دوساعت زمان برد. عین این دوساعت دست کم ده تایی طی یکسال گذشته داشته ایم. همیشه من متهم بودن به سخت گرفتن و برخورد تند و قاطع  و او را محکوم کردم به عدم تعریف  شفاف و سیستمی از فرآیندها،کارها و وظایف آدمها.

خیلی شیک آدمهای سازمان به مرز بی تفاوتی و لیز خوردن از زیر بار مسئولیت رفته اند.نمی خواهند هیچ کاری کنند و اگر مجور باشند به انجام کاری ولو ساده اصلا دقتی در انجامش به خرج نمیدهند این شده که هر روز احساس منفی تری بهم دست میدهد از طرفی نمیخواهم چشمه هایی از وجدان و کار خوب و خلاق درونم کشته شود. از سویی از این همه بی معرفتی و فرار به ستوه آمده ام،خسته شده ام و امیدی به بهبودش ندارم.

پیش مدیر هم میروم و می خواهم که مرزها و اختیاراتم را معلوم و مشخص کند میگوید خیلی به مرز اعتقادی ندارد. این جوابش نه از سر روشن بینی و  مدرن بودنش که بخاطر از سر باز کردن مسئولت میگوید. میخواهد هر زمان خواست  کار و وظیفه ای را به کسی تحمیل کند.

خدا داند یک روز هم شرکت نیامده ام بی احساس اینکه باید تغییر ایجاد کنم باید دست کم حقوقی که سه ماه تاخیر دارد را حلال کنم. ولی با این  اوضاع و تفاسیر نمیدانم تا کی میتوانم بمانم....