تا روشنایی بنویس.

میراث ناملموس

#نجف_دریابندری را که حتما میشناسید. مترجم بزرگ فارسی که پیرمرد و دریای همینگوی را بالحن بوشهری به فارسی برگردانده بود. نجف مدتی در جنوب به تنها زیست کرده بود. بعد این تهایی باعث شده بود خودش برود سراغ آشپزی ولی فرقش با آدمهای معمولی این بود که بعد از مدتی کتاب "مستطاب آشپزی" را درآورد که کتابش نه فقط یک کتاب دستور العمل پخت، بلکه فرهنگ غذای فارسی و ایرانی است.

احتمالاً چراغ ها را من خاموش میکنم را یکبار خوانده اید یا حداقل اسمش به گوشتان خورده. نویسنده اش #زویا_پیرزاد است. پیرزاد هم تجربه های زیسته خود در باب شستشو و لکه بری از انواع پارچه و لباس را که حاصل یک عمر زندگی است در یک جزوه 25 صفحه ای به اسم لکه ها جمع‌آوری کرده. 

همه اینها را گفتم که بگویم اولا هر کاری که الان درحال انجامش هست. کار مهمی است و اگر درش مهارت کسب کنید خوب است. دوم اینکه به هر حال اگر جهود و قرمطی و خداناباور هم که باشید به هر آیین و مرامی نشر دانسته ها کار نیکویی است. پس به فکر جمع‌آوری و انتشارش باشید. ولو در یک وبلاگ فکسنی یا کانال تلگرامی یا جزوه کاغذی. اینها میراث ناملموس شماست. اینکه مثلا انواع گل ها را بشناسید. یا بلد باشید چطور درخت پیوند بزنید یا بهترین روش برای اتو کشیدن انواع پارچه ها،بهترین راه های استفاده از مترو که درست جلوی ورودی و خروجی ها پیاده شوید. اینها را دست کم نگیرید زندگی در این اتفاقات و قواعد خود ساخته نهفته است.

دست آخر اینکه خلاصه ای از کتاب جزوه پیرزاد و مهارت هایی که خودم با آزمون خطا برای لکه بری لباس بدست آورده ام  را با یکجا در سایت la veste دیدم و اینجااشتراک میگذارم. چون در خانه ی ما از نوجوانی به بچه ها یاد داده شده  که خودشان لباس های چرکشان را جمع‌آوری کنند و در تایم مشخصی برای شستشو اقدام کنند. درست به شیوه lundry room های خارجه، با این تفاوت که لازم نبود برای راه‌اندازی دستگاه سکه بیاندازیم.

شیوه لک بری به روش حمیدوو را در ادامه مطلب بخوانید. 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

جنگل پرتقال، یک درام منظم

پیش نویس:

کمرم گرفت. شب قبل موقع بردن دو کیلو بار به طبقه بالا فهمیدم کمرم وضع طبیعی ندارد. شب که خوابیدم متوجه شدم نمیتوانم پایین تنه ام را بدون درد روی تخت جابجا کنم. صبح به مدیر پیغام صوتی فرستادم که اوضاعم قمر در عقرب است و مرخصی گرفتم.حوالی ظهر دارو و آمپول زدم و بعدش یک چرت خوابیدم. آمپول اثرگذاری خوبی داشت چون عصر میتوانستم راه بروم و حداقل با احتیاط و درد کمتری کارهای شخصی ام را انجام دهم. اینها را گفتم تا به اینجا برسم که شب خوابم نمیبرد چون تقریبا تمام روز خواب بودم. برای همین نشستم به فیلم دیدن. برایم خیلی اهمیت نداشت چه باشد دوست داشتم ببینم و دم دست‌ترین گزینه دیدن فیلم ایرانی از پلتفرم های اینترنتی بود. 

متن اصلی:

در مورد درخت پرتقال کامنت های زیادی دیده بودم. این شد که وقتی بنر فیلم را دیدم گفتم همین خوب است. همین را میبینم. به حالت دراز کش دکمه پلی را زدم. شروع فیلم مرا یاد "علفزار خشک" بیگله جیلان و آن فیلم کیارستمی "قضیه شکل اول، شکل دوم" انداخت. اما فیلم اصلا و ابدا راجع معلم بودن و مدرسه نیست. شروع فیلم یک بهانه برای روایت و پر از نشانه گذاری است. نشانه های یک معلم ادبیات رو مخی، که جلسه سوم سال تحصیلی میخواهد از بچه های دبیرستان که در حول و هوش بلوغ سپری میکنند، امتحان بگیرد. سرخوردگی و ناکامی معلم در زندگی شخصی کاملا عیان است حتی وقتی از مدیر مدرسه میخواهد که زنگ های تفریح به دفتر دبیران نرود چون فضای آنجا را افسرده کننده یا رغت انگیز است، نشانه ها تکمیل میشود. مدیر ازمعلمش میخواهد حتما مدرک تحصیلی لیسانس اش را برای مدرسه بیاورد وگرنه اجازه تدریس در مدرسه را ازش میگیرد.

آقا معلم علی رغم میل باطنی راهی شهسوار میشود تا اصل مدرک کارشناسی اش را از دانشگاه دریافت کند. در این سفر میفهمیم این معلم بدعنق  علی بهاریان است که تئاتر خوانده و روزی اسم و رسمی در دانشگاه داشته. اما علی بهاریان نه تنها در شغلش بلکه در دوران دانشجویی نیز شخصیت تندی داشته. خود رای و ایده آل گرا بوده و کار بقیه را به تندی و به ناحق از تیغ نقد میگذرانده. خیلی ها را به سخره میگرفته و رفتارش با مریم که دلباخته اش بوده بقدری بد بوده که مریم دیگر نمیخواهد یاد گذشته بیافتد و هر چیزی که او را به زندگی قبلش وصل کرده از یادش پاک کرده است. علی بهاریان در مواجه با مسئول فعلی دانشگاه با دانشجویان فعلی دانشگاه با همه دید از بالا به پایین دارد که نشان از یک شکست سنگین درونی دارد. آدمی است که نتوانسته و نخواسته با خودش به صلح برسد. برای همین توهمات و خاطرات فیک ساخته و با آنها زندگی میکند. در مواجه با رفقای قدیمی اش که تک و توک در شهر مانده اند روی آن خاطرات تاکید میکند. از طریق همین رفقا هم متوجه میشود که مریم_ دختری که روزی شریک عاطفی اش بوده_ در شهر است و از سانحه تصادفی جان سالم به در برده ولی حافظه اش را از دست داده. باز هم سعی میکند با دختر ارتباط بگیرد و این بار خودش را با خاطرات خوب در ذهن دختر ثبت کند که ....

من این شگرد را جدید نمیدانم حتی شیوه اجرا هم خیلی دقیق نیست و کمی خام دستانه است. اما از نظر فیلم نامه و وضعیت درام خوب درآمده و بی عیب است. داستان را به پیش برده و آن حرکت لازم بین وضعیت الف به ب را در قصه به خوبی انجام شده است. شخصیت پردازی دقیق است حتی اینکه برای کاراکتر علی اسم سهراب را هم بعنوان اسم روزمره انتخاب کرده. یک اسم اساطیری در کنار یک اسم عام مذهبی، تناقض درونی و شخصیت کاراکتر اصلی را به‌خوبی نشان میدهد. چرا که علی در تمام فیلم سعی داشت خودش را سهراب معرفی کند و بقیه او را سهراب بشناسند اما حقیقتا علی بود و این را نمیخواست قبول کند. عینا مثلا اینکه نمیخواست موفقیت هم کلاسی هاش هژیر را ببیند که کارگردان و نمایشنامه نویس موفقی شده است. نمی خواست بپذیرد. سنش بالا رفته و موهایش ریخته و با پودر تاپینگ نمیشود آن چهار شوید را پرپشت نشان داد.  نمیخواست بپذیرد گندی که به زندگی یک معشوقه اش زده را نمیتواند با یک جعبه شیرینی و چندتا خاطره سرهم بندی شده عوض کند. حرکت درونی شخصیت هم از همین جا آغاز میشود که میفهمد حقیقت با آنچه برای خوش ساخته متفاوت است. از آن سه دانشجوی ترم پایین که رک توی صورتش میگویند هیچ پخی نیستی. از اینکه مریم بهش میگوید کچل، از اینکه رفیق کتابفروشش بهش میگوید فکر نکن اونی که ما فکر میکنیم درسته. ازاینکه همیشه رویای راندن در جاده الموت به دو هزار با یک پاترول را داشته اما حالا که پاترول دارد جرئت راندنش را ندارد. همه اینها آغازگر یک حرکت درون شخصیت علی میشود.

