مادر از کنار ظرف  شامی ها را با کفگیر چوبی هل  می دهد توی ظرف دخترش که  منتظر پشت میز نشسته است. داشتیم می میردیم از گرسنگی خوب شد آوردی. بابا  آخرین  قسمت خیس دستش را خشک میکند و حوله  را  سرجایش میگذارد و مینشیند پشت میز.من هم اگه مامانتو نداشم احتمالا از گرسنگی می مردم.و لبحند می زند. دختر می پرسد راستی شما چه جور عاشق هم شدید. مادر اوف می کشد.... سوختم و پدر به گلدوزی رومیزی زل میزند.