تا روشنایی بنویس.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن و رفتن و رفتن» ثبت شده است

سفرنامه جنوب _ فصل اول : آغاز شدن


پیش درآمد
حالا دریافته ام که سفر چیزی شبیه الکل است. درست ترش را بخواهم بگویم شبیه شراب  دُرد دار است. سفرنامه نوشتن هم ظرف نگهداری این شراب است. آنها که سفرنامه نوشتند از سعدی و ناصر خسرو گرفته تا زین العابدین مراغه ای و ایرج افشار و دیگران همه یک کلکسیون از مشروبات هیجان انگیز برای فارسی زبانان جمع کرده اند. 
میماند زمان نوشتن این سفرنامه که بنظرم باز هم از همان قانون توقف ناپذیری زمان تبعیت میکند. شرابی که ظرف بسته نداشته باشد حجمش کم میشود. الکلش میپرد، لذتش هم به تدریج از بین میرود. میماند دُرد و پیمانه ای خالی که تجربه است. تجربه زیست که فقط برای سفر کننده است. کس دیگری نمیتواند استفاده کند. الزاما هم به درد بخور نمیتواند باشد. گاهی این دُرد تبدیل  به  دَرد میشود. درد و خطر بالقوه در همه جا هست. در سفر بیشتر.


آغاز شدن
یک هفته قبل ترش پیمان ازم استعلام گرفت که می آیم یا نه . به رسم پیرمردهای ترسو جواب دادن را منوط کردم به  فکر بیشتر و  عصر همان روز بهش تایید دادم. نق و نوق هم کردم  ولی در نهایت تیم خوب چهارنفره مان شکل گرفت. 4.5 صبح چهارشنیه 17 بهمن 97 پیمان  دنبالم آمد ، کوله را بسته بودم و حاضر یراق نشسته بودم که آب جوش بیایید و  هرکول را پر آب کنم. بعد رفتیم سراغ حامد و امیرحسین ، با حامد سفر کردستان رفته بودم و  تقریبا میشناختمش،امیر حسین را ندیده بودم. ولی از همان خنده دندان نشان سر صبحش فهمیدم میتوانم باهاش ایاغ شوم .

6 نشده از تهران زدیم بیرون. ساعت خوبی بود راه ترافیک نداشت و طلوع آفتاب را در گردنده نعلبندان جاده تهران - قم تجربه کردیم.قصدمان بود تا جایی که میتوانیم برویم و بعد برای صبحانه بنشینیم. حامد از تجربه سالها زیست مجردانه اش استفاده کرده بودم و عدسی پخته بود. از قم به کاشان و از کاشان تا اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و  محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و  رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان  بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم  طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا  مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و  جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی  از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
بساط صبحانه و ظرف کثیف عدسی را  روزنامه پیچ کردیم . چپاندیمش توی صندوق عقب و راه افتادیم. 
نقشه میگفت  شهر بعدی نائین است. آخرین باری که نائیین آمده بودم  تابستان 1386 بود. کنار امامزاده معروفش همبرگر خورده بودم. خاطر هست همبرگری آن تعداد همبرگر نداشت و مجبور شد برای باقیمانده بچها  همانجا گوشت چرخ کند و همبرگر درست کند. و آن تعدادی که  جدید درست کرد تومانی ، پنج زار با آن همبرگر های آماده فرق داشت. بدم نمیآمد دوباره به نایین بروم و پز اینکه من جایی در نائین را میشناسم.
اما اصلا با قیافه ما چهار دیلاق اذب اوقلی نمی آمد که بخواهیم جاده صاف را برویم. جاده فرعی هویت نزدیک تری به ما داشت. جاده اصلی برای آنهاست  که عجله رسیدن دارند. ما به عشق راه  آمده بودیم. اینکه مقصدی هم برای خود تعریف کرده بودیم صرفا به این خاطر بود راه دیگر نرویم. هر چهار نفر اهل برنامه ریزی بودیم. اما این جمع  و این شش روز در آن لحظه زیستن را میطلبید.


این شد که بعد از ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم  راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را  امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
 اولین دستشویی هم  دستشویی همین پمپ بزنین ظفرقند بود. در حال توسعه بود. داشتند ظاهرش را قشنگ میکردند اما داخلش تنگ و تار بود. آنجوری که میباید مستراح باشد نبود. فشار قبر داشت. پیمان موقع آمدن سرش به داربست های وصل شده خورده بود. 
بعد از ظفرقند توی یک فرعی پیچیدیم به سمت فاران و سناباد و کیچی و علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین  بیشتر درشان تردد میکند.  بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی  چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و  بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کاروانسرا وجه خاطره انگیز برایم بود. باید زودتر حرکت میکردیم. گمانم بود تا قبل از ظهر به ورزنه برسیم.


اولین جاده اصلی که رسیدیم .جاده اصفهان به نایین بود. شهری که ما واردش شدیم  اسمش کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز تودشک  پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست  ظن ام برد که  آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و  انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن  بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم. جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا  دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که  مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و  نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم  فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
به مقصد روستای مجاور و مسجدی دیگ رراه افتادیم. میدانستیم نام روستا چیرمان است و یک محلی  نصفه نیمه راه را نشانمان داد. بی اعتمادی به غریبه های تازه از راه رسیده را میشد در نگاهشان خواند. این خاصیت هرچه به سمت جنوب میرفتیم کمتر میشد. دلیلش را دقیق نمیدانم اوایل فکر میکردم بخاطر مصایب زندگی در کویر است اما کویر نشینانی دیدم که بخشنده و  پر اعتماد بودند. 


به چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا  که کنار چشمه روستا بود اما  در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و  کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را  با پرس جو از دو سه عابر و  دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک  گذرانیم تا جاده خراب را  مجددا به جاده نائین رساندیم. اما  ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و  5 کیلومتر جلوتر به سمت ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه  مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت  یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم  بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی.... بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا  مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم .. قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی  جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را  میدیدم . حامد که  بلد تر از ما بود ما را  به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه  قصه  نیاز و  خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله  که حالا اگر چه نیست اما  ارائه ایده ناب اش هنوز برای  آن اهالی نان دارد.
بیشتر در مورد گاوچاه  اینجا بخوانید..


آفتاب داشت پس کوه میرفت.ما در مسیر ایزدخواست بودیم. میخواستیم  شب را آباده بمانیم. حقیقت به آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها  رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و  پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم  به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم  سه تا  دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و  4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم  آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و  گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک  پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان  پاسخ میداد که  " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت  شبی سی تومان است  هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را  هم بروید. که از بقیه اتاق ها  دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و  بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.


 شروع خوبی برای سفر جنوب بود.


پایان فصل1


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hamidoo

بخاطر یک کار بلند لعنتی

رخوت ام زیاد شده،آستانه تحملم زیاد تر. مسیر 75 کیلومتری تا  کارخانه برایم یک جور عادت روزانه شده و توقف تولید و جنجنال های داخل جلسه اتفاقی لوس و بی نمک. آنقدر که حالا حس میکنم بیخیال تر از آقا داود با  سه زن و ده سر عائله ام.آنقدر آرام که خودم هم از خودم میترسم.می نشینم به اتفاقات این روزها فکر میکنم به دوسال نیم گذشته به دوره زمان نوجوانی که سرخوش بودم و داشتم درش میدرخشیدم و نیمه کاره رها  کردم. به زبانی که تا  advance رسانده بودم و رها کردم به هزار یک کاری که به واسطه کارم ازشان دست کشیدم.به همه قرار های پنج عصر که سر کار بودم و همه اتفاقات عجیب ، همه سفرهایی که کار اجازه نداد بروم همه فرصت  ودن با خانواده  که به خواب گذشت. 

دارم به کار فکر میکنم به عوایدش چرا که آن خانم مشاور که اتاقش بوی جوراب و عرق میداد بهم گفت در موردش فکر کن فهرست مقایسه ای تهیه کن و ببین مزایای اش بیشتر است یا معایبش من هم نشستم و به مزایا و معایب کارم فکر کردم. به اینکه کدام بیشتر برایم می ارزد. نون می گوید از کارت بکش بیرون بیا تی پیمانکاری های پتروشیمی. میگوید پترو شیمی اما من میدانم  پترو شیمی صنعتی است که همه زورم را هم بزنم باز درش کارمندم. استاد بهم پیغام داد که آموزشگاهشان دوره آموزش طراحی قالب پلاستیک  برگزار میکند. از اول بهمن. درست بعد از امتحان های پایان ترم این ترم لعنتی. هزینه اش زیاد است اما برایم یک جور ماورایی و مالیخولیایی جذاب است . با اینکه نمیدانم کدام احمقی قرار است آنجا تدریس کند. پلاستیک برایم از قالبهای فلزی به مراتب جذاب تر است. باید بنشینم دل و دین آن جزوه شناسایی پلاستیک ها را در بیاورم. به نون هم  میگویم  دوست ندارم دیگر برای کسی کار کنم.حسن و اکبر و  حسین و حبیب و جواد هم از کارمندیشان به ستوه آمده اند.جسارت  پریدن نیست. آنقدر بال نزده ایم از پریدن می هراسیم. 

میخواهم اینبار دنبال علاقه ام بروم.ولو از کار و آن شهرک صنعتی بیرونم کنند. من دنبال آنچه دوست دارم میروم. باقی اش درست میشود. شاید قبل از دانشگاه و انتخاب رشته جسارت الان را داشتم الان وضعم بهتر بود. یا شایدم بدتر بود اما  مطمئن نیستم آنوقت هم باز این حس در من بود که پشیمان باشم یا نه.

میخواهم مجدد شروع کنم.

پ.ن: تو اگر راه ندانی همه گویندبه چه سوی/ من اگر راه ندانم همه گویند که چه بد.

عنوان متن برگرفته از کتابی از داریوش مهرجویی " بخاطر یک فیلم بلند لعنتی" که  قدیر از نمایشگاه سال 92 برایم خریده ولی بهم نداده است هنوز. 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo