نگاه ها خیره ماند. لحظه ای بعد اشاره کرد شیشه را پایین دهد. دستی را کشید و به بهانه دستی کشیدن اطراف را پایید تا مطمئن شود با خود اوست.
- شیشه را پایین داد و همزمان لبهایش غنچه شد و صدای نامفهومی ازشان خارج شد......جووو....
- پایه به نظر میآی؟
لبخند زد و سرش را کی خم کرد. لبهایش به گفتن حرفی باز شد که صدای جیغ ترمز آمد، زلزله شد و تپه های کاشانک در رانش زمین ناپدید شدند.