بوی سیب می آید،بوی عطر فرانسه،بوی راه پله های گنگ و کم نور و شاید نمور فرانسوی.بوی پیپ و شاید ...سایه ای روی کتاب می افتد.
- ببخشید شما آقای سیال نیستید؟
دیر تر از آنی که باید سرم را از روی کتاب بر می دارم و بر می گردم سمت صدا.م یشناسمش دوست سال ها پیش بوده و حالا کمی بزرگتر و چاق تر شده است.به فاصله ای یک ایستگاه مترو وقت دارم تا باهاش حرف بزنم .می دانی وقتی داری با یک نفر حرف می زنی چه سریع می گذرد.تنها حرفهایام حال و احوال کردن و است گرفتن یک شماره برای تماس ای که شاید هیچوقت برقرار نشود.شماره را با گوشی ام یادداشت می کنم و درست بعد آخرین شماره ،در فضای گرم بینمان را تیغه می کشد. و قطار ابتدا کند و بعد با سرعت دور می شود.
بوی آهک و سیمان می آید.بوی خاک نم زده.بوی نو بودن.و سطح براق سنگ های شوق لگد مال کردنشان را چند برابر می کند.هنوز نمی توانم درست درک کنم چه اتفاقی افتاده.از من دور شد اصلا چطورم شد.من که حالم خوب بود.چشم هایم بی اراده رد بازتاب نور های سفید را روی سنگ ها دنبال می کند.و پله ها را یکی یکی بالا می روم.در اتومات روبرویم باز می شود.۲۵/۱۲
.......بنابراین موضوع را با منشی های بی شمار خود در جریان گذاشت.فردای آن ذوز تمای تلکس های خبری دنیا خبر سفر غریب الوقوع ارنست همینگوی به آن کشور دیده می شد.خبر نگاران آن کشور (یا بهتر است اینجا از لفظ رسانه نگاران استفاده کنیم)هم با اینترنت دیزلی و پت و پتی خودشان خبر را دست و پا شکسته دریافت کردند.بعد آنرا با پاره ای تغییرات عنوان کردند.طوری که در کمتر از چند ساعت تمام مردم آن کشور از خبر که مطلع شدند هیچ شاید یک کمی هم دچار همینگوی زدگی شدند.طوری که مابین تیزر های تلویزیونی می گفتند:"ارنست همینگوی ۱۵۰ هزاز تومانی از کی تا حالا*....یا اینکه "همینگوی بچه گانه با قابلیت جذب رطوبت تا ۷۰ ساعت.قابل استفاده برای تمام کودکان زیر ۳۰سال.
از ان جا که کشور همینگوی پرواز مستقیم به آن کشورنداشت.او به کشور هم جوار نقل مکان کرد و از آن جا به شکل معجزه آسایی پس از یک هفته ویزا بهش دادند.گرچه توی هواپیما کمی اذیت شد اما دغدغه اصلی اش حرفی بود که توی راه یکی از مسافران گفته بود.او گفته بود باند فرودگاه بین المللی پایتخت کشور مذکور از زیرش قنات رد شد و سکیوریتی ندارد.
برای همین از بقل دستی اش که خانمی بسیار آرامی به نظر می رسید پرسید شما چطور با قضیه کنار می آیید.خانم گفت:ما فقط دعا می کنیم.برای همینگوی این شاید اولین ودرخشش ابدی سنتی ناب بود در کشاکش این زندگی مدرن و دیو وار امروزی، لعنتی*.او که به شدت متحول شده بود در حالی که اشک می ریخت تا خود مقصد یک ریز گریه می کرد و هرچه دعا از ابتدا تا به حال از مادرش و جاهای دیگر یاد گرفته بود خواند.
وقتی کمی بار معنویتش فرو کش کرد خود را در بیابانی به علف یافت. تنها وسیلهای که نشانی از تمدن داشت،ماشین هایی شبیه کاسه زرد رنگ بودندکه به صورت بر عکس بر زمین گذاشته بودند.او با پرداخت بهایی گزاف که خب در همه فرودگاههای جهان مرسوم است.خود را به شهری رساند که تعریفش را زیاد شنیده بودند.در نگاه اول شهر را خیلی عادی یافت.شهری مثل تمام پایتخت های شلوغ و پر سروصدا.اما وقتی توی یکی از بزرگراهای ماشینی را دید که یک ست کامل لوازم مالتی مدیا رویش نصب شده بودو با سرعت هرچه تمام تر از سمت راستش رد شد،جا خورد.او گمان برد این کشور مثل بریتانیا،ژاپن یا استرالیاست و از قوانین راست رانندگی کنوانسیون ژنو استفاده می کنند.اما وقتی دید فرمان خودرویی که در آن است سمت چپ است به شدت منقلب شد.طی مسیر او بارها و بارها چنین حالتی را حس کرد.با خود اندیشید و کمی تامل کردو با خود گفت .وارد سرزمینی شده ام که آزادی در آن موج می زند،عجبا باید از حصار تن بیرون آمد باید پر کشید و از دست.گویا او بار دیگر متحول شده بود و خودش نمی دانست.
تا اینکه راننده حالیش کرد که رسیده و بهش فهماند که باید پول را بسلفد.و زحمت را کم کند.پول را داد هر چند راننده بیشتر از آن چیزی که در ابتدا گفته بود باهاش حساب کرد.اما نکته مهم تر هتل بود که او محو تماشایش شده بود..........
* رک به مقدمه نوشته اول (در زمان نگارش تازه دو ماه از شروع به کار اپراتور دوم می گذشت و سیم کارتهای این اپراتور۱۵۰۰۰۰ تومتن بود
ادامه دارد