چیزی که شاید دوست داشتم بیشتر بدانم بک گراند علی در دوره بعد دانشگاه بود. داستان بارها بهش ارجاع میدهد اما هیچوقت دقیق نمیپردازد که علی اعتیادش به چی بود؟ چقدر درگیر بود و تا کجا رفته پیش رفته بود؟ یا اینکه رابطه علی و مریم چطور بوده؟ آن صداهای خصوصی که علی از روی بدجنسی در جمع خوابگاه پسران پخش کرده قربون صدقه بوده یا مثلا فیلم و صدای یک هم آغوشی است.(البته درک میکنم ممیزی در این مورد دوم دست و پای کارگردان را بسته بود) اما روش های زیادی هست که میشد از شکست از شخصیت و کیفیت شکست اش سخن گفت که توی فیلم بهش پرداخته نشده بود.

دست آخر اینکه انتخاببازیگران فیلم هوشمندانه بود. از میرسعید مولیان سه ایفای نقش دیدم یکی در تئاتر و دوتا فیلم که انصافا هر سه خوب بود. بازی سارا بهرامی هم خوب بود. بچه های دانشگاه و آن مسئول آموزش بنظرم همه سرجای خودشان بود فقط با نقش کوتاه رضا بهبودی اصلا ارتباط نگرفتم. یعنی ترجیح میدادن یک بازیگر محلی باشد چون نشانه گذاری‌ها آنقدر کافی و تمام بود که نیاز نبود روی آن بخش اجاره اتاق و صاحبخانه آینقدر مانور داد. بد نبود در آمده بودخوب بود ولی اضافه کاری بود.

جمع‌بندی:

فیلم را ببینید.خصوصا اگر به ادبیات نمایشی علاقمندید، بنظرم فیلم نامه خوب  و منظمی است. کارگردان یک ادای دینی به شهسوار (تنکابن) داشته و از جغرافیا و آدمها و محیط آن به خوبی بهره برده.(نکته داشت ما گرفتیم، دمتان گرم.) امیدوارم از آرمان خوانساریان نویسنده و کارگردان بیشتر بخوانم و ببینم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه ارمنستان- بخش دوم: کمونیست رفت، ما ماندیم.

اصلا نمیدانم چطورم خوابم برده بود. فقط این را یادم هست قبل خواب، زنگ گوشی را برای ساعت 8 صبح فعال کرده بودم چون بایدساعت 10 در دفتر VAC حاضر میشدم. بیدار شدم دوش.گرفتم بعد صبحانه مختصری در هتل خوردم  و راهی محل موردنظر شدم. از هتل محل اقامت دور نبود. دوتا چهاراره پایین‌تر بود و هوا خوش بودو میشد پیاده‌روی کرد. رفتیم کارمان هم راحت و سریع انجام شد. بار مسئولیت از دوشمان برداشته شد. حالا وقت داشتیم برویم بچرخیم و بگردیم. توریست سرزمین های ناشناخته بودن همواره رویای من بوده است. همیشه دوست داشتم اینقدر درآم و اعتبار جهانی داشتیم که میتوانستم سالی دو سه بار بروم دنیا را بگردم. کمتر با خفت ودردسر باهام برخورد شود و کشورم به کشور جنگ طلب و قهر کرده با همه دنیا شناخته نشود. حقیقتش دست خودم هم نبوده من در ماه های پایانی جنگ هشت ساله ایران و عراق متولدشدم. در جنگ متولدین پرشمار دهه شصت مدرسه رفتم و پا گرفتم بعد در ورود به دانشگاه مجددا جنگ دیگری تجربه کردم. برای رفتن به سربازی و حتی پیدا کردن شغل برای همه شان جنگ داشته ام. دوست داشتم حداقل در میانسالی درگیر جنگ نباشم. یا حداقل وقتی 4 روز به هوای سفر از کشورم بیرون میزنم مجبور به رقابت با کسی نباشم. اما جنگ شروعش با یک کشور است و پایانش دست آنها نیست. در مرود اوکراین هم اینجور فکر میکنم. زلنسکی قلدری روسیه را نپذیرفت و واردجنگ شد. حالا نزدیک سه سال از جنگ روسیه و اوکراین میگذرد. معلوم نیست چقدر دیگر ادامه داشته باشد. غربی ها پول میدهند. مردم روسیه هم قطعا هزینه میدهند. اما باید بیست سال یا سی سال بعد از آن طفلی که این روزها در اوکراین متولدشده در مورد جنگ بپرسی. ارمنستان هم در طول تاریخ معاصرش (قبل ترش را نمیدانم) همیشه درگیر جنگ بوده است. جنگ های قومیتی ارامنه را از زادگاه و شهر و خاک خودشان کوچانده است. میلیون ها نفر از هستی ساقط شده اند. دو سال پیش هم آخرین جنگ فیزیکی شان که زخم کهنه ای بود مجددا سر باز کرد. قره‌باغ را از دست دادند. عملا آن جماعت ارمنی کوچانده شد. ظاهرا همه چیز تمام شده اما حال مردم و شهر این را نشان نمیدهد. دیوارهای ایروان هم پر از نقش شهید است. سربازهایی که در جنگ های دور یا نزدیک جانشان را از دست داده اند. خیابان ها و خانه ها نشان از عدم سرمایه گذاری کافی در مسکن دارد. ارمنی ها ماشین های استوک خارجی وارد میکنند. تعداد ماشین های صفر مدل بالا کم نیست اما تعداد ماشین های رده خارج زهوار در رفته هم زیاد است. این خودش نشان از یک اختلاف طبقاتی شدید دارد. بعضی ماشین ها فرمان راست اند اما قوانین رانندگی و خیابان ها بر پایه فرمان چپ طراحی شده است. مشخص است قیمت خودرو ملاک انتخاب بوده است وگرنه با ماشین فرمان راست در کشوری با استاندارد فرمان چپ رانندگی کردن خیلی سخت است. 

میدان جمهوری ایروان

بعد از اینکه کارم انجام شد رفتیم میدان جمهوری. میدان زیبایی است. هسته مرکزی و اداری ایروان است. اطراف میدان پر ساختمان های دولتی است. به نسبت میدان جمهوری تهران بسیار با شکوه تر و گیرا تر است. بعد از آنجا در خیابان aboviyan# قدم زدیم. ارامنه در نظر اول آدمهایی هنر دوست و آرام بودند. سرتاسر خیابان آبوویان پر از گالری ها و رستوران ها و عتیقه فروشی هاست. خیابان خوبی برای برگزاری مراسم فرهنگی است. میانه های خیابان به میدان چارلز ازنوور charles_aznauvor# رسیدیم. چالز ازنور یک خواننده و هنرمند فرانسوی ارمنی تبار بود که در دنیای آوازه خوان ها به شدت معروف و محبوب است. فرانسوی شدن چارلز آزنور به خاطر همان جنگ لعنتی بوده و شاید بر عکس پدر و مادرش او شانس آورده است. پدر و مادرش برای فرار از جنگ ناچار به کوچ شده اند و چارلز در پاریس متولد شده و همانجا تحصیل کرده و خواندن را شروع کرده است. اما ریشه ارمنی اش باعث شده بارها به سرزمین آبا و اجدادی اش برگردد و تا جایی که میتواند از نظر فرهنگی و مالی به هموطنانش کمک کند. این شد که در ایروان میدانی به نامش زده اند و به نیکی ازش یاد میکنند. دو سوی این میدان اتحادیه هنرمندان ارمنستان و سینما مسکو بود. سینما در آن ساعت صبح تعطیل بود اما اتحادیه هنرمندان شلوغ بود و آدمهای زیادی از دانشجو یا نوازنده موسیقی در آن رفت و آمد داشتند. ما در طبقه همکف، پوستر یک نمایشگاه  نقاشی دیدیم و خودمان را به بازدید از این نمایشگاه دعوت کردیم.

میدان چارلز آزنور و خانه هنرمندان ایروان

تقریبا یک ساعتی وقت صرف دیدن 50 تابلو نمایشگاه کردیم. تابلو ها عمدتا با رنگ روغن و اکرلیک و در فاصله زمانی 25 ساله کشیده شده بودند. تکنیک هنرمند و عنوان تابلو ها عجیب ساده وبه شدت استعاری بود. نمادهای پرنده،تنهایی،جنسیت و حتی نمادهای شهری و ملی در همه کارها بود.

متأسفانه اسم هنرمند را ثبت نکردم و از خاطرم رفته اگر بتوانم اطلاعات بیشتری ازش به دست بیارم حتما در کامنتهای همین پست منتشر میکنم.

بعد از خیابان ابوویان به سمت مرکز اپرای ایروان رفتیم. شاختمان باشکوهی است در میانه شهر، قیاس درستی شاید نباشد اما شبیه تالار وحدت یا تئاتر شهر تهران ولی خیلی انسان محور تر. یعنی نگران نیستم آن وسط یک موتوری زیرت بگیرد یا گدا و دستفروشی بهت آویزان شود. مجموعه فراخ و دلباز طراحی شده. محوطه سازی عالی است و تمام 360 درجه دورتا دور بنا بعد از یک صد متری فضای باز،  فضای سبز و رستوران است. یک جور رستوران های دلباز  محوطه باز یا pante دار که انتظار قبل  شروع کنسرت یا  دورهمی بعد از آن را میسر و آسوده میکرد. آنقدر فضا گیرایی داشت و نور آفتاب عمود می تابید که ترغیب شدیم بنشینیم و نوشیدنی بخوریم.  یک مقدرا از جاهای دیگر شهر گرانتر بود ولی بنظرم آن فضاها ارزشش را داشت. بعد که حسابی جگرمان حال آمد از طریق خیابان تامانیان #tamanyan به دیدن  #cascade یا همان هزار پلکان معروف ایروان رفتیم. 

cascade بنای قدمت داری نیست. و بخش های شمالی هنوز تکمیل هم نشده است. اما یک واقعیت تاریخی پس پرده این بنا هست که بریم جذاب بود.  cascade شامل یک بنای 300 متری در دامنه کوه به عرض 50 متر و  503 پله است.(بخش ساخته شده) این بنا از جنوب به خ تامانیان و از شمال به  بزرگراه سارالانژ میرسد. و درست در کنار بزرگراه سارالانژ بنای یادبود کشته شدگان حزب کمونیست ارمنستان و مناره یادبود 40 سالگی حاکمیت کمونیست بر ارمنستان است. بنای گیرایی است و از تراس آن میشود تمام شهر ایراوان را دید. اما اگر بگویم کمتر از 10% توریست های هزار پله از آنجا بازدید میکنند باز هم اغراق کرده ام. بنای یادبود چهل سالگی ارمنستان کمونیست خیلی مورد تکریم نیست. دلیلش هم مشخص است ارامنه از کمونیست هم خیری ندیده اند. حتی در سالهای اخیر هم حمایت های ضعیف روسیه از ارمنستان منجر به از دست دادن رسمی بخشی از خاک ارمنستان شد. 

داخل بنای یادبود پر از زباله و بطری های خالی آبجو بود. در راهروی ورودی بوی ادرار می آمد و  جای جای بنا دود زدگی ناشی از روشن کردن اتش عیان بود. خبری هم از نگهبان یا مسئول نگهداری نبود.

پابان بخش دوم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

سفرنامه ارمنستان- بخش اول: پیش از آنکه جاری شوی.

مقدمه:

سال 1390 سرباز بودم. پادگانی که در آن دوره آموزش را میگذراندم بر دامنه کوه بود. آسایشگاه گروهان ما یک محوطه یا حیاط داشت که قشنگ تپه ای را شکافته و صاف کرده بودند تا آن را ساخته بودند. دسترسی اش به بخش های پایین‌تر مثل غذا خوری و حمام از طریق پله هایی بود که از آن حیاط می آمد به سمت پایین. یادم هست غروب ها خصوصا غروب های روز تعطیل می نشستم روی آن پله ها و دشت بزرگ و پهن را میدیدم که زیر پایمان است.هوا تاریک تر که میشد چراغ های اتوبان هم روشن میشد. آن وقت تک‌تک ماشین ها را میدیدم با چراغ روشن که عین دانه های تسبیح، مورچه ای حرکت میکردند. هیچوقت مثل ان ایام حس اسارت نداشتم. همانجا قول و قرار گذاشتم کارت پایان خدمت را گرفتم و کاری دست و پا کردم سفر بروم. زیاد سفر بروم. سالی یک سفر به خارج کشور بروم و چهارتایی سفر داخل ایران داشته باشم. هزینه سفرها حداقل هم باشد مهم نیست، خود ذات سفر و راهی شدن برایم اولویت بود. الان 12 سال از پایان خدمتم میگذرد. تا حالا 6 تا سفر خارجی رفته ام و حداقل 20 تا سفر داخل ایران. عدد سفرها با شاخصی که برای خودم گذاشتم همخوانی ندارد خیلی کمتر است اما روح رفتن و جاری شدن همه‌ی این دوازده سال با من بوده و هست.

هفته گذشته سفری کوتاه به ارمنستان داشتم. کشور همسایه که نیاز به روادید هم برای سفر ندارد. سعی دارم در سه پست راجع سفرم بنویسم. از اقدامات پیش از سفر، کارهایی که در ورود ارمنستان انجام دادم و فکر میکنم به درد هر مسافری میخورد و در نهایت شرح بازدید ها و بازگشت.

سفرنامه ارمنستان- بخش اول: پیش ازآنکه جاری شوی

بهانه سفر به ارمنستان اینبار نه ماموریت کاری بود نه صرفا بازدید از دیدنی هایش. من به ارمنستان برای کاری کوتاه رفتم. اما سفر را چهار روزه در نظر گرفتم که چیزهای بیشتری ببینم. نیاز به توضیح نیست که برای سفر به ارمنستان پاسپورت شما باید حداقل 6 ماه اعتبار داشته باشد. بلیت بگیرید که میتواند ورود از مرز های زمینی باشد. یا با هواپیما به ایروان بروید. برای ورود زمینی ترمینال غرب تهران و ترمینال بیهقی اتوبوس اعزام میکنند. مثلا میدانم حوالی ساعت 12 یک اتوبوس از ترمینال غرب تهران راهی ایروان میشود و ساعت 13 روز بعد (حدود 25 ساعت) به ایروان میرسد.(هزینه بلیت اش در تابستان 1403و موقع نگارش این نوشتار از دو میلیون هشتصد هزار تومان است) همین عدد را برای بلیت بازگشت هم در نظر بگیرید.یا میتوانید بلیت هواپیما بگیرید که در همین زمان از 7 میلیون تومان یک طرفه از تهران است. اگر بخواهید ایرلاین های خارجی بگیرید ممکن است تا 45 میلیون تومان هم برسد. اما برای کنترل هزینه های پیشنهاد میکنم ایرلاین های ایرانی را از وب سایت های خودشان ببینید آن که تاخیر کمتری دارد و کامنتهای بهتری گرفته را حداقل ده روز پیش از سفر بخرید. چون هر چه به سفر نزدیک تر شوید بلیت ها کمیاب‌تر و گران‌تر میشود. اگر هم برنامه تان انعطاف‌پذیر است میتوانید از بلیت های لحظه آخری استفاده کنید ولی من برای مقصد ارمنستان این روش را توصیه نمیکنم چون ایروان تعداد پرواز های زیادی ندارد و آفرهای لحظه آخری ندرتا ایجاد میشود.

برای اقامت میانگین قیمت هتل سه ستاره 30,000 درام (حدود چهار و نیم میلیون تومان است) هتل های ارمنستان عمدتا پرداخت نقدی در محل را قبول میکنند و نیاز نیست نگران پرداخت باشید. مناطق نزدیک فرودگاه و خارج شهر جای مناسبی برای اقامت درایروان نیستند. ولی اگر آفر خیلی خوبی دارید استفاده کنید چون دسترسی به همه موقعیت ها با سرویس تاکسی های اینترنتی خیلی ساده و ارزان است. 

اما بدقولی ایرلاین کیش ایر که پرواز رفت ما بود باعث شد پرواز ما با 6 ساعت تاخیر پرواز کند. پروازی که سر جمع یک ساعت بود شش برابر طول پرواز تاخیر خورد که اصلا اتفاق خوبی نیست. به همین خاطر اسم ایرلاین را می آورم چون فکر میکنم تبلیغ منفی کردن و منع دیگران از خرید بزرگترین اعتراض است.  خلاصه اینکه ما  که گمان میکردیم حوالی  5 عصر در ایروان باشیم ساعت 12 شب رسیدیم و خبری از ترانسفر فرودگاهی نبود. هتل محل اقامت فقط از 9صبح تا 10 شب ترانسفر در نظر داشت. شاتل های فرودگاه زوارنتنس ایروان هم آخرین سرویس شان ساعت 11 شب حرکت میکند.خلاصه بعد از اینکه یک مقدار پول در صرافی فرودگاه تبدیل کردیم یک مظنه قسمت از تاکسی های فرودگاه گرفتیم که عددهای عجیب و غریب بهمان گفتند از 25000 درام تا 12000 هزار درام  قیمت میدانند. که همیننشان میداد قیمت ها خیلی پرت و پلاست. همگی هم میگفتند دستگاه داخل ماشین کرایه را حساب میکند. خلاصه در نهایت  بعد از کلنجار زیاد صحبتبا یک ایرانی- ارمنی  راهنماییمان کرد که یک سیم کارت توریستی ارمنستان بخریم بعد با سیم کارت  نرم‌افزار yandexکه شبیه اوبر یا اسنپ خودمان هست را نصب کنیم. همین کار را هم کردیم. سیم کارت  گردشکری کمپانی UCOM تقریبا 400هزار تومان است. 60 دقیقه مکالمه رایگان درون شبکه و 2 گیگ اینترنت 4G  همان را خریدیم. به محض وصل شدن سیم کارت یاندکس را نصب کردیم و در کمال ناباوری کرایه که یاندکس از فرودگاه تا هتل محل اقامت نشان میداد چک کردیم. 1600 درام (یعنی کمتر از 250 هزار تومان) با رقمی 25 و 16 هزار درام خیلی فرق دارد. حالا یک سیم کارت ارمنستان هم داشتیم که اگر جایی به مشکل خوردیم بتوانیم شماره بدهیم یا با کسی تماس بگیریم. راننده 2 دقیقه بعد رسید یک اپل استیشن بود فوری جمدان هارا بار زدیم و حرکت کردیم. آخر شب بود و خیایان ها خلوت. راننده ارمنی بلد بود و روسی و انگلیسی اصلا نمیدانست ولی مارا دقیق آورد جلوی هتل. توی فوردگاه از آقایی که سیم کارت به ما فروخت خواستم به رزروشن شب هتل صحبت کند و اطلاع دهد که پرواز ما تاخیر خورده و الان قرار است برسیم. نگران این بودم که بگویند  پذیرش نداریم و نصف شبی آلاخون والاخونمان کند. اما رزروشون شب مرد مهربان و دقیقی بود. انگلیسی نمیدانست اما در را به رویمان باز کرد با روی خوش پذیرامان شد و اتاق خوبی بهمان داد. علی الحساب هزینه یک شب اقامت را بهش دادم. هر سه شب را حساب نکردم تا رزورشن روز را هم ببینم. چیزی نگفت کلیدمان را داد تا اتاق همراهیمان کرد و تمام. ساعت از 1 بامداد گذشته بود خسته و خواب آلود داشتیم فکر میکردیم فردا چه برایمان  به ارمغان  می آورد.

پایان بخش اول

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

قصه ات را روایت کن

#ماه_پیشونی را اینجا بشنوید.بعد این چند سطر را بخوانید

بی رحمی است اگر اینکار را را آهنگ خانم #گوگوش بنامیم. چرا که اوج هنر در کلام است و بقول انجیل در آغاز کلمه بود. واقعا هم کلمه بوده و هست. ماه پیشونی با استعاره از یک افسانه کهن ایرانی شروع میشود. یک جور سیندرلای ایرانی، پسر حاکمی که سوار اسب سپید دنبال دختری می آید که ماهی نقره ای بر پیشانی دارد. دختری یتیم تحت سلطه مادرخوانده که در زندگی فقط مورد لطف دیو و پری قرار گرفته و فرصت رقص با شاهزاده را پیدا کرده است. اما قصه با زاویه دید دوم شخص، از زبان زن (در معنای عام آن) خطاب به شاهزاده (یا مرد) شروع میشود. ای سوار اسب ابلق دنبال چی میگردی؟ تو که پسر نجیبی هستی پس چرا اینقدر اُسگلی . چشم هاتو باز کن. تو تاریکی محض دنبال چی هستی؟ دختری با یک ماه بر پیشانی؟ ماه پیشونی قصه دیو و آب سفید است. خواب است. رویاست. رهایش کن. ماه پیشونی مال قصه است.

دقیقا همینجای شعر زاویه دید به اول شخص تغییر میکند. زن، از حقیقت زن میگوید. از خودش. که دیگر از افسانه ها دور است. ماهی بر پیشانی ندارد. بین زمین و آسمان مانده. نه آنقدر خوی شیطانی دارد نه از آسمان آمده. یک آدم معمولی است. خودش را همراه معرفی میکند نه خورشید هفت آسمان. میخواهد مال دنیا را فلزی یا چوبی را  رها کنید. میگوید صداقت تو را میفهمم. قلبم به شفافیت قلب توست، نه بیشتر نه کمتر.... اینجاست که بنظرم #جنتی_عطایی بازی را برده است. بیلاخش را به فمینیست های دوزاری غرغرو نشان میدهد. بهشان میگوید که من قصه را زدم و بُردم ولی شما هنوز دنبال این اید با هم دعوا کنید. من خلق کردم. قصه گفتم شما هم اگر بلدید قصه بگویید ماه پیشونی، سفید برفی، قل قله زن یا هر کلیشه ای را  میخواهید بکشید پایین ولی بدانید قصه تان چیست. 

متن ترانه را حین رفتن به کار در ماشین شنیدم. برایم عجیب بود این ترانه را هیچوقت نشنیده بودم. اجرای زیبا مدیون آهنگسازی بی نظیر واروژان و صدای رسا و پر تحریر گوگوش است. اما هیچوقت به قصه ترانه ها اینقدر حساس نبودم. حالا بیشتر ترانه ها را میشنوم و میخوانم. چه فارسی که برایم مطلوبتر است چه لاتین. به این فکر میکنم که بعضی ها ترانه میگویند، بعضی ها شعر بعضی قصه میگویند. اندک آدمهایی قصه هایی را که میگویند تصویر میکنند. در نمایشی دو پرده ای عین اجرایی نمایشی در اپرا و یقین دارم جنتی خیلی خوب نمایش را میشناسد و بلد است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

درباره‌ی علفزار خشک

سالهای قبل با حوصله تر بودم. راجع تمام فیلم هایی که ایام نوروز میدیدم چندسطری مینوشتم. اما امسال واقعا حوصله اش نبود. هرچه کردم، دلم نیامد از "درباره‌ی عفزار خشک" چیزی ننویسم.با اینکه حدود پنجاه روز از دیدنش گذشته بنظر هنوز شعله هایش در من روشن است و همین شد که آمدم این پیش نویس را کامل کنم. قبل از هر چیزی این فیلم عجیب مرا یاد کارهای کیارستمی انداخت. چه در مفهوم چه در استفاده از طبیعت و چه در حوصله مندی. این آخری را باید بگویم واقعا #نوری_بیگله_جیلان با حوصله فیلم میسازد. یعنی اگر از حیث موجز بودن کیارستمی را شاعر بدانم. جیلان یک رمان نویس یا قصه پرداز حرفه‌ای است.

کیارستمی و بیگله جیلان

علفزار خشک را دوست داشتم.قصه دوتا معلم عذب است در یک روستای برفی و کوهستانی که سودای پیشرفت دارند. چون مجردند یک سوییت مشترک بهشان بعنوان خوابگاه داده اند. جوان اند و خب طبیعی است گاهی بی خود و بی جهت به یک شاگردشان که خوشگل‌تر است یا دختر است آسان تر بگیرند، یا بیشتر توجه کنند یا بروند شهر دختر بازی. اما چرایی بزرگ را جیلان آنجا تعریف میکند که زن قصه وارد میشود. یک مثلثی از عشق و ترحم شکل میگیرد. یکی از پسرها میخواهد برود شهر و زن چلاق آنچنان برایش برانگیزاننده نیست. بنظرش با اون به جایی نمیرسد پس زن را  به دوست هم اتاقش معرفی می‌کند. آن یکی رفیقمان میخواهد زن و زندگی تشکیل دهد و در نزدیکی شهر زادگاهش بماند. موفقیت برایش همین است. حالا لنگیدن عروس خیلی هم برایش مهم نیست. میزند و دختر لنگ در یکی از این TEA TIME های سه سفره شان میگوید چون معلول است میتواند انتقالی بگیرد به هر شهری که خودش بخواهد. بازی عوض میشود. تردید و خودخواهی آدمی همیشه در رفت و آمد است. پسری که دختر را پس زده بود به رفیقش حسودی میکند. زیر آبش را چپ و راست جلوی دختر میزند. همه اینها با شکایت بچه ها به مدیر مدرسه و بعد بازرسی آموزش و پرورش شکل عجیب تری به خود میگیرد. روستایی که معلم ها در آن ساکن اند و کار میکنند از اول تا آخر فیلم برف میبارد. کاملا رو مخ است. پسرها برای آوردن آب تمیز قابل آشامیدن روزی یکبار میروند در ارتفاع، از چشمه ی آبی که قطره قطره اب تمیز از آن میچکد  آب می آورند. آن خلوتگاه زمستانی محل تبادل مردانه‌ترین و واقعی ترین عواطفشان است. 

این صحنه ها را میدیدم فکر میکردم جیلان چقدر خوب آدمها را میشناسد. قصه اش خیلی ساده است. خیلی خیلی ساده و کُند که ممکن است نتوان حتی یک ساعت اول فیلم را تحمل کنی. ولی روابط انسانی آنقدر خوب درش نشسته بود که محال است نتوانی خودت را جای یکی از کاراکتر بگذاری. یا کسی را شبیه یکی از آنها ندانی. 

من قبل تر از بازیگر زن فیلم سریالی دیده بودم. حقیقتش را بخواهی از آن سریال های بی سرو ته ترکی بود که مادرم دنبال میکرد. ولی وقتی بازی همان بازیگر را اینجا دیدم واقعا به کارگردانی جیلان حسرت خوردم. متریال همان بود. موضعیت پیچیده نبود اما جیلان کارش را بلد بود. حتم دارم جذابیت چشم ها و  بی حالتی چهره و زشتی صورت بندی دلیل انتخابش بوده است. 

فیلم شدیدا لایه لایه و بافته شده است. من قدر خودم توانستم لایه هایش را سنتز کنم. یک جاهایی هم مثل زندگی آن پسر علاف روستا، آن خوار و بار فروشی، جع معلم ها دفتر مدرسه، ریز بافت هایی دارد که در خدمت قصه است. اما گاهی با گنده گویی یا مونولوگ ها مشکل داشتم بنظرم زیاده روی بود و فیلم را از حوصله خارج میکرد. 

درباره ی علفزار خشک را ببینید اگر به قصه گفتن علاقه دارید. اگر بزرگترین درام زندگی آدمها و شناختشان است اگر بنظرتان در دوراهی تصمیم و سبک و سنگین کردن عواطف گیر افتاده اید. اگر از خودتان یا قدرت بی قدرتان مطمئن نیستید. اگر به چشم ها اعتماد دارید. این فیلم را ببینید چرا که من درباره ی فقط یک فیلم حرف نمیزنم من درباره ی موقعیتی انسانی حرف میزنم که همه مان دستکم یکبار تجربه اش کردید و غالب موارد گند زده ایم یا بدتر از آن  نتوانستیم انتخاب کنیم و باز هم گند زده ایم.

about dry grasses

پ.ن: نظر بیگله جیلان راجع سینمای کیارستمی را اینجا ببینید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

وقتی زدی باید نگاهش کنی، خیلی خیلی محکم نگاهش کنی.

بابا بزرگم سال 1379 مُرد. آن روزها خیلی باهاش ایاق بودم. ده روزی رفت بیمارستان بستری شد و بعد من دیگر هیچوقت ندیدمش. سوم ابتدایی مدرسه دولتی بودم که قلدر بازی درش زیاد بود. یک روز با دست ورم کرده و روپوش پاره آمدم خانه. مامان خانه نبود اما بابا بزرگ دید. ازم پرسید چه شده؟ من نتوانسته بودم گریه نکنم. زده بودم زیر گریه با هق هق بهش فهمانده بودم که توی مدرسه حسابی کتک خورده ام. بابا بزرگ گفت برو دست و صورتت را بشور تا ببینیم چه میشود. بابابزرگم بعد از مرگ مادر بزرگ و ازدواج عمه کوچکم دیگر در روستا نماند.شکستگی دست و کمر و از کار افتادگی سالها خانه نشینش کرده بود. در آن سن و سال آدم بی آزاری بود که لنگ  دو وعده غذا و  یک جای خواب بود. وگرنه خانه و کاشانه داشت. آبش با ازدواج مجدد هم توی یه جو نمیرفت خصوصا که در آن سن و سال درآمدی هم نداشت. راستش را بگویم کمی خودخواه هم بود. کم پیش می آمد باهاش حرف بزنم. اما رسم داشتیم در دورهمی های خانوادگی کشتی بگیریم. آنچه در میان دهه شصتی ها زیاد بود بچه هم سن و سال، پسر عمو، پسر عمه، نوه عمه، پسر دایی یا پسر خاله بالاخره یه رقیب در رده تقریبا هم وزن پیدا میشد.اتاق پذیرایی را خالی میکردند میز و صندلی اگر بود را میکشیدند کنار و در شب نشینی های طولانی زمستان یا روزهای کش دار بهار ما را می انداختند به جان هم. من اوایل  آنجا هم خیلی فن میخوردم. فن لنگ را  همه بلد بودند جز من. میزدند زیر پایم و چپه میشدم. سوم دبستانم که تمام شد به بابا گفتم میخواهم بروم کشتی‌گیر شوم. گفتم میخواهم بروم باشگاه میخواستم تا پاییز کلاس چهارم گولاخ شده باشم. میخواستم تخم بچه های خاک سفید را بکشم. بابا اول خندیده بود. خودم رفتم باشگاه را پیدا کردم. یک باشگاه بود به اسم شهید شیخی متعلق به صنایع دفاع که فقط ورزش رزمی داشت. به خانه مان هم نزدیک بود. میشد پیاده رفت.شهریه اش را پرسیدم متصدی باشگاه بهم پوزخند زده بودند. شب به بابا گفته بودم با غیض و جدی گفتم. بابا عقب نشست. گفت فردا زود می آیم برویم ثبت نام. خلاصه من با 32 کیلو وزن، ریقو ترین عضو باشگاه کشتی بودم. نزدیک ترین رده وزنی و حریف تمرینی ام 50 کیلو بود. اسمش آرمان بود. پسر خوش قلبی بود که عمویش در همسایگی ما مغازه منبت کاری مبل استیل داشت. باشگاه اما مربی خوبی داشت و خیلی کمک میکرد فن یاد بگیرم. اما خب همه کشتی برای من تا جایی بود که آرمان ازم خاک بگیرد. تحمل بیست کیلو وزن بیشتر را نداشتم. دنده هایم له میشد و نفسم بند می آمد. میدانستم از دستهای قوی اش راه فراری ندارم. هر ماه بعد تمرین یک مسابقه انتخابی برگزار میشد. مسابقه تیر را من باختم. ضربه فنی شدم. بابا بزرگ هم با کمر دولا و عصا زنان آمده بود مسابقه را تماشا کرده بود. مسابقه مرداد را بابا به بهانه مسافرت مرا برده بود سرعین و آبگرم و هیچوقت شرکت نکردم. چند روزی به مسابقه شهریور مانده بود که بابا بزرگ بهم گفت. فن کشتی چی بلد شدی؟ من از تایتانی و زیر یک خم و درختکن بگیر یا کول انداز و پیچپیچک را برای حریف فرضی جلویش اجرا کرده بودم. بابا بزرگ آرام نگاهم کرده بود. بعد گفت خب اینها رو میتونی به اون خیک ماست بزنی. آب سردی روی سرو گردنم ریخته شده بود. حریف من حداقل سه سایز و بیست کیلو ازم سنگین تر بود و من نهایت فنی که میتوانستم بهش بزنم گرفتن مچ پایش بود. همین. میدانستم باخت دیگری در راه است و یک فضاحت دیگر. بابا بزرگ بهم گفت آنسری دیدم پسره راه نمیتونه بره تو  بلدی تند بری پشتش چرا میری پاهاشو میگیری؟؟ برو پشتش و هولش بده. انقدر دورش بچرخ که سرش گیج برود و بخورد زمین. تا وقتی تو را نگرفته کاری ازش بر نمی آید اگر هم گرفتت بزنش. 

باورم نمیشد بابا بزرگ داشت اینها را میگفت. گفت میروی پشتنش میپری گردنش را میگیری و فشار میدهی. همین. راستش هم ترسیده بودم هم با آرمان رفیق بودیم ولی دلم نمیخواست من انتخاب نشوم. از طرفی اگر باز میباختم دیگر بابا ثبت نامم نمیکرد. دیگر توی مدرسه هم کتک میخوردم. روز مسابقه بابا آمد دیدنم ولی بابا بزرگ نیامد. توی دلم خالی شد. مربی مان توی بازی های باشگاهی داور هم میشد. سوت زد. خوبی آرمان این بود که کلا از جایش تکان نمیخورد. یک کمی آرام آرام دورش چرخیدم بعد تند ترش کردم. یک بار از چپ یکبار از راست. آنقدر چرخیدم که دیگر مقاومت نکرد. بعد پشت سرش پریدم و گردنش را گرفتم. نبرد گوزیلا با سنجاب بود. دور گردنش مرا تاب میداد. زانو هم را خم کردم و گذاشتم توی کمرش.یکی دو لار فشار آوردم بالاخره آرمان افتاد. فکر کنم خیلی گردنش را محکم چسبیده بودم. مربی شست دستی که مچ بند همرنگ دوبنده من داشت بالا گرفت و یک را نشان داد. 

من هم همانجوری روی آرمان خوابیدم تا سرپا داد. لذت بخش ترین بخشش همین بود که انگار روی یک فوک سیبری دراز کشیده‌ام. 

سه بار دیگر اینکار را کردم. و وقت کشتی تمام شد. مربی راضی نبود. بابا هم راضی نبود اما من انتخاب شده بودم. کثیف کشتی گرفته بودم. هیچ فنی روی آرمان نزده بودم. اما از سرعتم و ساعدهای قوی ام استفاده کرده بودم. بابا بزرگ درست میگفت من سرعتم از آرمان بیشتر بود و اگر در یک کار نسبت به او خوب بودم همین چابکی ام بود. 

بابابرایم مالشعیر خرید، مالشعیر تلخ،دوتایی مردانه توی بوفه باشگاه نشستیم و مالشعیر خوردیم. همان روز حس کردم تستسترون توی رگ هایم جاری شد. به خانه که رسیدیم بابا بزرگ فهمید من آرمان را برده ام. بهم گفت زدیش؟؟ من از خوشحالی جیغ میکشیدم و فنم را روی هوای بهش نشون میدادم. 

بابا بزرگ آدم احساسی نبود. اما آن شب از پیچانی ام ماچ کرد. یک ماه بعدش باز توی مدرسه محمود دیوانه جلوی راهم را گرفت. دوباره کتک خوردم، تحقیر شدم. عصرش آمدم خانه به بابا بزرگ گفتم. گفت محمود دیوانه مرا میزند. زورم بهش نمیرسد. بابا بزرگ باز خوب به حرفهایم گوش داد. پرسید محمود دیوانه چندتا رفیق دارد. پرسید قدش چقدر است وزنش چطور است و اینها. بعد بهم گفت برو ببین از کدام مسیر میرود خانه. من دیدم محمود دیوانه ظهر از کوچه شادآلویی میرود تا بلوار شاهد بعد همینجور کوچه ه را زیگزاگ میرود تا وسط های خاک سفید. بدو آمدم به بابا بزرگ گفتم. پرسید: تنها بود؟ گفتم اره. گفت   فردا ته همان شادلویی با یک پاره اجر قایم شو. منتظر بمان که نزدک شود بعد آجر را پرت کن توی سرش. بهش نزدیک نشو آجر را پرت کن و فرار کن. من رفتم از خانه ای که تخریب شده بود. دو تا اجرکش رفتم از صبح لای شمشاد های بلوار شاهد قایم کردم. ظهر اولین نفر از کلاس زدم بیرون و ته کوچه پشت شمشادها کمین کردم و تا بیایید. محمود کیف نمی آورد یک کلاسور میزد زیر بغل و  یک کتاب و شاید یک خودکار لای آن داشت. صبر کردم از من رد شود. بعد بلند شدم دویدم طرفش و آجر را پرت کردم طرفش اجر از بالای سرش رد شد. آنطرف کوچه امد زمین. محمود مرا دید. کوله ام پشتم بود. فحش مادر داد. بعد دنبالم کرد.خواستم فرار کنم پشت شمشاد ها بعد به خودم لعنت فرستادم که احمق تو را دیده کجا میروی؟؟ محمود بهم رسیده بود بوی تند عرقش را حس میکردم. عین آهویی که شکست را پذیرفته درازکش شده بودم و منتظر الرحمان بودم که یهو حس کردم چیزی زیر دستم است. محمود پرید گلویم را گرفت که خفه ام کند. شست های پر قدرتش دور گلویم قفل شد. هیکل اش را انداخت روی هیکلم. ناخودآگاه دستم رفت به اجر دوم و یا سنگ یا اهن یا نخاله یا هر چیز دیگری که مهم نبود هم چیست با همه زورم کوبیدمش توی سرش... خاک پاشید تو چشمم و دیگر ندیدم. نصف کله محمود خاکی شده بود. گرد آجر بود. و بعد ارام یک شیار قرمز خون از پیشانی اش راه گرفت. بعد دوباره دستش را فشار داد که دومی را محکم تر جای همان اولی کوبیدم.محمود دیوانه چشمهایش طوفان شد. شکست  و درد نشست توی چشم هایش زد زیر گریه دستهایش را گذاشت روی سرش و کنارم افتاد روی زمین.در بهت و شک بودم. اما محمود داشت عر میزد. زیری آجر پوشت دستم را کنده بود. دستم میلرزید. بلند شدم با همان دست لرزان یک بار دیگر اجر را حواله کمرش کردم. دادش رفت آسمان نزن …گوه خوردم نزنننننننن..... اجر را پرت کردم توی جوب آب و ایستادم. با لگد زدم توی پهلویش که ولو شود. صورتش را ببینم. صورتش قرمز شده بود. انگاری که جنون خون قرمز محمود گرفته باشدم پیچیدمش به چک و لگد. ترتیب و اصولی نداشت با دست و پا محمود نیم خیز شده ملتمس را پیچیده بودم. التماس میکرد. نزن...نزننن...تا اخر که جانم تمام شود یا دستی بیایید مارا جدا کرد زدمش. بهش گفتم ننه ات خودت فلان است و پدرت قاچاق فروش است ... محمود خوابید زمین. یقه روپوشم باز جر خورده بود. یکی میگفت فرار کن حمید، فرار کن... یکنفر میگفت  اینو باید ببریم بیمارستان ... اینها برای کدام مدرسه اند…وحشی اند... با تمام وجود فرار کردم. کیفم را برداشتم و  فرار کردم. با صدای بالا پایین پریدن هایم کتاب و دفترم ریتم گرفتم. تصور میکردم پاهایم عین بازی سونیک گرد میچرخید و من چابک و سبک توی کوچه ها میدویدم. 

به خانه که رسیدم. مامان توی اتاق چرت میزد. بابا بزرگ پای سفره منتظر نشسته بود که نهار بخوریم. کیفم را پرت کردم و رفتم توی بغلش بهش گفتم. محمود دیوانه را زدم. حسابی زدمش....

بابا بزرگ خندید و آن تک دندان عقبش معلوم شد. خب دیگه نمیاد سراغت. همین شد. از فردا باید محکم راه بری و نگاهش کنی. خیلی خیلی محکم نگاهش کنی. همین

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

محیط زیست

جمعه به دعوت جاوید - استاد و رفیق همیشگی‌ام- به همراه حلقه رفقای بیست ساله کانون به دیدن یک تئاتر نشستیم. تئاتر عجیبی بود. هیچ تصوری ازش نداشتم، جز چندتا جستجوی اینترنتی که در مسیر رسیدن به تئاتر انجام دادم و فهمیدم کارگردانش برادرعبدلرضا کاهانی است و یکی از بازگرانش را اخیرا توی سریال سروش صحت دیده‌ام. بعد گفتم یعنی چی که ما طرف را به اسم برادرش می‌شناسیم؟ خودش کارگردان است و اتفاقا بنظرم کارگردان خوبی هم آمد. از آن بهتر نویسنده درجه یکی است. این شد که این چندتا نکته بعد از اجرای تئاتر به ذهنم آمد.

پوستر تئاتر  محیط زیست

1- تئاتر در حداقل طراحی صحنه با تعداد محدود بازیگر و نورپردازی برگزار شد. یک دکورساده شامل یک دیوار با دو در و سه مبل و یک میز پذیرایی، همین. روی میز دستمال کاغذی و فلاسک چای و قوطی خالی نوشابه فانتا و فقط همین. حتی نور پردازی هم خاموش و روشن تایمینگ خاصی نداشت. اما از همین صحنه خلوت یعنی از تمام اجزای همین صحنه خلوت بهترین استفاده شده بود.

2- اجرا در کمترین حرکت ها و بیشتر با دیالوگ پیش میرود. بازیگران که خواهر و برادرهای یک خانواده اند در پی ظن احمد (برادر وسط) از چرایی مرگ پدر در خانه پدری گرد هم جمع شده اند و ماجرا را برای او که در روز مرگ حضور نداشته تعریف میکنند. شعور و آگاهی بازیگران از موضوع مانند تماشاگران در جریان تئاتر و به شکل مضارع تکمیل میگردد. این درک قطره به قطره حقیقت و بیان اطلاعات در خلال دیالوگ های تلگرافی بسیار استادانه چیده شده و درست وقتی که میخواهد حوصله سر بر شود گره گشایی میشود.

3- این حجم از دیالوگ خصوصا برای نقش احمد (مجید یوسفی)، نادر (داریوش رشادت) و شیرین (سرور پیروانی) سخت است اما تسلط بازیگران نشان میدهد تمرین خوبی داشته اند و آنقدر در اجرا خوب هستند که در صورت اتفاق پیش بینی نشده هم بتوانند اوضاع را سرو سامان دهند.

4- المان ها و اسامی خیلی دستخوش بازی میشوند. بازی با کاراکترهای تعزیه و کارکرد استعاری آن، یا شوخی با تهران و بافت پر آسیبش توانسته زیر لایه ای عمیق‌تر از متن ایجاد کند که مخاطب را بعد از اجرا به فکر درباره ی بدیهیاتش وادارد. ظرافت این دست اتفاقات و آشنای شان با زیست روزمره آنقدر زیاد است که حتی برای خیلی از مخاطبان خنده دار هم نیست یه واقعیت تلخ است که هنوز پذیرفته نشده اس. انتخاب نام  محیط زیست هم قشنگ یک کج دهنی است به آن ذهنیت که میخواهد همه چیز را خوب جلوه دهد.

5-نمیخواهم جو بدهم اما در دستگاه سرکوبگر جامعه ما اینکه اسمت چه باشد و زاده کدام خانواده باشی خودش مرحله ای از حساسیت است. کاهانی بودن هم در سالهای اخیر از همان اسامی است (هرچند در سالهای اخیر دیگر باید گفت رو چه اسمی حساس نیستند؟)  این را خواستم بگویم که با این وجود بنظرم رسول کاهانی بر خلاف دو برادر شناخته شده دیگرش راه درستی را رفته. خط باریک هنر و ابتذال، یا دوگانه سرشاخ شدن و بیکاری دو قطبی های سختی است اما رسول بنظرم خط باریکی در مرز این دو لایه دیده و بعد پنج سال نمایش جدیدی روی پرده برده است.

6- میگویند وقتی لنین از دنیا رفت، بولگاکف جوا بخاطر انتشار رمان گارد سفید مورد بازخواست بود نمایشنامه هایش یکی پس از دیگری توقیف میشد یا اجازه انتشار و اجرا نمیگرفت. اما بولگاکف درست در همین زمان تخم مرغ های شوم و دل سگ را نوشت و شاهکارش - مرشد و مارگریتا- را کامل کرد. ده سال بعد بولگاکف با وجود آزادای عمل بیشتر دیگر درگیر بیماری بود و نتوانست کارهای بهتری بنویسد. حالا هم شاید سالهای خوبی برای ارائه نباشد اما دستکم کسی که امروز مینویسند و میخواند پشتوانه ای به اندوخته خود اضافه میکند که شاید هیچوقت دیگر فرصت انجامش دست ندهد.

 همین. والسلام

پ.ن: بیشتر راجع این تئاتر اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

مه آلود _ نمایشنامه کوتاه در تک پرده_

شب - خارجی - اواخر پاییز

ساعت حوالی پنج بامداد راننده پراید منگ و ترسیده از ماشین پیاده میشود. آلودگی و تاریکی در ساعت شش صبح پاییز امان نداده بود ببیند با چه چیزی تصادف کرده. چراغ های خیابان بخاطر کسری برق همگی خاموش بودند و چراغ های لاجون پراید مدل 80 با طلق کدر و خش دارش کفاف روشن کردن خیابان را ندارند. بخار آب از درزهای کاپوت و جلو پنجره ماشین بیرون میزند. قطره قطره آب سبز رنگ روی آسفالت خیابان راه میگیرد و در چاله آسفالت جمع میشود. راننده مات مبهوت به اسکلت موکب که با آن تصادف کرده نگاه میکند. هیچ چراغ و علامتی برای ایستگاه نگذاشته اند. موکب نصف گذر را گرفته است. و همه داربست های فلزی با پارچه سیاه پوشیده شده اند. راننده نگاهی به موکب میکند که با پارچه سیاه پوشیده شده و تخت چو و منقل ی که با خاکستر نشسته داخل گذاشته اند. می نشیند و ماشین را نگه میکند. قفل اتصال یکی از داربست ها جلو پنجره را شکانده و خورده است رادیاتور را سوراخ کرده. سپر جلو ترک برداشته اما هنوز کنده نشده است. شمایل اش شبیه دندان لق کج و معوجی است که خیال کنده شدن ندارد.

- این خانه یزید کی اینجا علم شد؟ببین چه بلایی سرم آورد

صدای زنگ موبایل از داخل پراید به گوش میرسد. راننده بی توجه به زنگ موبایل کاپوت ماشین را بالا میزند و داخل موتور را نگاه میکند. تلفن قطع میشد و بعد از چند ثانیه وقفه دوباره به صدا در می آید. راننده اینبار از ترس اینکه کسی سر برسد و گوشی اش را از داخل کنسول بدزدد هشیار میشد. بر میگردد. مینشیند داخل ماشین. بی حوصله تلفن را جواب میدهد.

-بله

-ببخشید کی میرسید؟ من توی نرم ازار دیدم 5 دقیقه اما الان ده دقیقه است که.....

گوشی را از صورتش دور میکند. #اسنپ را باز میکند. لغو سفر را میزند. گوشی را داخل جیبش میگذارد و از ماشین پیاده میشود در کاپوت را محکم میبندد.

سوار ماشین میشود و در تاریکی مطلق و دود آلود خیابان گم میشود.

گوشی دوباره زنگ میخورد. راننده بدون اینکه تلفن را جواب دهد زیر لب زمزمه میکند اسیر شدیم بخدا.

و چشمش به آمپر آب ماشین است و توی سر هزار فکر ریز و درشت عین مه غلیظی شناورند.

عکس آرشیوی است

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روایت میکنم،پس هستم

اولین چیزی که از زیرعنوان کتاب دستم رسید جنایت معروف زمستان سال 1375 بود، من از آن سالها چیز زیادی یادم نیست اما خاطراتی کمرنگ در ذهن شاگرد دبستانی که بزرگترهایش با هراس و به شکل یواشکی توی خانه ازش حرف میزدند یا روزنامه هایی که زیر فرش و پشتی‌های ترکمنی قایم میکردند به خوبی خاطرم مانده است."خیابان گاندی، ساعت پنج عصر" قصه نیست،جستار است. جستارش هم از نوع جستارهای معمول که خوانده‌ایم یا مجلاتی به آن می‌پردازند نیست. یک کار پژوهشی و دسته بندی شدهاست. شبیه یک ارکستر موسیقی هماهنگ که با تعریف زمینه پژوهشی و ریزه کاری های تحلیلی به موقع می‌نوازد و هر سازش میداند کجا و چطور خودش را به زمینه کار وصل کند. نویسنده در ابتدا تکلیف مخاطب را با کتاب روشن می کند که نه به دنبال بیان چگونگی ماجراست نه می‌خواهد نشان دهد سرنوشت عاملین جنایت چه شده است. هدف از نگارش، بازخوانی پرونده‌ای قدیمی است از چهار دیدگاه به منظور کشف چرایی واحیاناً پرهیز از تکرار آن.

فرهنگ عمومی کشور ما عمدتا فرهنگ شفاهی است. ما خیلی عادت نداریم روزانه نویسی کنیم. حافظه تاریخی مان کوتاه مدت است. اما به واقع هر وقت کمی از حوادث و ماجرا دور شده ایم و مجدد به آن برگشته ایم و در مورد علل اصلی آن و راهکارهای پیشگیری بدون تعصب سخن گفته ایم نتایج خوبی داشته است. هرچند نمونه هایش در سیر اجتماعی یا سیاسی کم بوده است. این دیدگاه بازنگری برای فرهنگ شفاهی و کوتاه مدت ما که عمرهر بحران و التهاب از واقعه‌ای تا واقعه دیگر است ضروری است. دوم آنکه ایجاد قوانین امنیتی و محدودیت دسترسی بی‌واسطه به اخبار جرم و جنایت و مجرم عملا دسترسی به اخبار جرائم موحش را در دو دهه اخیر محدود کرده است و خبرنگاران حوادث و ستون‌نویسان صرفا به شکل انتخابی حق دسترسی به اخبار حوادث را داشته‌اند. همین موضوع باعث شده بازخوانی پرونده ای مربوط به بیست و پنج سال پیش توسط یک روزنامه‌نگار، عملا دسترسی بهتری به مطبوعات، خبرها و تحلیل های دور و نزدیک از واقعیت داشته باشد تا جنایتی که به فرض طی دو سال گذشته رخ داده است.

از این منظر کار نویسنده پژوهشی و ارزشمند است. جمع‌آوری مستندات و مطبوعات مربوط به زمان وقوع حادثه و گزارش‌گزارشات جلسات دادگاه، مصاحبه‌ها و گردآوری نقل قول های افراد نزدیک به حاثه از والدین شاهرخ و سمیه تا دوستان هم مدرسه، روانشناس زندان و زندانیان هم دوره، کار ساده ای نبوده است.ضمن اینکه چهار جستار یاد شده به بررسی اجتماعی، اقتصادی و روانشناسانه موضوع پرداخته است که دیدگاه تحلیلی ماجرا را که حالا مدت زیادی هم از آن گذشته بهتر عیان می‌سازد.

خواندن نظرات خوانندگان ماجرا و افکار عمومی بهت زده ام کرده بود تا جایی که باورم نمیشد جامعه اینقدر سنگدلانه بتواند راجع دو نوجوان که مرتکب فاجعه ای شدند را قضاوت کند و حکم صادر کند. اما لطف اش بازخوانی پرونده دید خوبی نسبت به احوال اجتماعی آن روزگار و مناسبات فردی و اجتماعی نسبت به خشم و وحشت در جامعه دستم داد. عصبیت سالهای اولیه پس از جنگ، حس عقب ماندگی ملی، اختلاف طبقاتی و تغییر در بافت خانواده و فرزندان. عین راش هایی از فیلمی مستند است که میتوانسد تخمین خوبی از وضعیت زیست و روابط اجتماعی از سالهای ابتدایی دهه هفتاد بدهد.

موضوع جایی رنگ هارمونیک تر شد که نویسنده به طرزی مشهودی در پی همنهشتی وقایع مختلف اجتماعی و سیاسی در کنار حادثه خیابان گاندی برآمد و سعی کرد ارتباطی هرچند ضعیف بین دو یا چند اتفاق آن دوره با ماجرای قتل برقرار کند. مثلا رقابتهای انتخابات یا آنچه در حوالی خرداد 1376 رخ داد را نمی‌توان بی تاثیر به موضوع حادثه خیابان گاندی دانست. اتفاقات کوی دانشگاه در تابستان 1378 یا حتی صعود تاریخی ایران به جام جهانی 1998 فرانسه با تساوی دراماتیک در استرالیا، را نمی توان خیلی مرتبط به موضوع دانست اما  خط اثرش تا جایی میتواند پیش رود که تصویری از غم و شادی عمومی، بر دو نوجوان که پشت میله های زندان هستند را میتوان لحظه ای تجسم کرد و از آن رد شد. دقیقا عین افتادن نور چراغ خودرو بر ظلمات ترسیده و چشم های روباهی هراسیده در حاشیه جاده ای فرعی.

آنچه که رانه اصلی روایت است. ماجرای قتل و پژوهش پیرامون آن است، دقیقا هر کجا کتاب نقل قول های پرداخته جذابیت و تعلیق فراوان است. تحلیل در غالب جستارها هم شروع خوبی دارد. موضوعی که کمی خسته کننده می‌شود اطناب و مکرر گویی در بعض روایت هاست. انگاری که نویسنده دیدگاه تاکیدی‌اش را  با مکرر گویی از علت ها بنا نهاده است. بارها در طول خواندن کتاب با خودم گفتم خب این را که بیست صفحه قبل هم گفته بود. دوباره گفتنش چه لطفی دارد. ایده لاغر را با تکرار نمیشود فربه کرد. زیبایی اش در همان موقر و موجز بودن است. جستارها در حجم فراتر از یک نوشتار تحقیقی- توصیفی پیش رفته و شبیه همان گزارش‌های پر طمطراق مطبوعاتی شده است در حالی که آنچه میتوانست ریتم بهتری در کتاب ایجاد کند بیان عین روایت از منظر مطبوعات و مصاحبه ها و جستار تحلیلی کوتاه (در حد یک یا دو صفحه) بعد از آن بود.

در مجموع ایده جمع‌آوری پرونده ای جنایی به انضمام جستارهایی مرتبط با آن اتفاقی جدید است. پیش‌تر نمونه های داستان های جنایی بر مبنای واقعیت به شکل ترجمه یا تالیف زیاد داشته ایم. آثار داشیل همت، فلانری اوکانر یا ترومن کاپوتی نمونه های کم نقص و پرطرفدار داستان جنایی بر مبنای واقعیت است اما جمع‌آوری اثری پژوهشی پیرامون یک جنابت  به پیوست جستارهایی اجتماعی، اقتصادی و روانشناختی یا حتی سیاسی اتفاق جدیدی است. خواندن این گونه آثار شاید از نمونه های داستانی سخت‌تر بنظر برسد اما دریافت تحلیل های جامعه شناختی که حول آن پدید می آید اولا بسیار بدیع است، ثانیا میتواند فرد به فرد و گروه به گروه متفاوت و تاویل پذیر باشد و بار تعلیمی بیشتری با خود همراه داشته باشد. روشن‌تر بگویم برای من که تحلیل دو دوتا،چهارتا میکنم اختلاف طبقاتی و دسترسی به امکانات زیاد عامل اصلی بروز حادثه آمد. اما دوست دیگرم که کتاب را خوانده بود. سایه کنترلگری والدین و سرکوب به بهانه حفط آبرو را علت اصلی حادثه خیابان گاندی برداشت کرد. شاید اگر در زمان این فاجعه سن و سال و قدرت تحلیل حالا را داشتیم هر دو یک دیدگاه خشونت بار را دنبال میکردیم. ولی خواندن چنین کتابی با قاصله زمانی مناسب به قول اهالی سینما دید لانگ شات‌تری بهمان داده و فرصت دیدن از چند زاویه به یک اتفاق را پدید آورده است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo