برای روشنایی بنویس.

پرسه در مه

-- اتود نوشتاری برای موقعیت--

جمشیدیه مه دار و خیس است. نفس میکشد. مثل دختری ظریف و با گیسویی بلند که در اول ماه قوس از حمام درآمده و بخار پیچ در پیچ از لای موهای پیچ در پیچ ترش بر میخیزد. سنفگرش اش خیس و به شکنندگی خودش است. آن ردیف بلند چنارهای 50 ساله اش در آسمان بهم پیچیده و در مه غلیظ درست عین ابدیتی نامطمئن و کشف نشده میماند. چیزی که از ورای آن هیچ نمیشود فهمید. نفس ها از فیلتر ماسک میگذرند و بخار میشوند. آدمها دوتا دوتا روی سنگفرش های خیس با احتیاط قدم میزنند. از کور بودن نور و پاشیده شدن مه همین قدر میتوان گفت که هر چند متر یک شعاع نور از ارتفاع سه متری تابیده میشود و نرسیده به زمین گم میشود. همینقدر میشود دانست که پیاده رو کجا از محوطه درختها جدا میشود. گربه ها از زور گرسنگی و گشادی پا به پا دنبال کون عابران می آیند و چشم های کلاغ ها کمین کرده و حواس جمع پی هر لقمه پس مانده یا  مرحمت عابری دو دو میزنند.

مرد آخرین بوسه را از کونه سیگار میگیرد. چهره اش لحظه ای از فشار بوی سوخته فیلتر چروک میشود. سیگار را با غیظ پرت میکند و از حرص لگد مالش میکند. دود با تاخیر جوری قاطی مه میشود که از نزدیک هم نمیشود فهمید مرد سیگار میکشد. بارانی بلند سرمه ای تنشاست  که  رنگ سرشانه هایش رفته یا در غبار به طوسی میزند. پولیور کاموایی قرمز رنگش زیر بارانی پیداست و  امتداد پاهایش جایی پایین از زانو  محو میشود. در آن  قامت بلند و شانه های پهن  با بند بارانی و  چتر مشکی و بزرگش انگار یکه  غول فراخوانده چراغ جادوست و روی هوا معلق.

بالا تنه اش میچرخد و با دقت  دو مسیر سنگفرش باریک را  دنبال میکند. مچش را  پی دیدن ساعت بیرون ممی آرود و  تکان میدهد. بعد انگار که ساعت دما را  بهش تذکر داده باشد . دکمه های بارانی را  یه به یک با  یک دست میبندد. یقه های پهن را  بالا میزند و گردن و چترش را  جوری پایین می آورد که انگار چتر از یقه پالتو بیرون زده و آن  هیکل تنومند سر ندارد.

گربه ای با دم بالا جهیده و با کرشمه و نوک پا خودش را  به مرد نزدیک میکند. یک دست خاکستری است و مشخص نیست موهای تنش را از سرما پف داده یا همینقدر فربه است. چشم هایش عین دو تیله پنچ پر به زرد کهربایی میزند. لحضه با تردید به مرد نگاه میکند. بعد آرام لای پاهای مرد میخزد. مرد سایش گلوه ای نرم و شبه وار را لای پاهایش حس میکند.گردن میشکد و گربه را میبنید. لگد را  زیر شکم گربه میکشد و میگوید: قرم دنگ ... تو هم فهمیدی با ما آره؟ همه جندگی هاتون جا دیگه است به ما که میرسه پشت چشم نازک میکنید... گربه پیش از شنیدن حرف های مرد از روی سنگفرش لای شمشادها میپرد و جای لگد بوت بلند مرد زیر پهلویش ذق ذق میکند.ادامه حرفهای مرد عین حدیث نفسی لای مه گم میشود.  دستش پی سیگاری روی جیب داخل پالتو میرود اما حوصله باز کردن دکمه ها را ندارد. تنها عابر تنهای روی سنگفرش ها زنی است که کاپشن پف دار  آستین حلقه ای زرد رنگی گردن تا پایین پاهایش را پوشانده. بی ترس از لیز خوردن روی سنگفرش ها راه میرود. شال کرکی روی سرش پس رفته و میشود طیف مشکی تا شرابی را از فرق سر تا گردنش تشخیص داد. از پیاده روی پشت سر مرد می آید. بازوانش قاب کاموایی کشداری است که  قالب تنش است  و عجیب که در این فصل سال به همین  لباس بسنده کرده است. سینهایش برجسته و  متصل با هر شتاب هر قدم روی سنگفرش لمبر میخورد و مرز بین شلوار مشکی چسبان و پولیور جذمش در مه پیدا نیست.

چند قدم مانده به مرد می ایستد. شانه ها و شلال  موهایش از شدت نم خیس  و مجعد شده است. نوک دماغش قرمز شده. از داخل کیف بزرگ و چرمی رو ی کولش چیزی بیرون میکشد. صورت اش را با احتیاط خشک میکند. کمی عطر به سفیدی مچ های دست بیرون مانده میپاشد. دو باره پا تند میکند. ... نرسیده به مرد گروپ گروپ خود خواسته ای درست میکند. سر مرد پی صدا میچرخد. دو نگاه در فاصله ای 4 تا پنج متری به هم گره میخورند. آدمها در ان لباس جثه  بزرگتری از وقتهای دیگر دارند. لحظه ای مردد به هم نگاه میکنند.. سعید،؟ خیلی منتظر موندی؟ به دروغ میگوید نه... یعنی مهم نیست.

دختر دست دراز میکند. مرد چتر را دست به دست می کند و با دست راست دستهای دختر را میگیرد. خون توی بدن دختر می دود. مه بالا تر می آید. آدم ها، سایه ها  و درخت ها در مه گم می شوند. مرد دست را دور شانه های زن میفشرد. با فشار کف دست زن را یله میکند سمت خودش. سگ ها زوزه میکشند و گربه ها برای در امان ماندن از مه از بلندی ها بالا می روند. نفس ها دم کرده و از دهان بیرون نیامده محو میشوند. آرام قدم میزنند. با ریتم هماهنگ و بی عجله ای راه میروند.جمشیدیه به یکباره خالی از آدم شده. حتی گربه ها و سگ های ولگرد هم دیگر نیستند. زن و مرد پیاده راه سنگی را به بالا میروند. مه پایین می آید. مرد پی موجود زنده ای چشم می گرداند. انگار تا حالا متوجه نشده بود. زن اما لاینقطع نگاهش میکند. مرد سر بر میگرداند که چیزی به دختر بگوید. چشم های امانش نمیدد. سکوت. نفس. نگاه ... دو عاشق بی اختیار هم را می بوسند. مه سرعت میگیرد. صدای زمزمه می آید. زمزمه ای گند و نامفهوم... صدای باد و کلاغ هایی صد ساله که به یکباره قار قار میکنند. مه شکل گردبادی به دور زن و مرد میپیچد. دست ها و لبها در هم چفت میشوند. مه عشاق را میپیچد. چیزی از سیاهی پالتو و لباس ها دیده نمیشود. صدا اوج میگیرد. سگ ها پارس میکنند. جمشیدیه یخ می بنند. عشاق در سکوت دلپذیری محو میشوند.صدای جاری آب می آید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

"اجازه خانم جلالی" به ما یاد داد عاشق باشیم

دوست دارم هشتاد و هفت سال زنده بمانم. این عدد را همینجوری پیدا کردم چون از سوم دبستان از ضرب هفت در هشت خوشم می آمد و حاصلضرب را سریع یاد گرفتم. میگفتیم : هَفل هَشتا، پلنگ و شیشتا و هیچوقت نفهمیدم کدام شیر پاک خورده ای این روش شعرگونه خلاق را برای یادگیری جدول ضرب و حساب راه انداخته بود.حتی ازحاصل جمع هفت و هشت هم خوشم می آمد. پانزده عددی فرد بود که از حاصل جمع یک عدد فرد با یک زوج ایجاد شده بود. معلم سوم دبستان مان که اسمش" اجازه خانم جلالی" بود .(بی کم و کاست  اجازه را مثل نام کوچکش همیشه موقع خطاب کردنش استفاده می کردیم حتی اگر الان بعد بیست و چند سال ببینمش بازهم بهش می گویم "اجازه خانم جلالی ") اینطور یاد داده بود که هشت چون بزرگتر است سه تا از خودش میدهد به هفت که کوچکتر است چون عاشقش است، تا هفت ده شود بعدآنچه برایش باقی می ماند را هم اضافه می کند اینجوری میشود که حاصل هفت بعلاوه هشت مثل حاصل ده به علاوه پنج میشود. چون گمان میکرد ده و پنج رندترند و در ذهن بچه های شیطان عشق فوتبال بهتر می ماند. روش من در آوردی بود که من دوستش داشتم.  اجازه خانم جلالی بلد بود قصه ببافد و بچه ها را درگیر ماورا کند بعد جوری که آن چهل و دو دانش آموز آشوبگر را رام و اسیر رویا پردازی کرد،مفاهیم درسی را جا می انداخت. این شده بود که ما موقع خوردن خوراک لوبیا برای یازده لوبیا سبز داخل بشقاب با سه تکه هویج یک سناریو جنگی خیالی تو ذهنمان میساختیم. که هویج ها میخواهند حمله کنند چون بزرگ و قوی اند اما لوبیا سبزها تر و فرز و زیادترند پس برنده میشوند. بعد تلفات جنگ را با چنگال توی دهان فرو میدادیم. و آخر سر خون های ریخته از این نبرد سهمگین را که توی کاسه یا ظروف گود ملامین گرد مانده بود سر میکشیدیم یا از آن بهتر نان بربری گشتالود تویس ترید میکردیم. که نوعی حکم بازسازی بعد جنگ داشت.

