تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرامش» ثبت شده است

قطعه 73

دوستی داشتم که دایی جوانش سال 92  تکنسین داروخانه ای بود و شبها همانجا در یک اتاق در طبقه فوقانی داروخانه میخوابید. از قرار یک شب سرد زمستان به دلیل  عدم تهویه مناسب دودکش بخاری داروخانه به علت تجمع کربن منو اکسید جان خود را از دست میدهد. دائی اش دقیقا در ردیفهای اولیه قطعه 74 بهشت زهرا دفن شده است. سالگرد دایی اش اوایل دی ماه بود و ازم خواست با هم برویم  سر مزار دایی اش. چون که وابستگی های عاطفی اش به دائی زیاد است و اسم و ردیف دقیق نمیداند. با دانستن اسم دائی و سرچ آدرس دقیقش را جستم و تقریبا بدون سردرگمی سر قبر حاضر شدیم. سر راست بود . 
بعد از قرائت فاتحه و خیرات پرتقال تامسون که بی نهایت چسبید  بهش گفتم بیا یک چیز جالبی بهت نشان دهم. 
قطعه مجاور قبر دایی اش قطعه 73 بود . 73 از آن قطعات جالب بهشت زهراست، اوایل دهه شصت تکمیل شده و حالا درخت های کاج اش بلند و سایه دار است. سیمان های ور آمده و  راه رفتن بین قبور را کمی سخت کرده است.
بهش گفتم میخواهم سه تا قبر نشانش دهم و از اوضاع و احوال متوفی برایش بگویم. با اینکه گردی چشم هایش نشان از تعجب بود  اما چون از دیوانگی و اشتیاقم در قبر گردی مطلع بود همراه شد.

اول پروین خیر بخش معروف به فروزان بازیگر و دوبلور سینمای ایران است که بعد از یک بلوغ هنری در دهه 50 بر خلاف دهه قبل فیلم های هنری تری بازی کرد تا جایی که  بخاطر بازی در "بابا شمل " و "دایره مینا " علی حاتمی به ستاره اول سینمای ایران تبدیل شد و چند جایزه برد.
خاطره آقای امینی از کارکنان بنیاد مستضعفان و کارکنان مجله جانیاز را هم در خصوص فروزان میتوانید اینجا بخوانید.


 نفر دوم  سعید اسلامی  معروف به سعید امامی از عاملان وزارت اطلاعات و معاون علی فلاحیان بود که در قتل منتقدان حاکمیت  معروف به قتل های زنجیره ای و تعدادی ترور های افراد در خارج کشور فعال بود. گفته شد که  سعید امامی بعد از قائله به پا شده در خصوص قتل کاندیدای اولین دوره ریاست جمهوری ایران و همسرش  (داریوش و پروانه فروهر) و فشار رسانه های اصلاح طلب  مجبور به کناره گیری و بعد به طرز مشکوکی در زندان به قتل رسید. علت  قتل او را  خوردن داروی نظافت  دانسته اند ولی اجازه حضور خبرنگار در مراسم خاکسپاری او را نداده اند. ضمن اینکه بعد از مدتی سنگ قبر او را با اسم و  عنوان شهید نصب کردند.

نفر سوم این قطعه بزرگ مرد ادبیات  معاصر پرویز ناتل خانلری و همسرش هستند. قبر آنها ساکت و خلوت است. گویا در عالم مردگان هم  ادبیاتی ها  نجیب تر و  بی سرو صدا تر از  هنرمندان و  سیاست زدگان اند.

چند قدم تا مزار فروزان رفتیم،مملو از گل بود و خانم ها و آقایان میانسال و کهنسالی که قرائت فاتحه میکردند. بوی گل مریم می آمد و  یک خانمی که وقتی ازش در مورد نسبتش  با  مرحوم فروزان پرسیدم گفت عاشقش هستم ،همین. 
ماشین بین  قطعه 73 و 74 پارک بود و موقع برگشتن دقیق از پایین قبر سعید امامی گذشتیم که اخیرا سنگ اش تعویض شده و  به سبک قبرهای مرتفع آنچنانی در آمده با خطی جلی رویش نوشته شده بود شهید.
مرد میانسالی با سیگاری روشن چند قدم عقب تر از ما رسید. داشتم برای دوستم که خیلی در بند قبر و گورستان نیست  توضیح میدادم  امامی کیست. مرد نگاهی به سنگ کرد خلت سینه اش را بالا اورد تف کرد روی سنگ و رفت.


واکنشی نشان ندادم . جز اینکه از محیط دور شدم. تجربه محیط های  اینچنینی را دارم تشخیص درست و غلط در لحظه سخت است بهترین کار  این است که یک گور پدرش حواله کنی و دور شوی.  توی ماشین و موقع برگشت به این فکر کردم آن مرد سیگار به دست چه آدمی عادی باشد چه عامل حکومت توانست به قبر امامی بی حرمتی کند اما فروزان با اینکه چهل سال کناره گیری و گوشه نشینی را انتخاب کرده بود آنقدر وجهه خوب دارد که در جمع دوستدارانش کسی اجازه هتک حرمت به سرش راه ندهد. ولی دکتر ناتل خانلری نمونه مرد فاضل نه حرص جهان و نه غم دوزخ بود. سکوت بود و ارامش، جوری که کسی حداقل در این مملکت نسیان گر بهت زده حالش را ندارد برود ببیند کیست و چه کرده که بخواهد بی حرمتی کند. 
والسلام


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

عمیق دیدن

توی واحدی که ما کار میکردیم. فقط ایرج بچه داشت. متاهل داشتیم. اتفاقا علی هم نی نی کوچولیش در راه بود اما دختر ایرج چهار سال و نیمه بود. شیرینی  اش به ایرج برده بود و خوشگلی اش به زن ایرج. زن ایرج کُرد بود. مادرو پدرش برای صحنه بودند. گه گاهی می دیدمش. به همدیگر می آمدند. بعضی مواقع روزهای آخر سال یا قبل تعطیلات تابستانی یا عید فطر ایرج دخترش را می آورد شرکت. تا ظهر دوری توی کارخانه و اتاق ها میزد. چندتا زن را از غیبت می انداخت و مشغول خودش میکرد. دست آخر بچه ها بهش عیدی یا شکلات میدادند و  می رفت خانه تا  شش ماه یا یکسال دیگر که بیایید. 
توی روزهای اخر سال فکرم رفتن بود و حرف جدایی. حسابی اَلم سرایی راه انداخته بودم که به ما از نظر صنفی و مالی و حتی اخلاقی بیشتر از کُزت ظلم شده است. دو سه پیشنهادی برای کار داشتم و  شرایط را سبک سنگین میکردم که ببینم  فرار بهتر است یا قرار. این شدکه نشستم پای مذاکره و آن روزهای آخر سال خیلی پر رنگ نمی آمدم و زود می رفتم. سه روز مانده به سال نو و اخرین روز کاری سال . آوینا دختر موهایی ایرج را نشانده بودم روز میز و داشتم ضعف بچه خواستنم را با دلبری هایش جبران میکردم. باهاش حرف میزدم شیرین جواب میداد. ذهنش باز بود سوالها را آنطوری که میخواست عوض میکرد و جواب میداد. دیدش محدود نبود . خلاقیتش حدی نداشت. خیلی خوب بلد بود جن و پری را به رنگ دامن آبی اش ربط دهد و به هزار و یک راه برای خوردنی تر شدن واصل شود.
همینطور که مجذوب حرفهایش بودم سرش را به گوشم نزدیک تر کرد و گفت  : عمو جیش دالم؟ 
ذکر این نکته همان و گشتن دنبال ایرج که همیشه خدا در اینجور مواقع گم و گور میشود همان. به  تلفن اضطراری اش زنگ زدم  موضوع را  طوری که بین خودم و خودش معلوم باشد گفتم. گفت  بچه اش خودش بلد است .
-چه کنم؟؟؟  
- فقط بچه را برسان به سرویس بهداشتی کارمندان 
و قطع کرد.
بغلش کردم و از روی میز پایین اوردمش. دستش را گرفتم و با خودم بردم  سرویس کارشناسان و سرپرستان واحدها که خودم هم از آنجا استفاده میکردم. از سرویس های پایین تر خیلی دنج تر و تمیز تر بود. برای بچه هم مناسب بود. پیش خودم گفتم بچه سه سال و نیمه  دیگه سرویس مردانه و زنانه ندارد. ضمن اینکه در دخترهای سن بالای واحد آن عطوفت و مهربانی را نمیدیدم که بخواهند بچه ای را سرپا بگیرند یا کمک اش کنند. چراغ های دستشویی خاموش بود بوی رخشا و پودر شوینده می آمد. نیروی خدمات تازه سرویس را برق انداخته بود  به بهرتین وجه ممکن تمیزبود.  بزرگترین  سرویس را انتخاب کردم، به آوینا گفتم که میخواهم کمکش کنم گفت که خودش بلد است رفت و با حیا یک آدم بالغ درب را پشت سرت  قفل کرد.چند دقیقه بعد بیرون آمد و بنظر نمی رسید کثیف کاری یا مشکلی  برایش پیش امده باشد. ازم پرسید عمو شما همیشه از این دستشویی استفاده میکنید. 
گفتم چطور؟
- آخه شلنگ اش خیلی خوبه و مهربونه ...کاشی هاش هم  خیلی خوشگل اند.
- تا به حال دقت نکرده بودم.
اشاره کرد که بلندش کنم تابه ارتفاع سینک روشویی برسد.بلندش کردم.سه بارمایع دستشویی را پمپ کرد. قبل شستن دستهایش را بو کرد . همزمان که داشت آب را باز میکرد گفت وای عمو . مایع دستشویی چقدر خوبه ، بو آدامس خرسی میده.

باور اینکه این مستراح که همیشه در آن فقط انتظار کشیده بودم که روده هایم خالی شوند اینقدر نکته مثبت داشته باشد کمی برایم عجیب بود.
جا خورده بودم. من هیچوقت بوی مایع دستشویی را حس نکرده بودم. یک زمانی به آن مایع که  چسبناک بود و از دست پاک نمیشد شکایت کرده بودم اما هیچوقت به بوی این مایع غلیظ  فکر نکرده بودم. یا حتی کوچکترین اهمیتی به شلنگ دستشویی نداده بودم. شاید واقعا برایم فرقی نمیکرد . اما حالا دختر بچه ای سه ساله و نیمه با یک سوم قد من و یک پنجم وزن من چیزهایی را دیده و حس کرده بود که من طی پنج سال گذشته ندیده بودم.
به اتاق ه برگشتیم ایرج پشت میزش بود. آوینا رفت پیش پدرش و ازش دستمال خواست. آرام به پدرش گفت دستشویی دستمال نداشت. پدرش دستمال کلینکس از روی میز بهش تعارف کرد. حتمی جایی توی ذهنش ثبت کرد که یادآوری کند اما غر نزند. جنجال هم راه نینداخت .
فکر کردم شاید بخاظر همین طرز برخورد است که ایرج پنج سال است  متاهل شده و دخترش سه سال دارد و من هنوز درگیر آگهی هاب مهندس و مشاور و کار جدید میگردم.





۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo