برق که می­رود.تلویزیون خاموش می­شود.کامپیوتر خاموش می­شود. پلی استیشن خاموش می­شود.برق که می­رود.تاز حس می کنم وقتش رسیده کمی فکر کنم.به همه آن چیزهایی که در حالت عادی بهشان فکر نمی­کنم؛فکر کنم.به مامانم فکر می­کنم که چند وقت است نبوسیدمش.به بابام که چند وقت است بغلش نکرده ام.به خواهرم که چند وقت است از ته دل با هم نخندیدیم.برق که می­رود دوست دارم موبایلم را هم گم و گور کنم.دوست دارم کورترین نقطه جهان باشم.برق که می­رود، دلم می­خواهد گریه کنم.زور می­زنم اما کسی کمکم نمی­کند.برق که می­رود.دلم میخواهد توی رویا غرق شوم.دوست دارم گردسوز قدیمی را پیدا کنم و از بوی کهنگی نفتش کیفور شوم.دوست دارم شب باشد،زمستان باشد وبیرون برف ببارد و برق برود.دوست دارم.گربه کوره محله کنار دودکش  ما بخوابد و برق برود.دوست دارم توی آشپزخانه جیگر و سنگدان مرغ پاک کنم و برق برود.دوست دارم فردا امتحان باشد برق برود. دوست دارم برق برود و ادی بخوابد.دوست دارم صدای تریلی از توی کمربندی بیایید و برق برود.دوست دارم کورمال کورمال دستشویی بروم و بیخودی لفت دهم .دوست دارم بچه باشم و خودم ر ا از تاریکی بترسانم و برای تاریکی هویت قائل شوم.برق که می­رود دوست دارم روی دیوار شکلک درست کنم،شکلک کلاغ  و روباه نه شکلک کرگدن،خرس،زرافه شکلک های سخت.برق که می­رود دوست دارم به ناتوانی خودم و بقیه آدم های روی زمین گریه کنم.به اینکه مثل آلفاماتودوری ها هم نمیتوانیم از خودمان برق تولید کنیم و به ناقص بوندمان.به اینکه به برق بیشتر از من به عینکم وابسته اند ..برق که می­رود حس میکنم که حقیرم و از حقارتم اینبار لذت می برم.......... 01:13 بامداد-تاکستان