زنگ زد به خانه، گمانم او هم می داند افسردگی گرفتم و گز میکنم کنج خانه و فقط برای خرید مایحتاج ضروری از خانه بیرون میروم.چون پیشتر یکراست می آمد و زر و زر زنگ در را میزند و تا باز نمی کردم بیخیال نمی شد. سه روز تعطیلات آخر ماه صفر هم جبران کسری خواب ها را می کنم. از حس بد قبل امتحانات و این سوز سرد انزوا طلب،تنها کاری که ازم بر می آید خوابیدن است. آنقدر پهلو به پهلو میشوم و خوابهای دری وری می بینم که باورم نمی شود زنده باشم. ساعتها را نمی توانم درک کنم و فرق بین دو بامداد با شش بعداز ظهر را نمی فهمم.
این اتفاق این روزهای من است گرچه قبل تر هم در مقاطعی اینطور شده بودم و هزار و یک نمیدانم چیز دیگر.
 تلفن زنگ می خورد و من بعد از زنگ هفتم یا پنجم که تلفن میرود روی پیغام گیر گوشی را برداشتم. من مثل همیشه تا شنیدن صدای آنطرف خط معطل ماندم. با تردید گفت:....الووو....
باورکرده بود که کسی خانه نیست با اینکه مرا توی راه پله دیده بود.گفت نذری پخته و کسی نیست پخشش کند. خواسته بودم بروم و نذری بگیرم.
موهایم چرب و شکسته بود. داشتم سیم پیچ خورده تلفن را توی دستم میچرخاندم و به اینکه اخرین بار کی حمام رفته بودم فکر میکردم. پاسخهایم به قدری تلگرامی و مختصر بود که رغبت حرف زدن را میگرفت.مکالمه با تشکر مختصری تمام شد و پی دیدن ظاهرم رفتم دستشویی.
موهایم از دمرو خوابیدن و این پهلو آن پهلو کردن های مکرر جمع شده و کاکل وسط شده و از چربی برق می زد.خم شدم و به یک ور کله بزرگ را توی روشویی زیر شیر جا دادم و با صابون سرم را  شستم. آب هنوز خیلی گرم نبود و صابون چربی را خوب نمیگرفت اما این بهترین درمان موقتی بود. همانطور آبریزان و سر پایین تا اتاق آمدم و از سردی آب راه گرفته توی یقه پیرهنم خوش خوشانم شد.
شلواری پا کشیدم کله ام را توی دم دستی ترین حوله همه همیشه روی رادیاتور اتاقم پهن است چکاندم،سویشرت تن زدم... دسته کلید را از روی میز برداشتم. تصویر از نمای بالای میز چیزی در هیبت بازار شام یا حلب بود، بعد بمباران.
ساعت مچی ام ده صبح را نشان میداد، ساعت دیواری 13.16 دقیقه  به هیچ یک اعتنا نکردم و ازخانه زدم بیرون.
توی آسانسور کلید 3 را فشردم و معطل ترتیب بسته شدن و حرکت کردن و باز شدن درب ها و آهنگ های کلیشه ای اش شدم.اگر بلد بودم مثل مهران دست به تابلو فرمانش بزنم و موسیقی اش را به روز کنم شاید چیزی تو مایه های آهنگ برادر جان داریوش را میگذاشتم که اینقدر شعار زده نباشد و درد هم داشته باشد با فضای بسته و تاریک آسانسورهم همخوانی داشته باشد.
زنگ در را زدم.... تلافی همه دیر جواب دادن هایم را درآورد.... نصفه در باز شد. دستی رها  در فاصله در و چارچوب دیده شد. بعد سر لخت و طره مویی که شرابی بود و رها توی قاب در تاب میخورد.
اومدی....
حرفی نزدم . خیره ماندم به رنگ براق درچوبی... سگش پایین در وول میخورد و فضولی میکرد. بوی کهنه من و هجوم بو های راه پله وسوسه اش کرده بود. آنقدر توی بحر سگش رفته بودم که یادم رفته بود خودش رفته . دست لختش با سه تا ظرف یکبار مصرف بیرون آمد. بی اعتنا به سفیدی غیر قابل انکار ساعد و بازویش غذاها را گرفتم... قبول باشه سرسری و از سر خالی نبودن  عریضه  گفتم. خواستم  چرخم و درب آسانسور را باز کنم که گفت صبر کن...
یک کیسه مشکی دستم داد و گفت ..میشه اینو هم میری پایین بزاری تو سطل. یاد رفته بزارم. با دست دیگر کیسه را گرفتم و حالا تمام قد توی قاب در بود. نگاهش نکردم . لخند زدم و سوار آسانسور شدم. با  انگشت اشاره  که از وزن غذاها سنگینی میکرد، کلید G را فشردم. همان تکلف و همان ترتیب دوباره تکرار شد و این بار موسیقی پاپیون پخش شد... از توی کیسه مشکی توی دستم سر یه بطری شیشه ی خالی هم  پیدا بود... و روی سر بطری یه برچسب متال و  یک نوشته به خط شکسته و جلی فرانسوی ....vin de Champagne.