تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

مارکوس مسنر

اول از همه خبر را از صفحه اینستاگرام حامد اسماعیلیون خواندنم. یک خط بود. کاملا خبری و بی قر و فر های مالوف ژونالیستی نوشته بود . فیلپ راث نویسنده از دنیا رفت. تازه افطار کرده بودم و آن اندازه دم داشتم که یک الکی از نوشیدن چند گیلاس بی الکل بهش دست می دهد. طول کشید تا پرت شوم اما به سال 1390 پرت شدم . عاشورا در آذرماه بود و من در اوج سربازی و علافی و بی علاقگی ام به ادامه زندگی وقتی احساس پوچی میکردم و شبها توی هییت صنایع دریایی وزارت دفاع  عدس پلو به عزاداران خنده روی گرسنه  تعارف میکردم و روزها قایم از چشم سرتیپ دوم  گردالوی دوست داشتنی با هدفنم Anathema  گوش میدادم و به ادامه زندگی نا امید بودم. تازه از دوست داشتن کسی به خاطر اینکه به رویم ریده بود فارغ شده بودم  و  فکر میکردم  باید مغرور باشم و  آنقدر هم دل گنده نبودم  بتوانم متقابلا بهش برینم . چون واقعا دوستش داشتم. القصه اینکه وضعیت گه مرغی بود که بعدها هر وقت یادم می افتاد اعصابم خط خطی میشد .بگذریم که الان هم دورادور از اوضاع و احوالش مطلعم و هیچ پخی نشد.


اما آن سال  آن شب شام غریبان که من از ظهر عاشورا تا هشت شب خوابیده بودم  فرصت شد که  "خشم " را بخوانم. تنها کتابی که به اندازه ناطوردشت بهم حال داد از یگانگی و تنهایی و تر زدن های شخصیت اصلیش. آدمی که دانسته تر میزند آدمی که میتواند  بهتر یا بهترین باشد و تر میزند آن حس وحشیانه  خود ویگرانگری اش رام ام میکرد. آرامم میکرد سر وجدم می آورد که تنها  نیستم. از این حیث من مدیون  فلیپ راث هستم  نویسنده  کهنه کارو کار درست که  دیر در ایران  شناخته شد و  هفت  هشت سالی است کارهایش ترجمه میشود. یکی دو داستان در داستان همشهری خواندم و کتاب "خشم " کتاب دیگرش "شوهر کمونیست  من" را سالهاست  میخواهم بخوانم  راستش آنقدر که  خشم برایم خوب بوده که دوست ندارم با  خوانش دیگری از راث خرابش کنم. امیدوارم ازم بابت این قضیه نارحت نشود. فعلا نمیتوانم یا نمیخواهم  که چیز دیگری از راث بخوانم.  مارکوس مسنر کتاب بودم من. همانقدر دلشکسته و  سر خورده و وسواسی که دارد یک به یک  به تپه های زندگی اش میریند و جلو میرود. بدی اش این بود که  این گند زدن ها  افتخاری به همراه نداشت. چیزی نبود که بشود به دوستت تعریف کنی و بیشتر آن روی وسواسی ات را اذیت  میکند و افسرده ترمیکند. روحش قرین رحمت خدای خودش باد و اینکه  حتم دارم  جایش در حوالی بهشت است چرا  که با کتابش دوزخی را لحظاتی برای از آدمیانی دریغ کرد.

