با خودش فکر کرد فقط پنج دقیقه دیرتر از خانه بیرون امده بود.حالا توی این  خشک سرما حتما ،نیم ساعتی دیرتر می رسید و فرمانده حتما توبیخ اش میکرد.اولین نفر صف بود اما توی ایستگاه خبری از تاکسی نبود.تاکسی که آمد،جلوتر از همه روی صندلی جلو نشست.تاکسی پر شد.یک باره از ماشین پیاده شد.راننده مدتی غرغر کرد و هیچوقت نفهمید که سرباز صورت رنگ پریده مادر و گوش های قرمز شده بچه اش را  منتظر تاکسی دیده بود.