برای روشنایی بنویس.

۴۲ مطلب با موضوع «پرده نقره ای» ثبت شده است

مرا ببین

از اول ثبت نام یعنی از اواخرشهریور قول و قرار کردیم که اصل مدرک کارشناسی ام را برای دانشگاه بیاورم. پنج سالی از فارغ التحصیلی می گذشت و من هر بار به بهانه وقت نداشتن نرفته بودم. آنقدر که صدای آموزش و همه مفت خورهای دانشگاه درآمده بود که برادر من تو که اصلاداشتن یا نداشتن مدرک کارشناسی است در هاله ای از ابهام است از ظرفیت کلاس ها و دروس ارائه شده چه انتقاد میکنی. برو مدرک ات را بیاور بعد بیا برای ما شاخ و شانه بکش. این شد که توی پروفایل دانشگاهم چپ و راست  پیغام های تهدید آمیز ثبت میشد. با این تیتر که "بسیار فوری"، "آخرین اخطار" و الخ. بیچاره ها آنقدر گفتند که  سه شنبه روزی که کار هم زیاد بود تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و به یک ورم هم حساب نکنم که وقت تنگ است. تعلل بیشتر جایز نبود. القصه آنکه ماشین دنده اتومات از ابوی قرض کرده جهت پرداخت قسط های معوقه وام دانشجویی و اخذ اصل دانشنامه کارشناسی زدیم به چاک جعده. بگذریم که کلاف سر درگم ترافیک تهران  به اندازه جاده وقتمان را گرفت. صبح اول وقت زدم بیرون و 9 صبح دانشگاه بودم. فین فین مختصری که از باد روز جمعه  داشتم اذیتم میکرد. چیزی برای گوش دادن تو ماشین نداشتم و همسفری که باهاش حرفبزنم نبود. این شد که  با همان صدای نخراشیده یک کله از تهران تا قزوین را  آواز خواندم و راندم. وسط این قضایا با  متصدیان باجه های عوارضی بین راهی هم خوش و بش مختصری کردم. خلاصه رسیدم دانشگاه با همه  تغییراتی که کرده بود و به تعداد متناهی دانشکده درش سبز شده بود اما بنظر بی روح تر و کم دانشجو تر از قبل به چشم می آمد.طبیعی هم هست که دهه بچه های انفجار نور و شب جمعه های پر کاری گذشته است و نوبت  ده هفتادی هایی شده که راه های  ساده تر و نزدیک تری برای وصول دارند. با خوش و بش با مسئولین دانشگاه تحمل اندکی حماقتشان کارم راه افتاد عمده کار تا ساعت نهار و نماز انجام شد. بعد از پنج سال حس میکردم احساس سانتی مانتال و نوستالژیکی به  دانشگاه محل تحصیلم داشته باشم. ولی وقتی بطالت و بیهودگی آدمهایش را دیدم حالم دوباره بد شد. آدمی که مسئول سایت بود هنوز همان سمت  دفتر داری را داشت همان بود با همان  دمپایی راحتی  و با همان اتاق بدون نور که بوی جوراب میداد. این بار نفرتم  به  ترحمی تبدیل شده بود که بیشتر بجای تقا برای مقابله  برایشان دلسوزی میکردم. آدمهایی وسط بیابانی  بی اسم و رسم که  مشکل دیده شدن دارند. از  دانشکاه های تهران تحولات را بهتر و بیشتر  رصد میکنند. اما دوست دارند دیده شوند. بنظرم تمام اذیت کردن ها  رفتارشان نشان از همین موضوع داشت.آنها نه با کسی که از پایتخت  می آید بلکه با هر کسی که از شهری با جمعیت و امکانات بیشتر ی می آید همین طور رفتار می کنند. برایشان پذیرش اینکه طفیلی حضور مشتی آدم با وضع مالی بهترند، و باید به این جماعت خدمتی برسانند سخت است. برگه ریز نمرات ام که دستم می آید تازه میفهمم چرا دانشگاه های شهرهای بزرگ وضعیت  تدریس و نمره دادن بهتری دارند. نمره دروس عمومی ام افتضاح بود. دروس عمومی معمولا توسط اساتید بومی تدریس میشد. اساتید بومی هم مسئله بالا را داشتند. نمیدانم دقیقا  تصویرشان از ما چه بود اما  هرچه که بود خیلی دلخوشی ازمان نداشتند.


حوالی ساعت  3 کار تمام شد من با سه مدرکی که دانشگاه طلب کرده بودم توی راه بودم و سرما خوردگی ام بیشتر شده بود. طوفان همیشگی شروع شده بود. توی دلم داشتم  به آدمهای دانشگاه فکر میکردم. به  آینده شان. به  بیست سال دیگر با توجه به رشد آموزش و کاهش جمعیت  نیازمند تحصیلات تکمیلی اند آیا کسی غیر از بومیان منطقه حاضرند اینجا درس بخوانند. بیشتر از اینکه نگران مدرک تحصیلی خودم باشم فکر میکردم این  آدمها  که حالا حوصله مارا ندارند و عقده های فروخورده شان را  اینجا خالی می کنند بیست سال دیگر که نشانی از ما نیست چه میخواهند بکنند.
هیئت علمی گریزان از دیگر شهرها به این شهر کوچک خواهند آمد؟ دانشگاهی باقی خواهد ماند؟ دانشجویی که با آن شرایط وارد این دانشگاه ها شود آیا قبحی نسبت به احترام و همکاری با این پرسنل برای خودشان قائلند؟

توی جاده می تازم و به پمپ بنزینی کنار مسجد بود و نشان کرده بودم فکر میکنم. و هزار جور فکر توی مخم می دود. هزار جور فکر از آدمهای قالب دار شده  نیازمند توجه. نمیخواهم روزی اسیرش شوم.
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

Fuck You

توی همین پیاده روی های بی محابا و طولانی فکرش به ذهنم رسید. قبلترش دفترچه سرخ را هم از  غرفه داستان  همشهری گرفته بودم و پر میکردم این هم بهانه شد تا بنویسم. تمام فیلم هایی را که دیده ام و ازشان خوشم آمده بنویسم. آن  تکه های شاخ اش را  آن تجلی ها و فکرهای ناب اش را ثبت  کنم. از اول سال  13 فیلم دیده ام و اگر بخواهم ثبت کنم مجموعه خوبی از کار در خواهد آمدش .

این فیلم هم احسان بهم توصیه  کرد."ساعت بیست و پنجم "را دیدم چون  میخواستم فیلم هایی که ادوارد نورتن درش بازی کرده  باشم.اماساخت و پرداخت فیلم آنقدر خوب بود که  به شدت درگیرم  کرد مانتوگمری جوان فروشنده مواد بوده که میخواهد از این کار دست  بکشد که گیر می افتد و به  هفت سال  حبس محکوم میشود. یک جایی وقتی روز قبل از معرفی اش به زندان برای اجرا حکم می رود از پدرش که رستوران دار پیر و زحمت کشی است  خداحافظی کند توی دستشویی  درست یک گوشه از آیینه چیزی می بیند که بدجور تکانش میدهد.و بعدآن  منولوگ شاهکار را  حواله خود تو آیینه اش میکند. توی تمام قیلم حس کردم  این  تکه چیزی بود که  نویسنده خیلی سعی داشت  بنویسد. انگاری قلمبه توی گلویش مانده بود و باید مینوشت. انگار اصلا اول این تکه آمده و توی ذهنش و نوشته و بعد آمده  برای ماندگار یاش فیلمنامه ای برایش نوشته است. اگر نمی نوشت  انگار که  چیزی از فیلم نامه اش ناقص است. 


25th hour-001

(Monty walks into the bathroom. He looks in the mirror. In the bottom corner, someone's written FuckYou!)                                                                                                                               
Monty: Yeah, fuck you, too.
Monty's Reflection: Fuck me? Fuck you! Fuck you and this whole city and everyone in it.
Fuck the panhandlers, grubbing for money, and smiling at me behind my back.
Fuck squeegee men dirtying up the clean windshield of my car. Get a fucking job!
Fuck the Sikhs and the Pakistanis bombing down the avenues in decrepit cabs, curry steaming out their pores and stinking up my day. Terrorists in fucking training. Slow the fuck down!
Fuck the Chelsea boys with their waxed chests and pumped up biceps. Going down on each other in my parks and on my piers, jingling their dicks on my Channel 35.
Fuck the Korean grocers with their pyramids of overpriced fruit and their tulips and roses wrapped in plastic. Ten years in the country, still no speaky English?
Fuck the Russians in Brighton Beach. Mobster thugs sitting in cafés, sipping tea in little glasses, sugar cubes between their teeth. Wheelin' and dealin' and schemin'. Go back where you fucking came from!
Fuck the black-hatted Chassidim, strolling up and down 47th street in their dirty gabardine with their dandruff. Selling South African apartheid diamonds!
Fuck the Wall Street brokers. Self-styled masters of the universe. Michael Douglas, Gordon Gecko wannabe mother fuckers, figuring out new ways to rob hard working people blind. Send those Enron assholes to jail for fucking life! You think Bush and Cheney didn't know about that shit? Give me a fucking break! Tyco! Imclone! Adelphia! Worldcom!
Fuck the Puerto Ricans. 20 to a car, swelling up the welfare rolls, worst fuckin' parade in the city. And don't even get me started on the Dom-in-i-cans, because they make the Puerto Ricans look good.
Fuck the Bensonhurst Italians with their pomaded hair, their nylon warm-up suits, and their St. Anthony medallions. Swinging their, Jason Giambi, Louisville slugger, baseball bats, trying to audition for the Sopranos.
Fuck the Upper East Side wives with their Hermés scarves and their fifty-dollar Balducci artichokes. Overfed faces getting pulled and lifted and stretched, all taut and shiny. You're not fooling anybody, sweetheart!
Fuck the uptown brothers. They never pass the ball, they don't want to play defense, they take fives steps on every lay-up to the hoop. And then they want to turn around and blame everything on the white man. Slavery ended one hundred and thirty seven years ago. Move the fuck on!
Fuck the corrupt cops with their anus violating plungers and their 41 shots, standing behind a blue wall of silence. You betray our trust!
Fuck the priests who put their hands down some innocent child's pants. Fuck the church that protects them, delivering us into evil. And while you're at it, fuck JC! He got off easy! A day on the cross, a weekend in hell, and all the hallelujahs of the legioned angels for eternity! Try seven years in fuckin Otisville, Jay!
Fuck Osama bin Laden, al-Qaeda, and backward-ass, cave-dwelling, fundamentalist assholes everywhere. On the names of innocent thousands murdered, I pray you spend the rest of eternity with your seventy-two whores roasting in a jet-fueled fire in hell. You towel headed camel jockeys can kiss my royal, Irish ass!
Fuck Jacob Elinski, whining malcontent.
Fuck Francis Xavier Slaughtery, my best friend, judging me while he stares at my girlfriend's ass.
Fuck Naturel Rivera. I gave her my trust and she stabbed me in the back. Sold me up the river. Fucking bitch.
Fuck my father with his endless grief, standing behind that bar. Sipping on club soda, selling whiskey to firemen and cheering the Bronx Bombers.
Fuck this whole city and everyone in it. From the row houses of Astoria to the penthouses on Park Avenue. From the projects in the Bronx to the lofts in Soho. From the tenements in Alphabet City to the brownstones in Park slope to the split levels in Staten Island. Let an earthquake crumble it. Let the fires rage. Let it burn to fuckin ash then let the waters rise and submerge this whole, rat-infested place.
Monty: No. No, fuck you, Montgomery Brogan. You had it all and then you threw it away, you dumb fuck!

(He takes a breath and tries to rub away the words.)



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo