تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

داستان کوتاه

این اتود یک داستان کوتاه که به تازگی نوشته ام چون هیچ ادمی پیدا نکرده ام که بخونه و نظرشو بده.روی بلاگ می ذارم و دوست دارم بعد از خواندن دقیق نظر دهید.پیشاپیش از لطفتان سپاسگزاری میکنم. اتاق زیر شیروانی ولو شده بودم رو ی کاناپه  به آهنگی که موبایل سامان پخش می کرد گوش می دادم.پاهام سوزن سوزن می شد و کمر شلوارم تا پشت پیراهنم از عرق خیس بود..هاله همانطور که داشت چوبها را داخل شومینه می چید گفت:- "اگه از جاده چالوس می آمدیم بهتر نبود؟می تونستیم تنکابن و نمک آبرود رو هم ببینیم".نسترن با سر تایید کرد و گفت:-"تازه سریع تر هم می رسیدیم".نای تکان خوردن نداشتم.رخوت عجیبی مثل زمانی که زیاد می خوابم بهم دست داده بود.سامان تازه از دستشویی بیرون آمده بود  داشت با شلوارش دستهاشو خشک میکرد.زیر لب آهنگ را زمزمه می کرد:- نیستی که ببینی اشک هام دیگه نمی تونن نریزن ..........  نسترن رو به سامان کرد و گفت:- گند کاری که نکردی ما هم می خوایم بریم؟سامان جواب داد آدم میره دستشویی گند کاری کنه دیگه.وگرنه اصلا دستشویی نمی رفت.همه رو می آورد بالا یک جا تف می کرد.نسترن بلند و کشیده گفت س...ا...م...ا...ن. جرقه دعوا های بی سر وته سامان و نسترن همزمان با جرقه فندک پدرام برای روشن کردن شومینه زده شد. میگفت:-نفت پیدا نکردم یک کم بنزین از ماشین کشیدم.با هاله نشسته بودند کنار شومینه.مثل دوتا جراح کار کشته در حین عمل سرشان را به هم نزدیک کرده بودند.آتش با صدای ۥکپ و ضعیفی شعله ور شد.هاله جیغ خفه ای کشید. پدرام زد زیر خنده و چشمهایش ا زخوشی برق زد.سامان و نسترن هنوز داشتند با هم دعوا میکردند..-شماره یک کردی یا دو؟...-مگه ماموری آدم از دست تو یه دل سیر دستشویی هم نمی تونه بره.از جلو در خوابگاه دخترها که نسترن و هاله را سوار کردیم تا اینجا این پنجمین بار بود که با سامان بگو مگومیکردند.اما به قول پدرام خیلی سریع دوباره بهم جوش می خوردند.و کینه ای نبودند.هنوز روی کاناپه بودم.به این فکر میکردم که توی جمع اضافی ام شاید اگه این ویلا یا ماشینی که بچه هارو بیاره و ببره نبود. .هیچ وقت یک تعارف خشک و خالی هم بهم نمی زدند.سامان میگفت:-حمید تو چرا این شکلی؟نگاه کن طرف داره .پاتیل پاتیل آمار میده..ده نگاش کن دیگه...ای اگه من موقعیت تو رو داشتم به خدا بندگی نمیکردم. -حمید....حمید.......... هاله بود:- طوری شده -نه,چطور مگه؟ -حمید اگه مشکلی یا از اینکه ما اینجایم ناراحتی؟.............گفتم:نه هاله این حرف ها چیه؟شما بهترین دوستهای من اید.یه کم خسته ام.هاله گفت:-داییم تو رودسر ویلا داره کلیدشم ازش گرفتم اگه مشکلی.............-نه بابا گفتم یک کم خسته ام 4 ساعت رانندگی کردم. پدرام  با تمام اعضای بدنش سعی میکرد خوراکی ها رو برسونه به یخچال.گفت :-کسی به ما کمک نمیکنه؟ هاله رفت و اضافی بار پدرام و رسوند به آشپزخانه.وسایلو چیدند تو ی یخچال پدرام یه چیپس باز کرد.و آمد تو هال گفت :-آره این هیچ وقت حواسش نیست ندیدی تو جاده نزدیک بود به کشتنمون بده. بیا مهندس این چیپس لیمو رو فعلا بزن ببین حاجیت چه کرده. سامان رفته بود اتاق زیر شیروانی.نسترن داشت با تلفن حرف میزد.موقع صحبت کردن با تلفن یا داد می زد و بیا التماس میکرد حداقل من اینطور دیده بودم. این دفعه هم داشت التماس میکرد -....آره اینجا هوا خوبه.امروز یه کلاس سه واحدی داشتم عصر هم یه عمومی.فردا هم واسمون کلاس جبرانی گذاشتن.جمعه شب میام خونه.ok تماسش را با چند باشه و چشم قربانت برم قطع کرد.هاله رو کرد بهش.-نسترن باز هم؟نسترن با دستهایی که لحظه به لحظه آویزان تر می شد گفت :-خب چیکار کنم.بابا و مامان منو که میشناسی بفهمن به جای دانشگاه  اومدیم شمال می کشنم . نسترن.....نسترن گفنن های سامان دائم تکرار میشد.نسترن سر چرخاند طرف راه پله و گفت چیه؟ - یه دقه بیا بالا.... نسترن کوله خودش و ساک باشگاه سامان را برداشت و از پله ها رفت بالا.پدرام با سیخ کباب زد رو شانه ام و گفت.-یه وقت خسته نشی مهندس؟پاشو یه تکونی بده.مثلا ما  مهمونیم ها !به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود . جوراب هامو از پام در آوردم.داشتم به یه دوش آبگرم فکر میکردم به اینکه آخرین باری که اینجا بودیم آبگرم کن کار میکرد یا نه؟ سامان و نسترن با قیافه وحشت زده روبرویم سبز شدند.نسترن پرسید:-حمید ویلاتون جن داره؟ قیافه هردوتایشان دیدنی بود .خنده ام گرفته بود.دنبال گوشیم میگشتم تا با دوربینش ازشان تو این حالت عکس بگیرم.گفتم:- یقین داره دیگه.بلند شدم بروم سمت دستشویی سامان جلوم ایستاد و گفت:- جدی دارم میگم.اینجا جن داره:؟از انبار زیر شیروانی صدای ۥخرۥخر می آد.چیزی توشه؟ -نه ...چه میدونم.من از عید به این ور اینجا نیومدم.هاله که با دقت تابلو های رو دیوار را نگاه میکرد.گفت جدی میگی.کو ؟کجاست؟من بلدم جن بگیرم . پدارم که بعد از کشیدن جوجه ها  به سیخ   زده بود تو نخ تلوزیون و داشت کانال هاشو تنظیم میکرد.گفت:-سامان تو باز توهم زدی .حالا ما دو روز دانشگاه و پیچوندیم زدیم بیرون ها؟جنبه داشته باش دیگه؟ سامان گفت:-به جون مامانم راست میگم.صدا خر خر میاد.پدرام از تلوزیون هم دست کشید  و گفت خب بریم ببینیم چیه؟ مثل تیم ملی موقع ورود به زمین توی یک خط ایستاده بودیم.دست نسترن توی دست سامان بود.به این فکر میکردم که چند تا بچه  6 ,7 ساله کم داریم که وقتی رسیدیم بالا جلویمان بایستند و عکس یادگاری بگیریم.تو اتاق همه ساکت بودند و راوی ماجرا نسترن بود.با آب و تاب و با استفاده از کلیه امکانات کمک آموزشی اش تعریف میکرد._اون موقع که من اومدن تو اتاق سامان اون گوشه بود. زل زده بود به دریچه اما  وقتی اومدن تو یه لحظه صدای خرخر قطع شد اما بعدش دوباره....