تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

hey you out there in the cold

گوش کن به پیر به پیغمبر دست من نیست میخوای فحش بدی فحش بده اما دست من نیست این یه قانونه .قانونی که به خیوس اجازه داده توی نوبت خودش هر طور که میخواد بلاگ و اداره کنه. آره قبول دارم .ما یک گروهیم اما این جز قوانین ماست.من و گوریو هم از وضع پیش اومده راضی نیستیم حس میکنیم یه جورهایی این وضعیت با اونچه که ما به دنبالش بودیم و هستیم زمین تا آسمون اختلاف داره.اما چاره ای نیست.اما بااش صحبت میکنم.حتما با خیوس صحبت میکنیم.فکر میکنم اگه منطقی باشیم اون هم باما کنار میاد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

ساقیا صبح آمد پاشو که دیر شد

در پی اظهارات اخیر خیوس و قروقنبیل های جاوید و تصمیم بر منظم تر نوشتن در سال جدید کاری را که قرار بود بعدا بخوانم همین حالا روی بلاگ میگذارم.و کماکان منتظر نظرهایتان هستم.در ضمن نسخه pdf داستان هم برای دانلود بر روی rapidshare آپلود شده که لینکش را در اختیارتان گداشتم.با پسورد 1367باز میشود. جرقه های خفه شده یک ذهن بالانشین   جرقه های خفه شده یک ذهن بالا نشین حالا باید اعتراف کنم که نطفه قضیه از همان سال ها در ذهنم شکل گرفت.سال هایی که پدر و مادرم هنوز زنده بودند و ما ساکن آن خانه کلنگی و درندشت بودیم.خانه پر از پشه بود و توی تابستان خوابیدن بدون پشه بند تقزیا غیر ممکن.من چند باری دیده بودم که پشه ها از دهانه چاه توالت بیرون می آیند.توی فضا چرخ می زنندو از هر فرصتی برای بیرون رفتن از دستشویی استفاده می کنند.پشه ها خیلی چاق و بزرگ تر از حد معمول بودند.طوری که پدرام برادر کوچکم می گفت: -"اگه دقت کنی می تونی خالکوبی روی بازویشان را ببینی."   من همیشه به این فکر میکردم که چه چیزی توی ان چاه هست که امکان رشد  این همه پشه را یک جا فراهم میکند.باز هم از آن جایی که زیادی کنه  بودم.کار را زمین نگذاشتم شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد پشه ها کردم.به تغذیه پشه ها دقت کردم.به شرایط تخم ریزی ماده جفت گیری هم که کلا کار بدی است و از اساس بی خیالش شدم.12هفته تمام بعد از مدرسه یک راست می رفتم کتابخانه.کتابهایی را که تقریبا هیچ کس تا به حال به امانت نگرفته بود می گرفتم .این کارم دو ویژگی مثبت داشت اولا اینکه اطلاعاتم را در مورد پشه ها بالا می برد.دوما اینکه کتابدار وقتی می دید کتابهایی رو که هیچکس تا به حال سراغی ازشان نگرفته  می برم و مو به مو می خوانم یک جور حس محبت عمیق و عشق لطیف بهش دست می داد که صورتش شبیه قلب می شد.حتی یکبار علاقه خودشو به زبان آورد و گفت: -"بچه تو بیکاری؟ کارو زندگی نداری؟دوس دختر چی؟.این رو به رو یه مدرسه دخترونه است هاااا..نمیخوای بری یه دوری بزنی؟؟؟" تقریبا تمام طول دروران دبیرستان و البته دوره کنکور من کارم را جدی تر از قبل دنبال می کردم.دانشگاه قبول شده بودم و با این حال هنوز وقتی برای تحقیق هایم میگذاشتم.حتی زمانی که برای کنکور آماده میشدم ٬دست از کار نکشیدم.با این حال توی کنکور حتی یک سوال هم در مورد پشه یا حداقل موجودی شبیه به آن مثل کنه یا مگس  حتی خرمگس هم توی دفترچه سوالات نبود. بالاخره یک روز عصر بعد از نزدیک به 5 سال از زمانی که شروع به کار کردم.در سن 21 سالگی نظریه ام را در 3 بند ارائه کردم: 1.همه ی پشه ها در درون دهانه کثیف چاه ها تخم ریزی میکنند(البته قبلش کار دیگری هم میکنند) 2.پشه ها روزهای اول عمر خود را به تغذیه از مدفوع ا نسان و باقی عمر را به تغذیه از خون موجودات زنده میگذرانند. 3.مدفوع انسانها حاوی موادی آلی و معدنی است که قابلیت هضم مجدد را در دستگاه گوارش پشه ها دارد.  از آنجا که هیچ رسانه دوست آشنا یا رانتی برای ارائه نظریه ام نداشتم اول از همه آن را برای مادرم خواندم.واکنش مادرم بسیار پرمغز و هیجانی بود.به محض شنیدن ابروهایش را د رهم کشید و گفت: " ای.....کثافت.چیزی تمیز تر از این نبود درموردش چیز بنویسی؟؟" بعد از آن ٬همان شب نظریه ام را برای پدرم خواندم. واکنش او واقعا زیر پوستی خیل خیلی حرفه ای بود .در سکوت شامش را خورد و به محض تمام شدن غذا رفت خوابید. برادرم هم که کماکان همان دیدگاه لین چانی* را دنبال میکرد.پشه ها باید مابود شوند.چخ با اسپری چه با ویپ چه با چک و لگد چه با عملیات انتحاری و بمب گذاری. پس از موفقیت نسبی ام در خانه تصمیم گرفتم نظریه ام را در سطح جهانی مطرح کنم.اما از آنجا که ثبت جهانی هر اختراع یا نظریه ای به چند عامل نیاز داشت راه به جایی نبردم. اول اینکه باید یک مجله معتبر علمی آنرا چاپ میکرد یا اینکه در مسابقات ثبت شرکت داده میشد.اما چون در آن شرایط  ارتباطمان با دنیای خارج  کلا قطع بود.یا بهتر بگویم به هرشکل خودکفا بودیم.تنها یک راه برای ارئه نظریه ام داشتم.اینکه مقداری پول بسلفم و یزای یک کشور رویایی  هم جوار را اخذ کنم و در اسرع وقت به آنجا بروم و به عنوان یک محقق اهل آن کشور کارم را به سرانجام برسانم.با همه مصایب باز هم نا مید نشدم.هزینه های طرحم را تخمین زدم.پیش پدرم رفتم و خیلی خیلی مردانه طوری که صدایم دورگه دورگه شده بود موضوع را گفتم.دستی به ریش های خاکستری اش کشید  قلنج گردنش را در داد و با لحن مردانه تری طوری که ارتعاش را توی عضلات صورتم کاملا حس میکردم فریاد کشید: -"پاشو از جلو چشم هام گم شووووو....." تمام در هارا بسته دیدم.در ضمن من هنوز یک دانشجوی ترم ششم بودم که هیچ آهی در بساط نداشتم . نظریه و مقالاتم را بای نشریه علوم زیستی و دامی کشور٬ نشریه خطوط هوایی و نشریه درون سازمانی کارکنان شرکت تولید خوراک طیور"مرغ دوستان" یا شاید "دوستان مرغ" فرستادم.البته این مجلات همگی با تیراژ کمی چاپ می شدند  اما خب چاره ای نبود.با دلسردی تمام درسم را ادامه دادم.بعد مشغول خدمت مقدس سربازی شدم و تقریبا یادم رفت چیزی به اسم مقاله و نظریه ارائه کرده بودم. قوانین 3 گانه و مقالات من تا 39 سال بیگانه و برای خودم باقی ماند.تا هررزو پشه ای در چاهی متولد شوند و بر آن چاه حکومت کنند.بالاخره توی سن 60 سالگی آکادمی علوم جایزه بهترین تحقیق علمی-زیستی سال و جایزه بهترین پزوهش کاربردی را به من اهدا کرد.اینکه چطور بعد از 39 سال این تحقیق و نتایج اش به دست آکادمی علوم رسیده را خودم هم نفهمیدم و اصلا علاقه ای ندارم هم که بفهم.اما همین را فهمیدم که میزبان مراسم  اشاره کرده بود که این مقاله اولین بار در یک مجله غیر تخصصی در زمینه خطوط هوایی چاپ شده بود و دلیلی آن هم احتمالا پر کردن صفحات خالی بوده است.مبلغی را هم به عنوان جایزه و برای ایجاد انگیزه مضاعف به من دادند.هرچندتو ی این سن و سال حرف انگیزه زدن برای من مثل انتظار اصل عدم قطیعت هایزنبرگ* توسط خز پلاستیکی کف آکواریم بود.چون حتی پسر بزرگم که 35 سالش بود به دلیل مشکل قلبی پایش لب گور بود.تنها یک فکر به ذهنم رسید.پول را به کسی مثل 40 سال پیش خودم بدهم کسی که توی ذهنش فکر بزرگی دارد اما مشکل مالی نمیگذارد به هدفش برسد.سراغ تمام نوه ها و بچه های فامیل رفتم.با یک به یکشان صحبت کردم.سعی کردم بحث آینده و رویاهایشان را پیش بکشم.برایم عجیب بود.چون نیمی از آنها اصلا به هیچ چیز فکر نمیکردند.تمام تصورشان ار آینده فردا بود.فراتر از آن اصلا حرفش را نزن.نیم دیگرشان آنقدر ذهنیات پلید و وحشتناکی داشتند که از بیانش معذورم.تنها نوه 10ساله برادرم پدرام را شایسته جایزه دانستم.چرا که علاقه اش یک کامپیوتر برای بازی کردن بود.کامپیوتر را بایش خریدم.مابقی پول را به حساب بانکی اش واریز کزدم.به خانه رفتم.در اتقام را بستم و از خدا تنها آرزوی مرگ کردم. 1آبان 87 تهران 2 تیر 88تهران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

سال نو مبارک

هجوم اس ام اس ها و پیام های تبریک شب عید برای من و خیوس و گوریو از تقریبا ۲۴ ساعت قبل از سال تحویل شروع شد.انواع و اقسام فیگور های نوشتاری و بصری که هزکدوم نمایان گر خلاقیت و بعضی ها هم واقعا بیان کنده شخصیت نویسنده شان آمد که خب از همه متشکریم و ماهم سال خوبی برایتان آرزو میکنیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo