دنده را  چاق میکنم.گیربکس  غرغر میکند و وقتی میفهمد که بیخیال نمیشوم از صدا میافتد.نشسته است بغلم و بطری آب معدنی اش را  توی کوله کوچش میگذارد.شناسنامه اش را میگذارد روی داشبورد خیس نشود.دوست ندارم ازش بپرسم کنکور را چکار کرده.دوس ندارم بپرسم تو ی عمومی ها  قبل اینکه به سوال های عربی برسی چه حسی داشتی و چند تا از سوال های آرایه های ادبی جواب دادی.از گراف چندتا تست آمده بود و شیمی چندتا موازنه داشت.دوس ندارم ازش حتی بپرسم جایت راحت بود یا نه.استرس داشتی یا نه.همه حرف ها همه صحبت های این زمان حال آدم را به هم میزند.میگردم  فلش مموری پیدا کنم بگذارم ضبط بخواند بلکه بار حرف نزدن من را جبران کند.هیچی پیدا نمیکنم. حتی دوس ندارم توی این زمان جای بابا می آمدم دنبالش.عرق پشتم راه گرفته.هرم گرما دست هایم را میسوزاند. چرخیده طرفم و نگاهم میکند.عرق روی پیشانی ام هم راه میگیرد.تا حالا اینقدر جلوی خواهرم معذب نبودم. -بیسکویت میخوری؟ -دندونم. -نمیدونم.خیلی آسون بود.خیلی هم سخت بود.اصن نمیدونم چطو بود. حمید... پنجاه متری چراغ قرمز خلاص میکنم.دور موتور ته نشین میشود.میگذارم ماشین به اختیار خودش تا پشت خط عابر برود. -فکرشو نکن.الان  دادی رفته.. قد یک 106 بزرگ قرمز رنگ باید صبر کنیم. 105... یادغروب پاییز می افتم .آفتاب تا شکم دیوار آجر بهمنی پایین میامد مقنعه ی او هم تا روی شکمش میرسید.حاشیه اش نوار دوزی سرمه ای داشت.دستش را دستم نمی داد.آمادگی دبستان سعدی میرفت.عار داشتم  وارد مدرسه دخترانه شوم.شرم داشتم از کنار زدن آن برزنت گنده و سنگین که جلوی درش که رویش به خط زشتی حدیث نوشته بودند. به بابای مدرسه میگفتم.بگو ریحانه بیاد.تاتی تاتی میرفت و من حرص میخوردم که دیر کند یا اصلا اسمش را فراموش کند.دستم را توی روپوش تک جیبم.میکردمل یوان تلسوکپی ام چک میکردم که سرجایش باشد.همه راه را  از دبستان پیچک تا سعدی پیاده می امدم.خوش داشتم آن همه راه را بروم اسکورتش کنم تا خانه.توی 12متری دهقان.سر کوچه مسجد که خلوتی اش حتمی برایش خوف داشت.بیرون می آمد.حرف نمیزد.دستش را دستم نمیداد.از حاشیه  جوب آب میرفت .آنقدر که  چند باری تشر میزدم.بیا اینور  نیافتی.کوله اش را  خیلی جدی کول میگرفت.کوله اش بوی اشغال تراش و پنیر و سیب میداد.دوتا کتاب نقاشی داشت و یک کتاب شعر با  یک کلونی مداد رنگی قد و نیم قد.هرجی وارایی توی کیف ولو بودند.تا سنگکی می آمدیم.جیب کوچولو کوله ام را نگاه میکردم.قد سی تومن که پول بود.مرد خانه میشدم.ریحانه را میکاشتم  جلوی در.میگفتم کوچولی سنگ میپرد توی صورتت زشت میشوی.از بابا پیری این حرف ها را شنیده بودم . بچه ها که پشت  توری سنگکی وایمستادن بلندشان میکرد.ماچ از پیشنای اش را میگرفت و مینشانشان جای خودش.یه سنگک ساده میخرم.توی کیف نمیگذارم.این را هم از بابا پیری یادگرفته که میگفت:" سنگک نباید تا توی سفره  تا بخورد." دستم گر می گیرفت.همش این دست و آن دست میکردم تا خنک شود.دوباره راه می افتادیم.شمارش را یادش داده بودم.صدا کشی را هم  کمی بلد بود.سر هر کوچه می ایستاد به صدا کشی اسم  کوچه... ی+ آ...س+ َ.. م+ َ +ن یا سمن بعد میخندید.آنقدر بلند که من هم از خنده اش خنده ام میگرفت.آنوقت مهربان ترین  خواهر دنیا میشد.در مغازه آقا سید که میرسیدیم بهانه نمیگرفت. همیشه  نزدیک های کوچه شهید طالبی ازم میپرسید:" گرسنه ات نیس... میدانست که من  همیشه گرسنه ام.همیشه اشتها برای خوردن  خوراکی دارم..معطل نمیکرد  قد می کشید ،بزرگ میشد،مادرم میشد و خوراکی هایش را که نخورده مانده با با هم تقسیم میکردیم. و تا خانه از شیوا که همکلاسی اش هم نبود.و نمیدانم از کدام پس ذهنش او را ساخته بود حرف میزد و نون و پنیر میخوردیم و می رفتیم تا خانه....  شمارشگر چراغ قرمز روی 7 مانده است.خیس خیس شده ام.به خواهری فکر میکنم که که سریع بزرگ شده است.به  اتفاق هایی که نمیدانم چیست  ولی مارا از هم دور کرده است.به صمیمتی که دیگر بینمان نیس.به نان و پنیری است که سالها  دوتایی با هم نخورده ایم..به دبستان سعدی  ،به  12 متری ،به آفتاب تنگ غروب پاییزو بوی کیف درسه... دنده راچاق میکنم.روی پدال گاز فشار میدهم.گیربکس غرغر میکند و وقتی میفهمد که بی خیال نمیشوم از صدا می افتد. به سرعت از سر چهاراره میگذرم.