بیست و هشتم مرداد 95 تهران به همان دم داری سال 32 بود. پنجشنبه بود و قید اضافه کار را زدم و خواستم کمی خودم را دریابم.خاصه در این ایام بی حالی و ول انگاری، دیدن دوستی و صحبت با آن و بعد نهار و سینما. آدم باید وقتی شش روز هفته می رود هشتاد کیلومتر دور از محل زندگانی اش کار میکند باید هر ماه دست کم یک یکروز همچین کارهایی کند به سراغ دوستی رود و بنشیند پای صحبت اش و بی وقفه باشد. رستوران جدید امتحان کند،تثاتر ببیند یا سبنما برود کتابی نو دست بگیرد وگرنه لابه لای ادبار های این روزگار نو ؛ وسط همان جماعتی که نمیداند چطور در آن ناکجا آباد گرد هم جمع شدند می میرد. جسمش متحرک است اما روحش رسما می میرد.

این شد که بعد از یک خواب دل و درست راه افتادم رفتم یک دوست را دیدم. که کمی هم منتظرم مانده بود. بعد به اتفاق نهار را در رستورانی خنک و خلوت خوردیم. نهار من پیتزای خاصی بود که طعمش زننده نبود دلپذیر بود و سوپی که به  سایز معده من کم بود اما خوشمزه بود.


بعد نهار دوستم که قبل از ملاقات از کلاس چهار ساعته فرانسه فارغ شده بود نای تکلم هم نداشت بیشتر به یک خواب عصرگاهی قبل از روز تعطیل نیاز داشت. عذر خواست و از هم خداحافظی کردیم و من با اتوبوس خودم را به مرکز شهر و سینما رساندم. تعریف فیلم "من" را شنیده بودم و سانس هم به زمانم میخورد. بلیت خریدم .متصدی فروش بلیت سوتی داده بود بلیت فیلم دیگری برایم صادر کرده بود. خوب شد دیدم و بلیت را عوض کردم . تا  شروه فیلم 40 دقیقه ای وقت بودم و من سری به کتابفروشی زدم. لقمه دندان گیری بهم نرسید جز کاری جدید با ترجمه بیژن الهی و سینما جاده که مجموعه مقالاتی در باب سینمای جاده ای بودند و البته زندگی نامه دکتر مصدق.

اما توی همچین روزی دیدن تصویر مصدق  روی جلد کتاب و وضعیتی که هنوز بعد از شصت و اندی سال کسانی بی پیش فرض می پرستند و کسانی لعن و نفرینش میکنند. برایم غریب بود. سیلی محکم بود که امروز بیست و هشتم مرداد است و تهران هنوز از کوفه دلشوب تر است. آدمهایی بیش از دوهزار روز در حبس اند و تحت نظر و ما نگران ناداوری و قضاوت مصدقیم. بنظرم واپس گرایانه است دکتر هفت کفن پوسانده تفکر دکتر هنوز زنده است ما داریم شوره زار را پی چی شخم میزنیم؟ هنوز شعبان بی مخ ها با کاپشن حول شهر میچرخندند و پی گزک از کسی اند که بگویند دیدی فلان شد و بهمان شد. دکتر اما لای هوچی گری ها نیمه روشن نیمه تاریک هدفش را دید میزد و به هر بهانه ای بود پی اش میرفت. بگذریم که مذهب ها این وسط مسیر برایشان هدف بود نه اصالت ماجرا و رسیدن به آخرش. همین هم شد که وقتی بیست و پنج سال  قبل تر از انقلاب پنجاه و هفت اشت کاسه و کوزه شاهی به هم میریخت مرغانه پایش را در یک کفش کردند. رو گرفتند که مصدق فلان است و بهمان.


درد دل زیاد کردم. برای منی که سی و خرده ای سال بعد از کودتا زاده شدم  انگاری ماجرا نباید خیلی مهم باشد. اما آنقدر با ریشه و جامع الاطراف است که گمانم برای کودکی که  امروز و شصت سال بعد ترش هم به دنیا امده مهم است. اصل تاریخ است. ناب  دل و درسته مانده. جذابیتش هم به این است که حکومت وقت رفته و حکومت فعلی برای  تقویت  بدش نیم آید حقایقی افشا کند و نشان دهد انها چقدر اخ و تف و لعین بودند.


فیلم و خانه و احساس های متفاوت از این روز غریب بود. به غایت غریب . اگر شما هم روزی از روزها 28 مرداد بود و تهران باز دم داشت و بغ کرده بود،خانه نمانید. سرکار هم نروید بروید کوچه ها را متر کنید و کمی هم شاید یاد مصدق باشید.همین.