.پیچ خوردگی و یا قلم شدگی پا برای مثال هماهنگ نبودن ارتفاع و طول جداول خیابان،
3.رو در رو شدن و به چپ و راست کشیدن توی پیاده رو برای مثال ورودی های مترو یا اماکن شلوغ تر ...
این ها همه آفات رویا پردازی در خیابان است.
در هر صورت رویا پردازی در خیابان هم مثل هر پدیده دیگری دارای مزایا و معایبی است که چندتایش از نظر من اینها هستند.
مزایا:
1.پیاده روی منظم و دائمی که موجب کاهش قند و کلسترول و اسید اوریک خون می شود. لذا به هر شخصی که دارای یکی از این موارد است پیاده روی تجویز می شود.
2.کم شدن حتی مجازی مقداری از غم و آلام درونی.
3.رسیدن به مرحله گیز گیز روح و کوفتگی انگشت پا و عضلات چهار سر زانو. برای این مرحله پیشنهاد میکنم. پاهایتان را بعد از پیاده روی بشویید و تا جایی که راه دارد بکشید.تمرین کشش خستی را از پاها می رهاند.و واقعا بنظرم از مزایای پیاده روی است.
4. دیدن ادم های الکی
در این میان میتوان با اشاره به ادمهای رویا پرداز دیگر کمی دلگرمی بیشتری به دست آورد. مثلن خیلی از شاعران میدانم که اینکار را میکنند.برای خودشان راه میروند،حرف میزنند و میخندند.
الف.در شب بی نئون کنار رهبران رو به هر موعظه در قصر واتیکان...*
ب. شب بندر شب شیون چه بد، چه بد شب از گریه آبستن چه بد چه، چه بد*
1.(*شهیار قنبری-آلبوم دوستت دارم ها)
2.گروه کولد پلی- آلوم ایکس اند وای(x&y)
یا آهنگ ساز هایی که حاصل تجربیات رویا پردازی در خیابان را به موسیقی بی بدیلی تبدیل می کنند.
مثال:
1. آلبوم گودبای لنین - یان تییرسن
2. آلبوم به خاطر سنگفرشی که ما را به تو می رساند- فریدن خلعتبری
خائنین فقط آن آدم هایی نیستند که در ازای پول به بیگانگان اطلاعات
بفروشند. خائنین فقط آنهایی نیستند که از اسکله های غیرقانونی شان خروار
خروار جنس بنجل مصرفی وارد کشور می کنند و ریالی مالیات نمی دهند
یا حتی به فکر صنعت گر داخلی نیستند.خائنین به مملکت فقط آنهایی نیستند که
پولی می سلفند و کتاب قانون را دور برگردان می کنند. خائنین
فقط آنهایی نیستند که به محیط زیست آسیب می رسانند.خائنین مملکت همه
آنهایی اند که می دانند و حتی می فهمند کارشان اشتباه است . اما مطمئن، با
اعتماد به نفس ، با لبخند های زشت و متصنع خود کارشان را انجام می
دهند.گاهن به کرده خود می بالند.
گرماگرم
تابستان 2008 پکن میزبان شناگری از ایران بود. پسرکی عینکی و ,لاغر اندام که عنوان بهترین شناگر قورباغه ایران را یدک می
کشید.راهی مسابقات شنا شده بود تا در رقابت با بهترین های قورباغه ی جهان
خودی نشان دهد.همه چیز مهیای یک تجربه خوب برایش بود. امابه یک باره در دور مقدماتی بازیها به شکل نامعلومی انصرافداد و روی تابلو مسابقات عنوان "رجکت" جلوی اسم محمد علیرضایی نقش بست. رسانه های
خارجی گفتند مشکل آپاندیس و دستگاه گوارش باعث این انصراف شد .شبکه های خبری داخل که به اصطلاح سنگ تمام گذاشته بودند تا حجت
را بر ما تمام کرده باشند. فقط در حد یک تیتر 5-6 ثانیه ای خبر را فقط در یک
بخش خبری از شبکه خبر خواندند و قضیه فیصله یافت.اما رسانه ای غیر رسمی حضور " تام بئری"اسرائیلی در گروه علیرضایی را دلیل این اقدام دانستند.از طرفی علیرضایی بعد از چند ساعت حضور در بیمارستان دهکده بازیها به دلیل امکان ادامه درمان در تهران مرخص شد و پس شد آنچه شد.
محمد
علیرضایی بعدها توی چند مجله حرف دلش را زد و
اندکی حداقل از اهل مطالعه اش که مجله ای ورق می زنند دلجویی کرد و تصمیم را
فراتر از قدرت تصمیم گیری خودش دانست.
30تیرماه سال سال 90 مسابقات جهانی
شانگهای، آوردگاه بزرگان شنای جهان، میزبان فلپس پرمدعا،یان تورپ کهنسال
وخورخه برزیلی وخیلی های دیگر بودد...علیرضایی هم این بار باوجود
اینکه پیش تر بازنشستگی خود را از شنای حرفه ای اعلام کرده بود. با اصرار
و شاید بخاطر کم کردن بار مسئولیت فدراسیون بار دیگر راهی مسابقات شد.
مابو به تن زد و عینک به چشم.تو ی سالن انتظار منتظر ماند.اما با اعلام شدن اسامی 8نفر مسابقه باز هم انصراف داد. تا بار دیگر اتفاق پکن در
شهر دیگری از چین پهناور تکرار شود.
شریعتی ناکثین را از غاصبین جدا
کرد.برایشان الگوی جدا تراشید و توی فریم خودشان جا داد.من هرچقدر فکر
کردم که بانیان این کار در زمره کدامیک اند به عقلم نرسید.الگویی تراشیدم
هرچند کج و معوج، مبتدی و تا حدودی شرم آور اما قبای خوبی درآمد به قامت
مسئولین به قول امیرخانی* "سه لتی" که بس پت و پهن تر از "دولتی" اند. اما
درشان فقط و فقط یکطرفه اس. هرچقدر هم شناگر نباشم و فقط بلد باشم کرال
سینه و پشت شنا کنم.باز هم محقم در چنین زمینه ای اعتراض کنم کما اینکه رویایم زمانی قهرمانی در شنای پروانه بود.فاکسین ترکیب خوبی است. برای فدراسیون دستگاه ورزشی که ستاره های پرفروغ را جلا نمی دهد که هیچ،زیر آب هم فرو می کند.
والسلام
حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد
که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل میکرد. حضرت سلیمان (ع) همچنان
به او نگاه میکرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغهای سرش
را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد،
و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و
شگفت زده فکر میکرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و
دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانهی گندم را همراه
خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت:
ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن
زندگی میکند. او نمیتواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده
و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد و دهانش
را به درگاه آن سوراخ میگذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن
کرم میرسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم وبه دهان
همان قورباغه که در انتظار من است وارد میشود او در میان آب شنا کرده مرا
به بیرون آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند ومن از دهان او خارج
میشوم. سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا
سخنی از او شنیدهای ؟ مورچه گفت: آری او میگوید: ای خدایی که رزق و روزی
مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمیکنی رحمتت را نسبت به بندگان
با ایمانت فراموش نکن. داشتم به این روایت فکر می کردم. چقدر قابلیت تصویری دارد.چقدر میشود شرح و بستش داد.چقدر میشود سر و دمش را کشید و سرو شکلی بهش داد. حیف که فقط غر زدن را خوب بلدیم.
یه
دختره بود کوچه روبرویی ما می نشست. مادرش خیاط بود و با مادرم دوست بود.پدرش وقتی
من سوم دبستان بودم موقع تزریق جون داده بود.یه خواهر داشت موقعی که من پنجم
دبستان بودم با آهنگر توی خیابان 16 متری عروسی کرد.وقتی اول و دوم و سوم راهنمایی
میخوندم هرروز ظهر موقع برگشتن از مدرسه می دیدمش.بهم نگاه می کردیم و می
خندیدیم.یعنی بیشتر لبخند می زدیم.بعدا که اول دبیرستان شدم فهمیدم اسمش ناهید و
همسن خودمه.فهمیدم توی دبیرستان شهید صادقی ثبت نام کرده. فهمیدم دوتا دختر دایی
هم سن خودش داره.که اونها هم با مامانم دوست بودن.سال اول دانشگاه که بودم فهمیدم
خواستگار براش اومده.سال دوم که بودم فهمیدم عقد کرده.فارغ التحصیل که شدم .یه روز
توی خیابون دیدمش که شکمش جلو اومده بود.برای گرفتن مدرک که می رفتم دانشگاه زاییده
بود.از سربازی که برگشتم طلاق گرفته بود.برا یفروش خانه که رفته بودیم .باز نگاهم
کرد و لبخند زد.