از یک ماه قبل ترش قرار گذاشتیم. دقیقا از همان موقع که شستمان خبر دار شده بود امتحان ها چون زاییدن دردناک و سخت است. قرار گذاشته بودیم بعد از آخرین امتحان برای چند ساعت هم که شده به چیز جز امتحان فکر کنیم و کار دیگر کنیم. اصلا امتحان آخری را به همین امید رفتیم دادیم که بعدش خلاص شویم و به آنچه فکر کردیم برسیم. امتحان تمام شد. ساعت سه عصر بود و خورشید کم رمق زمستان  در کشاکش افتادن و نیفتادن بود. با یکی از بچه های دانشگاه تا مترو آمدیم. از همانجا  زدیم تا مرکز شهر و بی هدف اما بی بار قدم زدیم. پیاده روی پهن انقلاب را در هجوم صداهای مزاحم و صحنه های مشابه قدم زدیم. از اتفاق هایمان گفتیم از روزگار سپری شده مان. از اینکه حس پیری داریم و دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم.از خودش گفت و این  اتفاق نوید بخش صمیمتی زیاد است آنقدر که اعتماد را  برانگیخته که از خود بگوید و بداند که حرفش جایی درز نمیکند.

گفتیم و چای نوشیدیم و فراموش کردیم کابوس روزهای گذشته را .