*آنقدر شرطی و عقده ای شاید هم اقتصادی بار آمدمکه  نخواستم از 500 تومان  پول باقی مانده ته بن کتابم بگذرم.رفتم چشم نمایشگاه را در آوردم و توی آن سالن دم کرده شبستان.یک جایی بین پله های راهرو 26بود.گُمانم.دوسال پیش بود. یک مجموعه کار از نشر مشکی که تخصص اش چاپ کتاب برای آدم های عریض المعقد است.این کتاب را براداشتم و  با تخفیف اش و پوزخند دوتا دختر دماغ سربالا لاس زدن های پسر قروشنده اش به واسطه همین کار من.500 برایم تمام شد.گلوله مجموعه چندتا از مینی مال به درد بخور به انتخاب اسداله امرایی است.این یکی را همینطوری و از آنجا که دستم سوخته است و نمیتوانم زیاد تایپ کنم از "ماریان بک"انتخاب کردم و برایتان  بار گذاری اش میکنم. آبروریزی ماریان بک ترجمه: اسداله امرایی "زودباش کیف پولت را رد کن این جا"!نمیخواستم بدهم اما طرف قیافه اش چنان زار بود که کمی تردید کردم. زودباش ببینم. اگر هفت تیر تخت سینه ام نگذاشته بود شاید با او راه می آمدم.در عوض دست بردم به پشتم و. تپانچه ی بارتایی پلیس را که به کمرم می بستم به یک ضرب بیرون کشیدم.تنها کاری که کردم شلیک گلوله ای به ماتحت خودم بود و بعد به زانوافتادم.از خنده روده بُر شد و کیف پولم را از جیب عقبم بیرون آورد.پنجاه چوب برداشت.حالا صبر کن بچه های کلانتری بشنوند.چه شود.