یادش گرامی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

صادق

هفته دوم بود. روز دهم. ماه رمضان تازه شرش را کنده بود. تازه کله های صفر تراشیده مان از خط لبه کلاه، دو رنگ شده بود و پوست گوشهامان ور آمده بود. دوست نداشتم مرخصی بیایم. شرم راه رفتن میان آدمهای شیک شهر را داشتم و از الهه که داشت زن داداشم میشد و برایش قمپوز در کرده بودم خجالت می کشیدم. پنجشنبه بود و همه عشق رفتن داشتند و من گیچ و حیران بودم. هم شوق بچه ها برای رفتن را میدیدم و هم میخواستم بمانم و کسی را نبینم. کارت تلفنم دل و درست ماده بود و به کسی زنگ نزده بودم. عشقی نبود که به شوقشم یک لنگه پا توی صفحه گیشه بایستم،کلیشه هم نداشتم ارتباطم با احسان و پیمان هم هیچوقت  انقدر تلفنی نبوده. بیشتر رخ به رخ می دیدمشان. به کی باید زنگ میزدم؟ از کارت تلفن دو هزار تومانی قد 85 تومان خرج شده بود که به مادرم گفتم بودم رسیده ام و صحیح و سالمم. حوصله توی صف ماندن برای تلفن را نداشتم.فرمانده پادگان پنجشنبه و جمعه را مرخصی داده بود شنبه هم شهادت امام صادق بود. فرمانده قد 10 پانزده نفری از گروهان  125 نفره میخواست که پست هایش را پر کند. داشت ادا در میآورد و به چاک آسفالت کف محوطه یگان هم گیر میداد. به فشار کوبیده شدن  پاهای حین ادا احترام تا جفت نبودن  دمپایی های گیر میداد. عقده های آش خوری چند ده ساله اش را خالی میکرد. بهش حق میدادم. بد بخت بود. میل دیده شده تکاورش کرده بود و حالا که به سالهای میان سالی و افول رسیده بود حقوقش کفایت خرج زندگی زن و بچه اش را نمیداد. پسرش بهمش گفته بود بیچاره و او تحمل هرچه را  داشت غیر از این یکی.صف های نه نفره داشتیم. من پرسنلی شماره 120 بودم و نظام قدی نفر یازدهم.-نفردوم،صف دوم- پایمرد صف اول را بیخیال طی کرد. قلدرهای گروهان بودند. نمی خواست بورشان کند. آمد صف دوم از سمت کوتاه قد تر ها آمد تو مرا دید. ازم رد شد قبل از پیچیدن برای رفتن به صف سوم برگشت نگاهم کرد. مات شد. ازم پرسید. سلسه مراتب را بگو : من شروع کردم مثل فارست گامپ به روبرو خیره بودم و فریاد میزدم. ازم پرسید چرا خط ریشت اینقدر بلند است. بهش گفتم دوشنبه اصلاح کردم.گفت برای عمه ات  اصلاح کردی. خط ریش نظامی باید روی استخوان شقیقه باشد نه زیر لاله گوش اش. گفت ام بله قربان. اصلاح میکنم جناب.

گفت : میخواستی اصلاح کنی تا حالا کردی بودی. با دو انگشت سر شانه لباسم را گرفت و کشید و از صف بیرونم انداخت.

هم خوشحال بودم و هم نه. تعطیلات غذای پادگان به اندازه بود. سربازها با هم مهربان تر بودند. اما نمیدانستم تعطیلات پادگان چقدر دیر میگذرد.

پست های روز تعطیل دو برابر زمان پست های معمول است. دو ساعت پست، دو ساعت استراحت، دو ساعت حاضر به یراق. و دوباره دو ساعت پست دو ساعت استراحت دوساعت حاضر به یراق. نهارها تن ماهی و سبزی پلو، استانبولی  و شام ها لوبیا و عدسی و کشک بادمجان.

تلویزیون تا دیر وقت روشن .تخت ها تنگ هم، بساط شب نشینی روی تخت های دیگر فراهم. از کادری ها فقط نوری تو یگان هست. سرش به کارخودش است. نامزد دارد، ازم خواسته بود آدرس بازار طلا فروش ها را بدهم . دنبال حلقه نشون است. بیشتر توی اتاقش رادیو گوش میکند و تمرین خط میکند.دفتر سر مشق برایش خریده ایم.

حامد مانده، کتاب های کت و کلفت کگارد و یونگ و راسل را میخواند. مجتبی زار و زندگی پادگانی اش را شسته پهن کرده توی آفتاب. وسواسی نیست  اما تحمل کثافت خانه ای مثل پادگان را ندارد. میروم سر پست. با نوری هماهنگ کردیم که هر نفر چهار ساعت پست بدهد که پستها و خواب مان قابل تحمل باشد. خیلی در بند نیست.کی حمله میکند به این پادگان وسط این تپه ها و بیابانی؟ تازه فهمیده زندگی چیزی جز پادگان  نظام و نظامی گری هم هست. تازه به حال پانزده سال پیش پایمرد رسیده.

پست من استخر ماهی است. محوطه 250 متری پر آب زمهریر کوهستان، و چند صد بچه ماهی که بیخیال از اینکه اسیر پادگان اند شنا  میکنند و میروند و می آیند. می نشینم روی تخته سنگ زیر درخت توت و می دانم  گشتی و این مهملات یا در کار نیست یا اگر هم باشد بیایید ببیند نشسته ام کاری به کارم ندارد.

جیب پهلویی شلوارم یک کتاب از نشر ماهی است.سایز آن جیب است و فقط آنجا جا می شود. درش می آورم" سوظن" فردریش دورنمانت. صفحه اولش را باز میکنم.

خطی شکسته با لرزشی مختصر در نگارش نوشته است، "برای آن که مغرور است و میداند"..... امضاء.  دلم می گیرد دیدم به شکستگی دست خط میشود. دلم آشوب.

آن سال هم همین شهادت امام صادق بود که آن اتفاق افتاد. یقین توی جاده ای به برهوتی همین پادگان. برای صاحب آن امضا.

باید به مرخصی بروم. 


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo