بوی سیب می آید،بوی عطر فرانسه،بوی راه پله های گنگ و کم نور و شاید نمور فرانسوی.بوی پیپ و شاید ...سایه ای روی کتاب می افتد. - ببخشید شما آقای سیال نیستید؟ دیر تر از آنی که باید سرم را از روی کتاب بر می دارم و بر می گردم سمت صدا.م یشناسمش دوست سال ها پیش بوده و حالا کمی بزرگتر و چاق تر شده است.به فاصله ای یک ایستگاه مترو وقت دارم تا باهاش حرف بزنم .می دانی وقتی داری با یک نفر حرف می زنی چه سریع می گذرد.تنها حرفهایام حال و احوال کردن و است گرفتن یک شماره برای تماس ای که شاید هیچوقت برقرار نشود.شماره را با گوشی ام یادداشت می کنم و درست بعد آخرین شماره ،در فضای گرم بینمان را تیغه می کشد. و قطار ابتدا کند و بعد با سرعت دور می شود. بوی آهک و سیمان  می آید.بوی خاک نم زده.بوی نو بودن.و سطح براق سنگ های شوق لگد مال کردنشان را چند برابر می کند.هنوز نمی توانم درست درک کنم چه اتفاقی افتاده.از من دور شد اصلا چطورم شد.من که حالم خوب بود.چشم هایم بی اراده رد بازتاب نور های سفید را روی سنگ ها دنبال می کند.و پله ها را یکی یکی بالا می روم.در اتومات روبرویم باز می شود.۲۵/۱۲