جز صدای نفس ها و صدای نسترن صدای سومی هم بود.صدایی مثل صدای آخرین نفس های گوسفند قربانی که از  با بخار ازخرخره اش می آید.هاله گفت:-یعنی چی میتونه باشه؟پدرام ازم پرسید:- شما اون بالا چیزی نگه داری میکنید. -نه ..فکر نمیکنم چیزی باشه .وسایلی که کمتر احتیاجشون داریم می زاریم اونجا.نسترن گفت:-شاید گربه ای, چیزی از درز شیروانی رفته باشد و داخل گیر کرده.اگه می خواهید درش را باز کنید بگید من برم چون اصلا دلش را ندارم. پدرام گفت:-بالاخره باید ببینیم اون تو چیه!بعد نردبان کشویی را از پشت در بر روی ریلش حل داد تا رسید به دریچه سقف.نسترن و هاله همدیگر را بغل کرده بودند.سامان دخترها را بیرون کرد.گفت چیزی نیست که بخواهید بترسید.بعد خودش طوری که انگار دارد به یک جسد مثله شده نزدیک میشود با فاصله معینی از نردبان و سوراخ سقف ایستاد.پدرام در را باز کرد.صدا و بوی نا در پخش شدن از هم سبقت میگرفتند. - اینجا چقدر تاریکه؟!..لامپی, چیزی نداره؟ گفتم :داره دست چپ و نگاه کن. -اینکه روشن نمیشه؟ از پدرام جز دو تکه شلوار جین ابی چیزی نامنده بود.چی شد؟ یکی از دخترها ,گمانم هاله پرسید.سامان به بهانه گزارش دادن موقعیت از اتاق زد بیرون.و در را محکم بست. -حمید چراغ قوه ندارید؟عید که با دایی محسن و زن دایی توی نارنجستان قدم میزدیم چراغ قوه دستمان بود.نمیتوانستم درست و دقیق فکر کنم.گفتم داریم اما نمیدونم کجاست. پدرام هم دیگه پیگیر نشد.پرسیدم :- چی شد؟ گفت:- هیچی چراغ قوه گوشیمو روشن کردم.گوشیم هیچ کاری نکنه چراغ قوه خوبی داره. -چیزی میبینی؟ -نه ..من که چیزی نمی بینیم.سامان و نسترن باز حرفشان شده بود.از صحبت ها به نظر میرسیدبحث سر بز دلی سامان بود.کلمات از دیوار میگذشتند و واضح نبودند.اول دو تکه شلوار جین آبی بعد ساق ها و کمر و پدرام نمایان شد. -این توکه چیزی نیست؟ -واقعاچیزی نبود؟ -شوخیم کجا بود..هیچی نبود دیگه.فقط پر تار عنکبوت بود و یک گوشه از شیروانی هم یه سوراخ قد یه مشت بود .فکر نکنم جز گنجشک چیز دیگه ای از اونجا بتونه بیاد تو.در را بست و نردبان مثل فیلمی که به عقب میکشند مسیر آمده را برگشت.از اتاق زدیم بیرون.پدرام به عادت همیشه کل ماجرا را توی دوتا جمله خلاصه کرد.نسترن هنوز هراس داشت.نشسته بود روی کاناپه و داشت تند و تند لاک نانهایش را پر رنگ میکرد. سامان سوئیچ و برداشته بود و به بهانه خرید زده بود بیرون.هاله گفت:بهش فکر نکنید من می رم واسه شام یه جوجه هارو کباب کنم بخوریم.رفتم پایین.حوله ام را برداشتم.از شخص نامعینی پرسیدم:آبگرمکن روشنه؟پدرام گفت:روشنش میکنم.از در اتاق زیر شیروانی رد شدم و رفتم توی حمام .صدای خرخر هنوز می آمد. آذر88-تاکستان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo

در عمق

در عمق حضور فاجعه ما خسته پریشان نشسته بودیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hamidoo