به دلیل مشکلات اینترنت  امکان افزودن  لینک برای  این سفرنامه محیا نشد.

به زودی با رفع مشکلات لینک و نقشه  اضافه خواهد شد.

 

دیباچه

یک ماه پیش تر از نوشتن این پست یک روز در اواسط مهرماه به سرم زده بود که تعطیلات یک خط در میان آبان ماه را با قطار به وان و بعد از آنجا به آنکارا بروم  به رفیق شفیق سالهای دورم که دانشجوری دکتری در آنکاراست سری بزنم و بعد با قطار اکسپرس تا استانبول یا ازمیر بروم و دست آخر با پرواز به تهران برگردم.

 این وسط به جزییاتی فکر کرده بودم و حتی با دو سه دوست که در این زمینه چندتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده بودند مشورت کردم. اما خب سفر لطفش به جمع است و جمع ما پسرهای عذب نیمچه مستقل، با این قیمت ارز و هزینه ها برای سفر به ترکیه عجیب مقروض میشد. این شد که در نشست رسمی که در خانه حامد داشتیم تصمیم گرفتیم. گزینه های دیگر را بررسی کنیم. تفلیس را من رد کردم  بخاطر هوای سرد و رفتار زشتشان با ایرانی ها و شمال کشور را هم هیچکدام از رفقا به خاطر شلوغی ایام تعطیلات نپذیرفتند. آخرش نفهمیدم کدام پرفسوری از میان جمع پیشنهاد جیرفت را داد. یعنی اول کرمان بود بعد تصمیم گرفتیم تا جیرفت برویم. یک گروه هم برای تیم خود ساختیم به اسم تا جیرفت که اطلاعات و پیشنیاز های سفر را ردیف کنیم. آنجا هم بیشترین و مفید ترین لینکها برای پیمان بود. القصه اینکه بار و بنه را بستیم و سفر را برای یکشنبه 5 آبان تا جمعه 10 آبان به مدت شش روز بستیم. تقویم نشان میداد که دو روز مرخصی برای این ایام بگیریم کافی است. این شد که یکشنبه صبح تا جمع و جور شویم و به جاده بزنیم 5.30 صبح بود و تهران هوای باران و نم داشت.

 

قرار بود پیمان 4.30 بیایید دنبالم و تک زنگ بزند. وسایل را شب قبل چیده بودم منتظر تک زنگ بودم که بپرم پایین و سوار شوم،شب قبلش هر دو دیر خوابیده بودیم اما با یک ربع تاخیر راه افتادیم دنبال حامد و همسفر جدیدمان،رضا رفتیم و قبل از 5.30 صبح توی اتوبان نواب رو به جنوب در حرکت بودیم. تهران در مه غلیظ صبح پاییز با خیابان های خیس مرموزانه بدرقه مان کرد. تا نزدیک های کاشان  تقریبا همه جز راننده خواب بودند. کاشان  کم کم صحبت ها گل کرد و از سفر گفتیم. آسمان یک تکه ابر بود  اما نمی بارید. یا گهگاهی چند قطره ای می انداخت و گم میشد. صبحانه را در توقف گاه امیرکبیر  کاشا ن زدیم. برای بنزین توقف کردیم و پشت بندش حلیمی که رضا  خریده بود را خوردیم. خیلی معطلش نکردیم مجدد راه افتادیم و سعی داشتیم تا ظهر خودمان را به یزد برسانیم. هرچه از تهران و شمال کشور فاصله میگرفتیم هوا گرم تر و ابرها کمتر میشد. دو راهی نائین و اصفهان یک millstone برایم بود. توی آن هوای مه گرفته و ابری عجیب وهم انگیز می نمود. آدم را یاد انتخاب می انداخت و سخت درگیر میکرد.

 

قرار گذاشته بودیم اگر شهری هم توقف نمی کنیم حداقل به جای کمربندی از داخل شهر عبور کنیم. به دو دلیل اول اینکه خوب شهری را در یک نظر و در مقام سوم شخص دیدهایم. دوم اینکه معمولا جاده های کمربندی بعد از تاسیس شهرها راه اندازی شده اند و بسیار طولانی تر از مسیر داخل شهرند و مجبورند شهر را دور بزنند. این دومین بار بود که وارد شهر نائین میشدم اولین بار تابستان یک شب طولانی در تابستان 1386 بود که از آن سفر فقط خاطره خوردن یک همبرگر در مجاورت امامزاده یادم بودم. این بار هم از کنار امامزاده سلطان سید علی (ع) گذشتیم . به دلیل تعطیلی مذهبی و سالروز شهادت حضرت رسول و امام حسن مجتبی مراسم زنجیر زنی در حیاط امامزاده برپا بود. وقت ایستادن نداشتیم باید تا شب خودمان را به اولین  هدف می رساندیم و توقف ممکن بود ما را از برنامه دور کند. مختصر خریدی از سوپر مارکت کردیم و مجدد  توی جاده افتادیم تا اردکان بدون توقف راندیم. میدان ورودی اردکان مسیری به سمت معدن سنگ آهن و کارخانه های احیا مستقیم و گندله سازی چادرملو داشت. به همین خاطر اسم میدان را به میدان چادرمَِلو تغییر داده اند. اردکان با آن تصویر سال 86 فرق کرده بود. با شهر مجاورش میبد که بنظر دست نخورده تر باقی مانده بود بسیار متفاوت بود. بلوار های پهن و  تمیز ردیف درختهای انار و کاج که در بلوار های کاشته بودندنشان از ترقی شهر به شهری بزرگتر و متول تر داشت. خیلی ها معتقدند اردکان  به خاطر ریاست جمهوری هشت ساله محمدرضا خاتمی اینقدر پیشرفت کرده است. من هم منکرش نیستم اما بنظرم رشد اردکان دلیل دیگری هم داشت آنهم  وجود همین معادن سنگ آهن استان یزد و کارخانههای کاشی و سرامیک است. اگر بگویم نیمی از برندهای تولید کاشی و سرامیک ایران در مجاورت میبد و اردکان  شکل گرفته اند بی راه نگفته ام. خصوصا که در سالهای اخیر صادرات  محصولاتشان به کشورهای خاورمیانه و اروپای شرقی بیشتر هم شده و ارز آوری خوبی برای ایران  داشته است. 