من دوست دارم هفتاد و هشت ساله شوم و هنوز نگفته ام که این مرگ میباید در حین روزنامه خواندن جلوی پیشخان مغازه ای محلی باشد که مشتریان زیادی ندارد. مغازه ای که ماحصل دریافت سنوات سی سال کار  به دست اورده ام. فروشگاه کتاب و نوشت افزار است. کتاب هایش هم همه آن چیزهایی است که خودم خوانده یا استفاده کرده و دوست دارم. مغازه ای که درست کنار کافی شاپ خانگی احداث شده شایدم هم طبقه بالای کافه، ساختمان آجر بهمنی نقلی که طبقه دومش خانه قشنگ است با بالکن و پنجره های بزرگ و نورگیر و در بالاترین طبقه دارم با زنی زندگی میکنم که دیوانه تر از خودم است. مشغول تر از به زندگی و البت سر زنده تر. بچه ای اگر داشته باشیم از اب و گل درآمده و من هر روز روز تخته ای که احتمالا تا آن زمان  دیجیتال یا یک حالت غیز فیزیکی شده چیزی مینویسم. مثلا شعری با این مفهوم که تا دلتان میخواهد همدیگر را ببوسید. یا توی خیابان برقصید و از بودنتان لذت ببرید. من توی خانه آجر بهمنی قشنگم تلاش میکنم از زندگی ام لذت ببرم مادامی که در حال دارم ازش لذت میبرم. ادمها را دوست بدارم همانطور که حالا ادمهایی را خیلی دوست دارم از بعضی ها هم عنم بگیرد بدون اینه ناراحت به  زوایای چپی ام باشم. و به هر زوجی که چشمهایشان موقع دیدن هم برق زد بگویم اجازه خانم جلالی معلم سوم دبستان من بود که یادم داد تخیل چیز خوبی است و باید عشق ورزید. حالا من هم حرفم به شما همین است که خیال کنید و عشق بورزید. حتی اگر در سختی هایی گیر افتاده اید.اگر عمر کوتاه است، عمر غصه ها  که دیگر اصلا به حساب نمی آید.

#حمیدوو

 

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Hamidoo

پرتره زنی در آتش

وقت نشده بود راجعش بنویسم.  یکباری چند خطی نوشتم ولی چون نوعی اسپویل کردن موضوع بود دست کشیده بودم و  بیخیالش شده بودم. همینقدر بگویم که کارگردانش زنی کار بلد است. فیلم شاید به مذاق تربیت مذهبی- شرقی بعضی خوش نیایید. اما مانیفستی برای آزادی زنان بود.

قیاس ام مع الفارغ است میدانم اینجا در این کشور برای تبلیغ مذهب و دین گرایی سفیر چادری با بودجه های انچنانی میفرستند در تلویزیون که چپ راست بیایید جلو دوربین دختران را نهی از بد حجابی و  فلان و بهمان کند. دست آخر یک شهروندی با موبایل 100 دلاری اش در خارج کشور همان چاپلوس چادر چاقچوری را بی حجاب و با بطری آبجو به دست شکار میکند. و کل هیمنه آن بودجه چند هزار میلیاردی را گُه مال میکند. اما آنجا زنی فیلمی با  یک پاساژ تاریخی میسازد و موضوعی را با هنرمندی دفاع میکند.

همین

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

چوبک خوانی در یک پاییز تیره و بارانی

صادق چوبک یک بوشهری مترقی است که در شیراز و تهران بزرگ شده و  سالهایی در کالیفرنیا آمریکا زندگی کرده  و دست آخر در برکلی امریکا فوت کرده است. به وصیت خودش جسدش را سوزانده اند و خاکسترش را در اقیانوس آرام ریخته اند. در ناتورالیسم، امیل زولای ایران است هرچند قیاس زولا در فرانسه تجدد خواه با چوبک در ایران بنیانگرا شاید قیاس چندان درستی نباشد. به هر تقدیر آنچه این ژانر و این آدم را برایم جذاب و خواستنی میکند. صراحت و بیان صددرصدی است. چوبک در "تنگسیر" فساد سیستم قدرت را و ساده دلی مردمان را نشانه رفته است. در "انتری که لوطی اش مرده بود" یادمان می آورد که ما هم همچو آن انتری که لوطی نامرد و بهره کشش اش مرده با همه بدی هایش  گاه از آن هویت گرفته ایم و بهش عادت کرده ایم. در "پیراهن زرشکی" با فقر (مالی و فکری و اخلاقی) پت و پهلویمان را سوراخ میکند آنجا که دو  مرده شور بی اهمیت به کارشان یا علتی که بدانند چرا دختر جوان در آن سن و سال مرده فقط در فکر تصاحب پیراهن زرشکی است هستند و دست آخر در "قفس" تیر خلاص منجلابی را به سوی ما نشانه میرود که هر بار در هر زمانی آن را  بخوانیم از منظری ما به ازا برای آن پیدا میکنیم و خودمان را جای آن مرغ های نگون بخت  مانده در گند گه و قفس ببینیم. هرچند کارهای متفاوت تری چون "چراغ اخر" و آن دست از کارها که بعد از مهاجرت نوشت تفاوت هایی با کارهای ابتدایی دارند اما همگی نشان دادن زوایایی از ادبار و زندگی در ایران است. هرچند بار اصلاح و نشان دادن راه حل را نویسندگان ناتورالیست بعد از چوبک به دوش کشیده اند و چوبک تا آنجا که قلم اش توان داشت در نشان دادن طبیعت ذاتیکوشید . اما با این همه برای من چوبک بزرگترین ناتورالیست ایرانی است. هم از این رو دوستش دارم. هم اینکه در منظرم او هیچوقت با هیچکس سر هیچ چیز مصالحه نکرد. یعنی اصلا وارد دعوا هم نشد. گویی زخمی عمیق و شخصی نگاه داشت و برای علاجش دنگ و فنگ هیچ دکتری را  نکشید. 

باز هم دست بر قضا تولد و مرگش همزمان با سالروز تولدم است و از این منظر هم برایم  ادم جالبی است.  این روزهای پاییزی و تیره و پر باران زیاد چوبک خوانده ام و میخواهم اگر شما هم تجربه یا شاخصی در کلام و کتابهای چوبک دیده اید و  خوانده اید به اشتراک بگذراید...

                           

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

یک نامه عاشقانه

یک جایی یک زمانی در یک کارگاهی قرار شد یک نامه عاشقانه بنویسیم. برای محبوبی که حتی اسمش را هم قرار نبود خودمان انتخاب کنیم. محبوب من به قید قرعه از بین مریم و نازنین و نسترن و شیوا این یکی درآمد. من چند سطری برایش نوشتم. هیچوقت هیچ کجا منتشرش نکرده بودم. حتی از خواندنش در کارگاه هم شرم داشتم. شانسم زد اتفاقی افتاد نوبت خواندن به من نرسید. حالا در بلبشو کرونا و روزهای بارانی لا به لای فایل ها و کاغذهایم مجدد پیدایش کردم. گفتم اینجا منتشرش کنم. شاید بخوانید حالتان کمی بهتر شود. کسی برای آدم نامه عاشقانه بنویسید حال خوب کن است. هرکه میخواهد باشد. یک جور نامه سرگشاده است به همه محبوب های نازنین بی محبوب..... مشغول ذمه من  هستید بخندید یا  فکر کنید خبری هست.

 

نازنینی، نازنین، نازی، ناز خانم، ناز دانه جان

سلام

من چه بخوانم تورا؟ چگونه تورا توصیف کنم؟ روی رج به رج بافت پیراهن و لباسهایت بنویسم Fragile، بنویسم و بچسبانم که  پوست این زن از شیشه است.پوست پیاز است.نرم است،نازک است.با احتیاط و احترام برخورد کنید.زن است.یک زن تمام. که برایم حس مداوم است،انگیزه تمام وقت که به یگانگی و ویرانی می­کشاندم.

به انسانیت و عاشقانگی. به فراموشی،فراموشی محض از خود. بهتر بگویم به فراموشی از هرچه مرا از تو دور می­کند.

نازنینی که اینگونه محو نگاه ات هستم. محو نگاهی که تاب دار است از پشت عینک و من همین تاب را دوست دارم همین منحصر به فرد بودن و قشنگی اش که مرا از خود بی خود می­کند. وقتی آفتاب دم غروب می پاشد روی موهایت ، موهایی که خمیر مایه حریر است دل رعشه آهوی رمیده از صیاد، بس که ظریف است، بس که آدم را می کُشد، بس که آدم را  می کِشد.بس که دستها و انگشتانم را  میخواند. تا تاب دهمشان ، راه بگیرند بینشان و بازی بازی کنند تا خواب بیایید سراغت. خواب شوی یک خواب کوتاه حتی ، همان دم، ساعتها از کار بیافتند.زمان نگذرد. سرو صورت زیبایت و شلال موهایت  لای سر پنجه هایم  باشدو مشامم مملو از عطر تو باشد. بوی مداوم تو.

من دیگر من نباشم. ندانم کی ام؟ بهر چه بوده ام و حس کنم زندگانی (آنچه گذشته است) همه باد هوا بوده ، عذاب مداوم بوده است و حالا  تمام شده. شفق دور در آسمان به روشنی گراییده و حالا آن  دیدنت ،لحظه لمس کردنت، فکر بوییدنت، زندگی است.

نازنینی که نمیدانم  با او چه کنم. پوست کلفتی ام در مقابل تو کلافگی پسر بچه های دم بلوغ است.در ندانستن در شتاب زدگی در کلافگی و استیصال که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ کجا بروم.

لابد می­خندی؟شاید هم اخم کنی؟ لابد زنده شوم یا  بمیرم.

لابد می گویی دیوانه ام. می­گویی  دروغگویم و.... باشد همه اینها  را دوست می­دارم. اما خواهشا چیزی بگو. بی حرف نمان. من می­آیم  می­نشینم ساعتها به همین چند عکس ات نگاه می­کنم. به لوزی ای رنگی روی پولیورت به  انعکاس عجیب نور روی موهایت به  تراش بینی و تیزی چانه ات.آنقدر بی حرف می­نشینم که گوشی خاموش شود. که شب تار شود. که چشم هایم آب بیاورد.

به آنچه برایت مقدس و عزیز است،به جان کتابخانه ات. به جان نیما  که دوستش داری وشعرش را میپرستی، جوابم بده.

یا به قول شاملو که میپرستمش  "پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو"

 

میوه بر شاخه شدم

سنگ پاره در کف کودک ، طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام

چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم.

بالا بلند

در جلوخان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی

چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تخت گاه ایوان

جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است.

                                  

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Hamidoo

راستش را بگو این به نفع همه است

برادر زاده هایم حالا مدرسه میروند. کلاس اول. دو دختر عمو در یک مدرسه که هرگز همدیگر را سر کلاس درس یا در زنگ تفریح ندیده اند. هرگز خوراکی یا تغذیه ای در مدرسه قسمت نکرده یا دوست حضوری از آنها که فابریک هم اند و زمان زیادی با هم در مدرسه وخارج مدرسه میگذرانند نداشته اند. سال عجیبی است. بدیهی ترین اتفاقها، دم دستی ترین خوشی ها که تا سال گذشته باور هم نمیکردیم ازمان دریغ شده است. داغ پشت داغ، به نوعی سر شدگی در روان رسیده ایم. که نمیدانیم کی وضعیت تمام خواهد شد غافل از اینکه عمر ما(شاید بهترین جاهایش) همین سالهای نکبتی است.به عقبه که نگاه میکنم ویرانی و نکبت در تاریخ این سرزمین زیاد هست. قحطی و گرسنگی و جنگ و هزار اتفاق دیگر. آنچه رنجورم میکند اما خود کرونا نیست. شیوه مواجه با آن است. شرقی ها جهان روش پیشگیرانه را انتخاب کردند. از تجربه های آنفولانزا خوکی و پرندگان و سارس و ... تجربه به دست آوردند. غربی ها مراکز درمانی شان را تجهیز کردند. مواجه اولیه شان پر هزینه بود ولی بعد فهمیدند چطور برخورد کنند. اما آنچه در کشور ما اتفاق می افتد هیچ کدام از اینها نیست. ما نه شیوه نامه و تمرینی برای جلوگیری از شیوع داریم. نه مراکز درمانی و امکانات سخت افزاری مناسب برای جلوگیری از مرگ و میر داریم. بنابراین احمقانه ترین انتخاب ها را میکنیم. دست بردن در آمار، عدم بیان واقعیت و عدم بیان واقعیت. در روزهای اول شیوع یادم هست که  مسئولین درجه یک کشور میگفتند ماسک اهمیتی ندارد. بعید میدانم از عدم فهمشان بود. چون اگر اطلاع هم نداشتند میددند در کشور چین که مرکز شیوع بود همه ماسک میزنند. پس به احتمالش هم که شده می ارزید که تلاش کنند دست م ماسک به تعداد مکفی و ارزان تحویل مردم شود.(کار شدنی بود)

بعد از آن درآمار فوتی ها دست برده شد. به شخصه عزیزی را میشناسم که بخاطر ابتلا به کرونا فوت شد ولی علت مرگش را دیابت ثبت کردند. دیابت داشت اما سالها با دیابتش کنار امده بود و کنترل میکرد. (این کار م  یعنی ارائه درست آمار کار شدنی بود)

 یک پاساژ باز کنم از صحبت های سبزوار رضایی میر قاعد معروف به محسن رضایی - فرمانده وقت سپاه پاسدارن در سال 62 که جزایر فاو که منطقه استراتژیکی از خاک عراق بود را یک شبه با تلفات سنگین از دست داد. صدایی از محسن رضایی باقی است که در جواب شخصی که بهش خبر میدهد فاو سقوط کرد میگوید غیر ممکن است. غیر ممکن است در پاسخ به خبر آن شخص حاضر در میدان نبرد فقط نشان دهنده عدم پذیرش است اما رضایی میگوید که برای خالی نشدن دل رزمندگان و مردم  و اینکه احتمال شنود تلفن بوده این حرف را زده.  اما  دروغش چه مصلحتی بوده چه از روی عدم پذیرش حقیقت این است  چند هزار نفر جوان کشور در آن فاو لعنتی شهید و مجروح و مفقود شدند. چند هزار جوان که هر کدام میتوانستند عمر و زندگیشان را شکل دیگری و در جای دیگری صرف کنند.

آماار اشتباه دادن از فوتی های کرونا هم عیناً همین است. یعنی شما درگیر اتفاقی میشوی که تلفاتی دارد. بنا بر مصلحت یا حماقت یا هرچیز آمار اشتباه اعلام میکنی. از روی آمار اشتباه شما تصمیمات اشتباه گرفته میشود. عده زیادی آسیب می بینند. حقیقت فاش میشود  و دست آخر گند همه چیز که درآمد میگویید برای حفظ روحیه مردم اینطور گفتیم. آنوقت غیر از نفرت مضاعف اعتماد عمومی هم از بین رفته. بزرگترین سرمایه اجتماعی مردم و حاکمیت به فاک فنا رفته است و هیچکس از شیرین کاری شما نخواهد خندید.

 

 

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
Hamidoo

رسیدن به صلح درونی

 با من برقص - سروش صحت - امتیاز 8/10

 

این پست رو نُه ماه پیش و قبل از تعطیلی سینماهای کشور نوشتم ولی بهانه انتشارش دیدن کارگردانش در روزی بود که مرا جای یک دکتر اشتباه گرفته بودند. 

 

جهان با من برقص برای من ما به ازاء غریبی داشت. البته آن سانس آخر شب و آن سینما هم در این موضوع دخیل بود. من هیچوقت سالن های موزه سینما نرفته بودم. همه فیلم های خوب و تاثیر گذار زندگی ام را در سینماهای خلوت و درب و داغان دیده ام. سینما عصر جدید،ماندانا،سینما فدک،سینما فرهنگسرای اشراق سینمای فرهنگسرای خانواده و سینما پارس و سالن استاد ناصری خانه هنرمندان یک دوجین سینمای درب و داغان دیگر. عجیب اینکه همه شان را هم دوست دارم. این اواخر پردیس ها را دوتا دوتا تست میکنم. نه اینکه آن سینماها بد باشند نه اصلا هنوز هم اگر پا بدهد همه شان را یک دور رج میزنم اما موضوع اینجاست که آن سینما ها معمولا تک سالن اند و فیلم های زیادی اکران نمیکنند، حق انتخاب زیادی نداری، خلوت ترند. آدمها خیلی هایشان برای دین فیلم نمی آیند. صدای دستگاه آپارات را میتوانی بشنوی و پرده های چرک مرده و نورهای کم جان سالن و بوی نم و نای صندلی های صفت و ناراحتش را درک کنی. القصه اینکه من به دعوت یک همکلاسی همدانی که گمان میبردم مثل خودم هر در حیرانی زندگی دارد کله معلق میزند، رفتیم موزه سینما و نشستیم به دیدن فیلم. "جهان با من برقص را دوست داشتم" و پیش از هر چیزی باید بگویم که در گُهترین زمان ممکن اکران شد فاجعه انگیزو فاجعه آمیز ترین روزهای ایران، به این خاطر به سروش صحت حق میدهم از این نظر کمی بدشانس باشد. البته با آن صلحی که او از درون به آن رسیده بعید میدانم دو چندان دلخور شده باشد.

فیلم خیلی خوب دنیای جهانگیر و مرگ اش را به یک عضو اساسی اش دایورت کرده بود. من هم از این نظر با آن عمده دوستان موافقم که فیلم محوریت مرگ داشت اما اصلا سوزناک و حوصله سر بر نبود. ریتم اش شاد و تند بود. اما اگر نگویم همه اش دست کم بخشی از این شادی خوب چفت و بست نشده بود. رو بود. ردپای نویسنده بود. مثال گل درشت بخواهم بگویم آن دیالوگ های هانیه توسلی با  علی مصفا (جهانگیر) حین خر سوای بود. یا نقشی که آن پسر شمالی که دل دختر جهانگیر را برده بود داشت خیلی هایش تصنعی شده بود. اما فانتزی هایش را دوست داشتم. موزیک های خارج متن، تیک و تاک زدن های رفیق جهانگیر با خواهرش در طویله، خودکشی دخترش برای خاطرش یه پسر زاخار ضایع و از همه عجیب تر مینی بوس قرمز بنز که می آمد و  ورق میزد و پیرمردی که زودتر از جهانگیر مرد.

گمانم صحت همانجور که خواسته در فیلمش بگوید به نوعی به صلح رسیدن با جهان رانه اصلی فیلم اش بوده. مرگ و سرطان بهانه است. بهانه خوبی است. خصوصا در روزهایی که خبر مرگ زیاد شنیده ام و ناخواست بهش بیشتر فکر میکردم، جهان با من برقص فرجه خوبی است. که به این فکر کنی که تو آمده ای به دنیا چیزی را گرفته ای و چیزی باید ببخشی و بروی. پس خیلی درگیر و ناراحت نباش. گویا روابط دنیا دست کم فعلا برهمین پاشنه میچرخد ناراحتی و غم و دست کشیدن و پرهیز و دلخوری ما هم به یک سمتش نیست. پس علی الحساب بیایید با جهان برقصیم.

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo

عریضه های غریزی یک مارکسیست تمام عیار

یک مارکسیست تمام عیار شده ام. یک مارکسیست گوشه گیر که در حال ساخت بافت فکری و تئوریزه کردن لایه های مبارزه اش است. خانه نشین شده و در خمودی بین دو حبس یا شعف بین دو آزادی کارهایی هم میکند. ساعتها مینشینم و به کارهای نکرده فکر میکنم. به اتفاقاتی که اگر شروع کرده بودمشان تا به حال صدها بار تمام شده بودند. اما این خمودی محرک نیست. شتاب اولیه میدهد اما سوخت جامد نیست که به هدف برساند. بارها و بارها کارهایی را شروع کرده ام و نیمه تمام رها کردمشان. گاهی از خودم لجم میگیرد که پتانسیل اش را داشتم و نکردم ولی بعد به این فکر میکنم که همه آدمها نباید یک راه و یک مسیر بروند و یک شکل باشند. از شروع هایم خرسندم ولی از رها شدیم هایم نه. باز اولویت هایی مینویسم. روش مبارزه تعیین میکنم. میدانم همفکران و مخالفانی در هر مسیری دارم. مارکسیست ها همفکران و همراهانشان را رفیق خطاب میکنند. من آدمهای زیادی را میشناسم اما رفیق های من انگشت شمارند. اکثراً رفاقت با آدم گه اخلاقی چون من برایشان سخت است. برای من هم سخت است آنها را درک کنم. اما آن انگشت شمارها قشنگ میفهمند. میتوان کلاچ را گرفت و آنها دنده عوض کنند و ماشین بدون اینکه کله بزند نرم و راحت حرکت کرد. مشکل فقط اینجاست که رفیق ها  فاصله زیادی  دارند. رفیق های گرمابه و گلستان اند توی اندرونی خانه و بافت زندگی شخصی دخالتی ندارند. خودشان فاصله میگیرند. نمیخواهند خیلی مشغول باشند. حق هم دارند.

به قول بزرگی اینجا ابراز علاقه هم با بغض همراه است و ابراز هر مخالفتی، جنگ است. من بفکر مبارزه ام،در حالی که حال خودم را ندارم. عین آن شبه نظامیان کمونیست ساکن حومه ها در فیلم موز وودی آلن که امید دارند یک روز حکومت مرکزی سقوط کند. ابلهانه توی لاک خودم فرو رفتم که بلکه دست تفقدی بیایید بلندم کند. زیر پر و بالم را بگیرد ببردم روی تخت عاج بنشاند. با پر طاووس بادم بزند بگوید امر بفرمایید قربان.

کم کم آذوفه تمام میشود.نیروها که اینجا بیشتر احساسات و آلام درونی اند به جان هم میافتند. تکه پاره میکنند. هم خودشان را هم مرا. این طبیعت این خمودی و بی تحرکی است وفتی ایدهآلیست باشی و ته ته قلبت گمان کنی اگرچه تفکر چپ به گوشه ی رانده شده اما هنوز مارکسیست قوانین عادلانه تری دارد.

دیشب بالاخره دست کشیدم. رفتم آن ضلع جنوبی دانشگاه علم و صنعت را دویدم. باران زده بود و هوا هوای خوشی بود. قبلش توی سرم نبود بروم بدوم. قهوه دم کرده بودم و سیگار و الخ اما وقتی رفتم توی تراس بودم دیدم هوا بس هوای خوبی است. این شد که راه افتادم لباس پوشیدم و زدم بیرون. ساعت هوشمند قرار بود گام ها و مسافت را  بشمارد و کتانی زهوار در رفته و کوک خورده آسفالت را بساید و قلب و ریه و پاها یاری کنند تا من بلکه اندکی به فکر خودم باشم. راه افتادم و کوچه را به نرمی راه رفتم. خیابان را رد کرد. قبل پیاده روی ضلع جنوب دانشگاه تند ترش کردم. به در خوابگاه ها که رسیدم دست ها را حایل  تن کردم و نرم دویدم. تنم زُق زُق میکرد اما کم کم  راه افتاد. شارژ شدم. دم را از بینی و بازدم را از دهان انجام میدادم. ریتم نفس و قدمهایم را هماهنگ کردم اما ریه ام از این حجم هوای خنک تازه میسوخت. نرم و آرام میدویم. دیوار دانشگاه یک سکوی یک متری سنگی است و بعد دو متر بیشتر یا کمتر نرده عمودی که دید داخل دانشگاه را ازت مضایقه نمیکند. ساعت هوشمند ویبره میخورد و نشان میدید یک کیلومتری از خانه دوره شده ام. تنها در گیاده روی خیابان ملک لو میدوم. و تصویرها ارام و یواش از جلوی ذهنم عبور میکنند. تنم گرم است و شقیقه هایم خیس . ریه هایم هنوز میسوزد. فهمیده ام اگر از بینی نفس نکشم سوزشش کم تر میشود. کمی شل میکنیم . حیوانی از کنار سطل  زباله میپرد روی سکو و از میان نرده ها میرود داخل دانشگاه. بدون اینکه نیازی به کارت داشته باشد یا لازم باشد حجاب و پوشش را کسی کنترل  کند. من دم پهن و بلندی می بندم که از لای نرده ها رد میشود. می ایستم. بر میگردم که مطمئن شوم چیزی که یدم  درست بود. شغالی میدود پشت شمشاد ها. دمش همچنان بزرگترین مولفه اش هست که او را از گربه های پر شمار این خیابان  متمایز میکند. میفهمد که نمیتوانم داخل بروم بر میگردد و نگاهم میکند. در نگاهش و نیاز و ترس است. میخواهم با نگاهم بهش بفهمانم که  مخلوق خدا من خودم از عالم و آدم میترسم تو از من میترسی. تودیگه که هستی؟شغال من مثل روباه شاده کوچولو بلد نبود حرف بزند. فقط نگاه میکرد و با نگاهش میفهماند که من برایش یک تهدیدم. یک  موی دماغ که نگذاشته راحت و سر فرصت  شامی برای خودش یا بچه های احتمالی اش دست و پا کند. از دیدنم در آن وقت شب و آن پیاده روی خلوت تعجب کرده بود. ما هر دو عابران تنهای 11 شب دانشگاه خلوت بودیم. هردو بر مبنای غریزه هایمان تصمیم گرفته بودیم. از پناهگامان بزنیم بیرون. شغال از دیدنم خسته شد و رفت. تنها دوباره توی پیاده رو شروع کردم به دویدن. یک پیرمرد در راه دیدم که او هم زده بود بیرون که کمی راه برود. از دیدنم هراسان شد. به هوای اینکه از کرونا میترسد ازش فاصله گرفتم و سریع رد شد. انتهای خیابان دوجوان رو زین موتوهایشان نشسته و داشتند سیگار میکشیدند. از کسی احتمالا زنی حرف میزدند و گمان آنها هم از غرایضی حرف میزدند. سرشان سبک بود و میخندیدند. به انتهای خیابان که رسیدم  یک  ماشین پیاده رو را بسته بود. سریع گرد کردم و برگشتم. مسیر آماده را یواش تر راه رفتم و دویدم نه روباه را دیدم نه یپرمرد را . فقط نگهبان خوابگاه ها را دیدم انبوهی گلدان که پشت  شیشه گذاشته بودند. از جای دور (شاید مسجد دانشگاه)صدای نوحه و عزاداری می آمد.

عکس آرشیوی است و از روی سایت برداشته شده است

 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

Marriage Story

داستان ازدواج - Noah Baumbach - امتیاز 6.5/10

یک دوستی کلی توصیه کرد که فیلم را ببین. دیدم . فیلم بدی نیست ولی واقعا من این تقلا را درک نمیکنم. باید متاهل باشی با پدر و مادر یک عزیز خردسال باشی. باید بی پول باشی .باید خیلی تجربیات دیگری را از سرگذرانده باشی تا این فیلم را بفهمی. باید خشت به خشت زندگی مشترک را چیده باشی آنوقت شاید بفهمی موضوع چیست. من فقط بخشی از غرور به فاک رفته مرد را میفهمیدم. میفهمیدم وقتی نمیخواست زندگی اش را از دست بدهد ولی پول نداشت. وقتی دوست داشت  پسرش را به هیجان انگیز ترین اتفاقات  دعوت کند ولی مشکل بود برایش...

به همین خاطر امتیاز متوسطی به این فیلم میدهم. شما ببینید. خاصه شما که تازه مزدوج شدید یا مدتی زیادی از ازدواجتان نمیگذر (4-5 سال) بنظرم اگر مفید نباشد ضرر هم ندارد.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

دلخوشی های صد کلمه ای

به دعوت  دوستان خوبم در رادیو بلاگی ها ، بلاگ بندباز و  بلاگ  نقل قول (Quote) با اینکه به قول مادرم خَر خلوت گوزی هستم . (البته وقت هایی که از دستم دلخور و عصبانی است  این را میگوید) دعوت را می پذیرم . 

 

به دلخوشی های که فکر میکنم. به خودم که فکر میکنم. به روزهای گذشته که فکر میکنم. در ذهنم می آید که دلخوشی ها هم تغییر میکنند. عین خودمان که عوض میشویم ، قد میکشیم، بالغ میشویم. شیدا و عاشق میشویم . پیر میشویم. چاق یا لاغر میشویم . دلخوش هایمان هم به همین سرعت در حال تغییر اند. یک روزهایی دانشگاه نمیرفتم ،میرفتم سینما، سینما عصر جدید. بعد توی ساندویچی چشمک تقاطع وصال و  طالقانی  همبرگر میخوردم با سس و نوشابه دست ساز دلخوشی ام  قدم زدم در پاییز خیابان فلسطین بود و صدای خرد شدن برگ های خشک چنار زیر پایم و بوی خاک برگ ها زیر دماغم. دلخوشی ام دیدن تئاتر های گمنام اما خوش ساخت بود در سالن های کوچک نمدار. تالار سایه تالار قشقشایی ، تماشاخانه دیوار چهارم و... نمایشنامه هایی که خوانده بودم را میدیدم  یا  تئاتررا میدیدم و بعد میرفتم نمایشنامه اش را میخواندم. نشر نی را  به همین خاطر دوست داشتم که منصف بود و تعداد زیادی نمایشنامه داشت.

اما همیشه درب بر یک پاشنه نمیچرخد. همیشه قرار یک چیز نیست. راه طولانی است و جاده بالا و پایین دارد. چند سالی از خیلی چیزها دور افتادم. روزمرگی و عصبیت بیخودی وقت و انرژی ام را گرفت. خیلی زمان برد تا از دستش خلاص شوم. توی آن روزها خوشی هایم دیدن  چند دوست بود. وقت گذراندن باهاشان و ....

حالا اما دیگر فانتزی خ فلسطین را ندارم هرچند هنوز دوست دارم آنجا باشم. در خانه ای با آجر بهمنی که به خواست و سلیقه خودم بازسازی و نوسازی شده. دلخوشی ام داشتن یک محبوب است. محبوب جان به بهار آغشته که برآهنی شرح و تفضیلش را بهتر نوشته است. دلخوشی قشنگی است فکرش هم حال آدم را خوب میکند. در ولشدگی روزها خیلی زیبایی ها را ندیدم یا بی تفاوت برایم یک رنگ شدند. جوان تر که بودم ریز بین تر و دقیق تر بودم. دلخوشی ام دیدن بیشتر زیبایی هاست. اینکه دوباره چشم مشاهده گرم فعال باشد. دوباره قدرت فکر کردن بدون عصبیت و خشم پیدا کنم دارم. دلخوشی ام کار کردن بیشتر روی خودم است. بیشتر به این منابع ترس و یاس آگاه شوم. بیشتر خودم را دوست بدارم . بیشتر پیش بروم.  دلخوشی ام  نوشتن های بیشتر است و به اشتراک گذاشتن است. با جانانی که مرا همینجوری قبول دارند و دوستم میدارند و چه بسا که منم متقابل بلکه چند برابر علقه و مهرشان در دلم است.

نمیدانم صد کلمه شد یا نه توی WORD می نویسی یه شمارشگر تعداد واژگان دارد ولی خب اینجا همان را ندارد. و چه بهتر که ندارد اصلا  گور پدر تعداد کلمات، یک دلخوشی ام هم همین است  که کیلویی ننویسم . هرچقدر دلم است و ذهن و قلبم یاری میدهد بنویسم.

 

برای دعوت به این چالش من فقط یک نفر را میشناسم که گمان خوب میشناسمش یا شاید بهتر است بگویم خیلی وقت است میشناسمش او منبع بزرگی از الهام و تلاش برای  من بوده است. اما نمیدانم چرا بلاگش را رها کرده مدتی است نمی نویسد. من برای این چالش میخواستم سپهرداد را دعوت کنم .

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo