حالا درست یک هفته است که کنده ام. جدا شده ام و این جدا شدن گویی که بخشی از من را با خود برده باشد، سخت درگیرم کرده.دلتنگی هست اما نه به قدری که دلسرد کننده باشد. بیش از شش سال با جوانهای هم سن و سال بودن وابستگی و دلبستگی می آورد. طبیعی است آدمی وابسته میشود.گیریم که جو شرکت و کار هم چندان چنگی به دل نمی زد و تعارضات زیاد بود. اما دوستشان که داشتم. حالا سه روز است سر کار جدید هستم و بیش از هر چیزی قیاس در ذهنم شکل میگیرد. قیاس محیط های کار،قیاس روابط همکاران،قیاس احترامات متقابل،قیاس امکانات متفاوت قیاس اینکه من که ام؟ کجا بوده ام؟ دنبال چه بوده ام؟ چرا تغییر ام دیر بوده است؟ چرا زودتر نرفته ام. قصدم نبوده و نیست که با فکرش اعصابم را به هم بریزم. باورش برایم سخت است ولی باید باور کنم که وقتی را اضافه بر برنامه و مازاد مانده ام . عین انتظار در هواپیما روی باند فرودگاه است. جز ساعت پرواز یا قبل پرواز نیست اما زمانش ازت کسر می شود. سوخت میشود. 2 سال آخر کارم در شرکت قبلی بنظرم مازاد بود. حالا دارم اینطوری خودم را راضی میکنم که اگر دیر آمده ام به این دلیل است که داشتم اره ام را تیز میکردم. به این خاطر که اتفاقات خوب همیشه سر زمانی که میخواهی رخ نمیدهند. رخ دادنش به فاکتور های زیادی بستگی دارد که  حتی تقدیر و نظر صاحب نظر هم درش دخیل است. خودم حداقل خوب میدانم از کی رزومه هایم را به روز کردم. برای پروفایلم برای مصاحبه و ده ها کار دیگر چقدر وقت گذاشته ام.

من عهدی با خودم بستم و در عین حال که داشتم از تغییر نا امید میشدم اتفاق رخ داد. من مومن به عهدم ماندم. هرچند کیفیت اش آن کیفیت همیشگی را نداشت اما سعی ام را  کردم و غر نزدم. (بیشتر از همه به خودم غر نزدم  و پذیرفتم) به همین دلیل آدمهای مومن (نه به معنای متدین) را دوست دارم. مومنین آنهایی اند که با خود و دیگران قرار و مدار می کنند و بعد نسبت به قول و تعهدی که کرده اند وفادار می مانند. دوست دارم مومن به عهد و مرام خود باشم.و بیشتر از همیشه تلاش کنم برای آنچه میخواهم باشم.چون حالا یقینا  بیشتر از هر وقتی نزدیک ام به آنچه میخواهم باشم. ولو که چند گامی از سر قله سی سالگی فرو آمد باشم.