وریمان گرفت برویم داخل میبد و با نارین قلعه عکس یادگاری بندازیم. رفتیم. نارین را هم پیدا کردیم اما ساعات بازدید تمام بود و دربش بسته بود. چند عکس از رخ دورش گرفتیم .عکس های خوبی شده بودند . میبد از آن شهرهاست  که خودش میتواند هدف یک سفر چند روزه باشد اما هدف ما کرمان و جیرفت بود و نمی خواستیم در یزد زیاد وقت بگذاریم. به همین خاطر راه افتادیم. بعد از یزد یک جا جاده یکباره  شلوغ شد. جلوتر افسر جوان لاغر اندامی با لهجه زیبای یزدی بهمان گفت  تریلی در جاده قیچی کرده و مسیر را بسته  ناچار دور زدیم و  از داخل یزد رفتیم.در شش و بش ماندن و نهارخوردن در یزد بودیم یا انار که یزد توقف نکردیم و یکراست رفتیم تا اناربین ره فقط به یک کاروانسرای باستانی (رباط زین الدین) سرزدیم که این روزها محل اسکان توریست های خارجی است. شواهد نشان میداد رباط تعطیل است اما وقتی رسیدیم یک لت در باز بود. کاروانسرا در دو لتی داشت که  یک لتش از خودش دو تکه بود درب پایین و بالا  لولای مجزا داشت و  چفت و کلون جدا . ما که در را باز دیدیم  رفتیم داخل و از سرسرا گذشتیم کسی چیزی بهمان نگفت ما هم چیزی به کسی نگفتیم. کاروانسرا به شدت خلوت و دلپذیر بود. معماری خاصی داشت پنج ستون دایره ای شکل داشت که اگر درب ورودی هم حساب کنی میشود شش ستون و این شش ستون که با شش دیوار arcشکل به هم وصل شده بود داخل کاروانسرا درست  پشت ستونها یک دیوار بود به شکل حلال که راهرویی از جلوی درب تا شاهنشین (ضلع  روبروی درب) می رفت . داخل بین هر دو ستون دو حجره بود. و بین هر چهار حجره یک راه پله به پشت بام. یکراست رفتیم پشت بام بنا . ترمیم شده و نورپردازی شده بود. در باورمان نمی گنجید چنین کاروانسرایی در این بیابان برهوت اینقدر خوب باسازی و  تعمیر شده باشد. فضای بین هلالی به شکل درستی اتاق بندی و  مناسب اقامت و خدماتی هتلی شده بود. فضای یکی از حجره ها آشپزخانه و یکی از حجره ها سرویس بهداشتی و  حمام شده بود. در تعداد بالا با کف رنگ استاتیک ترکیب سرویس ایرانی و فرنگی که برای گردشگران خارجی هم سخت نباشد. بعد از نیم ساعت گشت زدن داخل کاروانسرا تازه دوزاریمان افتاد که اینجا را  صرفا  به روی گردشگران خارجی باز می کنند . نحوه رزرو و سرو غذا کلا دست  یک سازمان ایرانی است و مسافر عادی نمیپذیرد. گویا حتی گردشگر ایرانی برای بازدید هم داخل راه نمیدادند ولی ما آمده بودیم داخل و هیچ کدامشان ابزار ناراحتی از حضور ما نکردند. یعنی حتی اگر ناراحت هم شدند چیزی نگفتند. فقط فهمیدیم تایم نهار گذشته و از چای یا پذیرایی هم خبری نبود. آشپزخانه به تعداد مسافران خودش غذا درست میکند. کنار قلعه یک ساختمان کوچک تر بود و یک خانواده مقیم که بنظر میرسید کار خدمات و نگهبانی ازن کاروانسرا را بر عده گرفته اند. گردشگری اشتغال زاست. اشتغالش هم انسان شناسی می آورد و  به نسبت خیلی کارهای دیگر سخت نیست. دیر وقت بود آفتاب داشت  پس میرفت باید قبل تاریکی خودمان را به انار میرساندیم . پیش بینی مان این بود که شام  شب اول را در رفسنجان بخوریم. اما حالا  بعید میدانستم به رفسنجان برسیم. راه افتادیم . کمی دورخودمان چرخیدیم و افتادیم توی جاده خیلی زود به انار رسیدیم. انار شهر ساکت و دنجی بود. با تصور ما از یک شهر کویری که جز شهرهای منطقه 3 بود فرق داشت. همه چیز با یک گشاده دستی و تفکر بزرگ طراحی شده بود. خیابان ها، مغاز ها و حتی امامزاده شهر بزرگ و عظیم طراحی شده بود. یک نانوایی که پلاک ثبتی و درجه بندی کیفی داشت.نان خریدیم. فهمیدیم همه نانوایی های استان کرمان این تابلو را دارند نان های اینجا چیزی شبیه  نان تافتون ولی به ضخامت نان بربری بود. نان تازه و داغ اش بسیار می چسبید.

 

شش تا می خواستیم هشت تا گرفتیم. رفتیم توی چمن کاری جلوی امامزاده نشستیم املت را به راه کردیم یا ده تا تخم مرغ و یک عالمه گوجه فرنگی املت زدیم . یک وانتی کنارمان انار میفروخت. پیش خودمان گفتیم حتما در شهر انار ،انار باید مفت باشد.تابلو انار فروش هم نوشته شده بود "ده کیلو انار 10000 " رفتیم انارها را وارسی کردیم عالی بود. اما کیلویی 1000 تومان نبود. به ازائ هر کیلو ده هزار تومان بود. یادمان آمد توی راه بعد یزد دو سه کیلو انار چهار هزار تومانی خریدیم . به همان ها اکتفا کردیم. بعد املت  یک دانه انار زدیم .

رفتیم برای زیارت امامزاده. زیارتمان همزمان شد با اذان مغرب، ما تازه نهار خورده بودیم. توی حرم چند پله بالاتر از ضریح نمازگراران منتظر حضور پیش نماز بودند. حاج آقایشان از راه رسید جوان چاق با صورت زیبایی بود. سلامی کردیم و از حرم بیرون آمدیم. دوباره نشستیم توی ماشین . راننده عوض شد حامد نشست پشت فرمان پیمان  جای شاگرد و من رفتم عقب نشستم. نمیدانم چقدر راندیم. من با صدای یک شعر کودکانه بیدار شدم. پیمان پادکستی دانلود کرده بود و با خودش آورده بود که درباره یک دوره آموزش موسیقی ایرانی به کودکان بود. جلوتر حامد  ترمز  کرد و گفت همینجاست. رسیده بودیم به کبوترخانه راهنمای تلفنی ما میگفت که کبوتر خانه محل بستی فروش های خوبی است. پیاده شدیم غیر از ما چند توریست خارجی و چند محلی هم بودند. من که خواب نما شده و کورمال کورمال تا جلوی مغازه رفته بودم بستنی حصیری و کیک بستنی سفارش دادیم، بستنی و خنکای هوا حالم را جا آورد. اینجا هم دو مرد توریست  دیدیم  که بنظر اروپایی بودند. داشتند بستنی میخوردند و مارا با تعجب نگاه میکردند.

 

جاده تاریک و بلند می نمود توی ماشین تا کرمان پادکست گوش دادیم و بعد از یک جاده قدیمی دو طرفه تا ماهان راندیم. نمی خواستیم مستقیم کرمان برویم. کرمان را برای رسیدن به مقصد های مهمتر نگه داشتیم  تا حین بازگشت ببینیم. به رفسنجان هم نرفتیم.تصمیم گرفتیم شب اول ماهان بمانیم  تا برای رفتن به کویر شهداد و سیرچ آماده باشیم. چهل دقیقه ای توی آن جاده دوطرفه که ماشینها نور بالا میدادند و تند می آمدند راندیم . به ماهان رسیده بودیم. گوگل مارا یکراست به مقبره  شاه نعمت اله ولی رساند. 

مقبره از بیرون یک ساختمان خشتی مثل اکثر بناهای تاریخی مرکز ایران بود. اما  بعد از یک راهرو باریک با درب های کوتاه به حیاطی با درخت های کاج  صد یا دویست ساله رسیدیم و یک حوض بزرگ با ردیف شمعدانی های پر شماری که روح به حیاط مقبره میداد.جلوی درب کفش کندیم. از خلوتی حیاط میشد فهمید داخل هم خیلی شلوغ نیست. در سرسرای  مقبره یک پرده برزنتی ضخیم برای جلوگیری از ورود باد و گرد و خاک نصب کرده بودند همانجا بود که صدای آواز را شنیدم. همان دم بود که زمزمه خوشی به گوشم رسید. کسی داشت  آواز می خواند. آواز قشنگی که روح آدم را جلا میداد احساس آرامش می کردم. حریم امنی بود کسی با کار کسی کار نداشت.کسی نمی گفت فیلم نگیر  با فلان و با بهمان . کسی به اسم خادم وجود نداشت  تا با  گردگیرهای پشمکی بد بو بگوید از این طرف یا از آن طرف کسی برای ضریح فولادی دولا راست نمیشد. یک محوطه مرمری بود به ارتفاع 80-90 سانتی متر رویش یک صندوق شیشه ای با زوار های چوبی بود و داخلی یک مکعب مستطیل  به شکل مزار . آدمها که تعدادشان بیست تا هم نمیشد دور تا دور محوطه دورتر از مقبره نشسته بودند یک نفر میخواند. اکثرا ساکت و میخ صدا بودند و اآرام و صبور حال خوب داشتند، عده ای سری به نشانه لذت تکان میدادند و  یاحق یا  یاهو  می گفتند. آواز از پسر جوانی بود که  طنین صدایش به غایت روح نواز بود و تاثیز آواز و غنا را  روی روح آدمی بار دیگر ثابت  میکرد.دوست داشتم  یکی از همین مراجع تقلید که آواز را حرام اعلام کردند آنجا بودند تا  بهشان ثابت  میکردم موسیقی یا  بهترش را  بگویم آواز خشک و خالی اما با کیفیت  چه با روح انسان میکند. و اگر این  تعالی نیست  آن  همه سنت  و مناسک مختلف دینی چطور هست؟

 

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه

چه آرزوی محالی است زیستن با تو 

مرا  همی بگذارند یک سخن با تو

 

بقدری آرام و  رها شده ام که  نای ایستادن هم ندارم. عضلاتم  نای انقباض ندارند. خودم را کمی جمع و جور میکنم. کمی توی مقبره و کنج های  خلوت و  مقام هایش میچرخیم. در حیاط پشتی باد دلپذیری می وزد. مقبه شاه نعمت اله سومین مقبره یک  صوفی است که میبینم توی اینترنت راجع شا نعمت اله ولی خواندیم که او  روش صوفیگری را تغییر داد و خیلی از صوفیان او را پیشوا و بزرگ خود میدانستند. کم کم باید برویم .دل کندن از مقبره شاه نعمت اله  واقعا  سخت است. قرار کردیم فردا صبح هم قبل از ترک ماهان  یک نوبت دیگر بیاییم. حامد از دوست  کرمانی ما تلفنی آدرس یک رستوران را میگیرد. توی بلوار اصلی ماهان  یک باغ رستوران مورد نظر رسیدیم. ساعت از ده گذشته بود و  رستوران  آخرین غذاهای خود را  سرو میکرد. محوطه رستوران هم فضای سر پوشیده و گرم داشت هم تخت و  فضای سر باز. بنظرم هوای ماهان برای بومیان  کمی سرد و  غیر قابل  تحمل می آمد. ما ترجیح دادیم  توی فضای آزاد غذا بخوریم. بعد نیسم ساعت غذای ما اماده شد. غذای بدی نبود.آخرهای شام  قطره قطره باران روی سرمان افتاد. میخواستیم  شب اول را  کمپ بزنیم اما  باران داشت  برنامه را بهم میریخت. پارک تر و تمیزی پیدا کردیم نگران امنیت و حیوانات  مزاحم بودیم  پارک در حاشیه شهر بود و بنظر حیوان مزاحم زیاد داشت. اتفاقی در مسیر پیدا کردن  پارک  مسافرخانه ای جستیم. شمارهاش را من پیدا کردم و حامد تماس گرفت. 5 دقیقه بعد جلوی درب مسافرخانه بودیم. مسافرخانه حدود 10 اتاق داشت در دو طبقه، موتورخانه روشن بود و تمام  راه پله  بوی گاز پیچیده بود.  دو نفره اتاق را دیدیم. کمی با صاحب مسافرخانه حرف زدیم. خسته بودیم ساعت از 11 شب گذشته بود و  حوصله  چانه زدن نداشتیم. اتاق پنج تخت داشت اما خیلی تمیز و مرتب نبود. کیسه خواب ها را باز کردیم. کمی درباره برنامه فردا حرف زدیم.  نفهمیدم کی خوابم برد. نمیدانم چرا موقع خوابیدن دائم این ترانه قمیشی را  زمزمه میکردم: بارون و دوست دارم هنوز چون تورو یادم میاره...

پایان روز اول