چهارشنبه بود. نیمه شعبان هم بود. کارخانه باز بود. حوصله ماندن در خانه را نداشتم. بچه ها هیچکدام نمی آمدند. جز یکی دونفر که قرار نبود من ببرمشان. کوچه به شکل خفه ای خلوت بود. عجله ای به رفتن نبود. دوش گرفته بودم  عطر زده بودم و قبل زا هفت صبح پشت فرمان نشسته بودم  بی آنکه ماشین را روشن کنم در نور کمجان پارکینگ  پشت فرمان  نشسته بودم. مرور میکردم مسیر را و اینکه یادم بماند باید برای صبحانه بچه ها سور و سات  املت را ردیف کنم. پدال گاز را فشردم و رمپ پارکینگ را بالا کشیدم.  توی راه با اینکه از این حجم ماشین در حال سفر حالم بد شده بود اما از خودم خرسند بودم.قبل از 9 صبح کارخانه بودم. روزهای  تعطیل  که سر کار میروی موی دماغ هایت کمتر و کمترند،کسی در دست و پایت نمیپیچد و  با فراغ بالا میتوانی به کارهایت برسی. کار زیادی نکردم. بابت این اتفاق از خودم راضی نبودم اما فکر کردم به مرحله ای رسیده ام که تک و تنها اگر سر کار نیاییم  افسرده میشوم. جوری که انگاری با کارم ازدواج کرده ام و نمیتوانم رهایش کنم. دلیل این همه  اضافه کار و  امد و رفت هم نیازمندی به پول و پرداخت قسط اخر خانه و اینچیزها نیست. بیشتر نوعی  اعتیاد است جهت فرار از تنهایی. توی کارخانه هر وقت بیایی دست کم 6-7 نگهبان هست که  احساس تنهایی نکنی. بچه هایی هستند که باهاشان موزیک های دری وری گوش کنی و غر بزنی. اما خانه در تعطیلات  آنهم چند روزه ، بی برنامه ای برای سفر یا بازدید از جایی واقعا رقت انگیز است. واقعا سرد  به دور از اتفاق . 

با اینکه خانه هم بمانم بیکار نمینشینم اما  خانه ماندن حس عذاب وجدان بهم میدهد. حس بیخودی بودنی که اذیتم میکند و نمیگذارد رها باشم. باید فکری به حال این اتفاق بکنم. وگرنه زندگی عین خط به خط کتاب  ظلمت آشکار تیره و تار است.



اگر رفتید نمایشگاه خرید کردید و  مبلغ کمی ته بن کارت باقی ماند. کتابهای جبیب و کم حجم نشر ماهی گزینه خوبی است.